خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال سوجان
مادرجون برای سوجان و رعنا ادامه داستانو تعریف میکنه" خان که قوا داده بود با برگشتن امیر و بانو باهاشون کار نداشته باشه زیر قولش زده بود و میخواست شب اول ازدواج خانه آتیش بزنه که مراد و یوسف از دور خونه آنها را زیر نظر داشتن چون به خان اعتماد نداشتن. با دستگیری اون نوچه های خان میرن به سمت خانه خان. آدم های خان میرن به مباشر خبر میدن که آدم های امیر بچه هارو غافلگیر کردن و گرفتنشون مباشر میره به خان خبر میده و میگه ماجرارو خان عصبی میشه و میگه امیر به ماها اعتماد نکرد آدم های خودشو داشت ولی من به تو اعتماد کردم!
سپس میگه برین همشونو بیارین اینجا تا به حسابشون برسم اما مباشر میگه باید با سیاست عمل کنین فردا تو حیاط به فلک میبندیمشون که اینجوری بفهمن از طرف شما نبوده و همونجا اعلام میکنیم که به تمام خانواده ها یه کیسه برنج و گندم میدین خان قبول میکنه. فردای آن روز تو روستا مراد و یوسف با صدای بلند مردم را فرامیخوانن تا بیان ببینن خان چیکار میخواسته بکنه و وقتی میرسن تو حیاط امیر برای همه تعریف میکنه که مباشر خان میگه اینا سر خود برای خودشیرینی رفتن اینکارو کردن! و خان داره مجازاتشون میکنه امیر که باور نکرده واسش حرفاشو میزنه بهشون که مباشر و خان از اونجا میرن."
فردای آن روز قربان رفته دم در خانه اسفندیار رفته تا برای سوجان موادغذایی ببره مادرجان و سوجان با کلافگی و حرص بهش نگاه میکنن. مدنی به خونه قربان زنگ میزنه که طلا برمیداره و سراغ بخشدار را میگیره که طلا جا میخوره و میگه مگه تو بخشداری نیست؟ او میگه نه امروز نیومده طلا جا میخوره و میگه کارتون چیه حالا مدنی میگه زنگ زدم بگم اقلامی که خواسته بود به روستا فرستاده شد او شوکه میشه و بعد از قطع تماس با عصبانیت به خونه پدرش زنگ میزنه و میخواد که سعید را بفرسته اونجا سریع.
طلا به همراه سعید راهی روستا میشن تو مسیر طلا دردش میگیره که سعید بهش میگه خانم برگردیم بریم شهر دکتر نمیخواین؟ طلا میگه نه چقدر دیگه مونده تا روستا؟ او میگه ۲۰ دقیقه طلا ازش میخواد به راهش ادامه بده. سپس تو جاده جنگلی طلا با سوجان حرف میزنه و میگه خواستم تنهایی حرف بزنیم دور از چشم بقیه طلا به سوجان میگه من میتونم کاری کنم که بری تو دانشگاههای خارج از کشور به درست ادامه بدی یا حتی تو شهر به دانشگاه بری سوجان تشکر میکنه و میگه در قبالش باید چیکار کنم؟ چی میخواین از من؟ طلا بهش میگه که جلوی چشم نباشی قربان نتونه باهات حرف بزنه و ببینتت سوجان میخنده و میگه حالا شما گوش کنین!
من اصلاً چشم دیدن قربانو ندارم و اصلاً نمیخوام دور و بر خودم ببینمش سوجان میخواد به حرفاش ادامه بده که یک دفعه طلا دردش میگیره سوجان میخواد معاینهاش کنه که او اجازه نمیده و میگه نمیخوام دست به بچهام بزنی! بچه من اینجا نباید به دنیا بیاد باید بریم سریعا شهر سوجان بهش میگه از کی درد داری؟ طلا میگه از صبح این سومین دردمه سوجان با دست زدن به شکمش میگه بچه داره الان به دنیا میاد یک دندهای نکن خودتو بچه را به کشتن نده! طلا حرف خودشو میزنه که سوجان به راننده میگه سریع سوارشو باید بریم بچه داره به دنیا میاد. آنها میرن به خانه عمو اسکندر اونجا سوجان میخواد طلارو معاینه کنه و بچه را به دنیا بیاره اما طلا اجازه نمیده و قربان را میخواد زیبا به اسکندر میگه حالا چرا سوجان اومده؟ بلایی سر بچه نیاره!
اسکندر باهاش دعوا میکنه و میگه که سوجان اهل این چیزا نیست؟ خداروشکر کن که بالا سر طلاست فکر کردی میخواستی چیکار کنی؟ سوجان بالاخره موفق میشه طلا را راضی کنه تا بچه را به دنیا بیاره. قربان از راه میرسه که آنها ماجرا را تعریف میکنند سوجان طلارو آورد اینجا معلوم نیست کجا با همدیگه قرار گذاشته بودند. بعد از چند دقیقه سوجان بیرون میاد و حسابی گریه میکنه آنها حسابی نگران شدن و ازش میپرسند که چی شده سوجان بعد از کمی سکوت کردن بهشون میگه که هر کاری از دستم برومد انجام دادم اما نشد بچه رو از دست دادیم قربان سوجان را مقصر میدونه و به همه مردمی که اونجا جمع شدن میگه این دختر از من کینه به دل داره از قصد بچه منو کشت وگرنه این همه بچه به دنیا آورد چرا بچه من باید بمیره؟ و گریه میکنه.
دو ماه گذشته و طلا خونه ثریاست و نمیخواد قربان را ببینه و به خونه زنگ میزنه و حال طلارو از ثریا میپرسه و میخواد بره ببینتش که ثریا میگه موقعش نیست اما قربان به اونجا میره. وقتی میرسه پیش طلا او عروسک بغلش گرفته و وانمود میکنه که بچشه اما وقتی قربان بهش میگه ما بچهمون مرده، عصبی میشه و بعد از دعوا کردن ازش میخواد تا بره. ثریا بهش میگه بهت گفته بودم الان وقتش نیست ببین به چه روزی افتاده! سپس قربان میره. سهراب در حال نوشتن اعلامیه است که جاوید میره پیشش و میفهمه سهراب ازش میخواد تا به کسی چیزی نگه....
نظر شما