خلاصه داستان قسمت ۵۸ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۵۸ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۵۸ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۵۸ سریال سوجان
سهراب با دیدن طلا میره دم در و بهشون سلام و احوالپرسی میکنه طلا سراغ سوجانو میگیره که سهراب میگه من اوستا با خانواده شو بردم تپه باغ هوایی عوض کنن شما هم بفرمایید ببرمتون اونجا اما طلا میگه نه مزاحم بزم خانوادگیتون نمیشم سپس سهراب میگه قدمتون روی چشم ماست مهمون از دم در خونه برنمیگرده سپس میخواد بره موتور بیاره بیرون تا اونا دنبالش بیان اما سهراب وقتی به دم در میره میبینه اونا نیستن و رفتن. پرویز رفته تو قهوه خانه اونجا نشسته که نصیر بهش میگه برو تو خونه استراحت کن خوبیت نداره زنت منتظرته! او دستاشو نشون میده و میگه زن؟ نمیبینی چیکار کرده؟
اگه نگرانمه بیاد اینجا ببینه منو سرگروهبان به اونجا رفته اونجا که با پرویز بحث میکنه و پرویز بهش میگه من که از اسکناس هایی که از پدرم میگرفتی خبر دارم! پاپیچم نشو که دودمانتو به باد ندم! سرگروهبان میگه داری منو تهدید میکنی؟ و میخواد ببرتش که نصیر و یکی دیگه جلوشو میگیره و میگه شما کوتاه بیاین بزرگترین حال و روزشو که میبینین وضعیت خوبی نداره! او از اونجا میره. سهراب رفته پیش سوجان که او باهاش حرف میزنه درباره چیزی که حاج احسان بهش گفته بود سهراب میگه من موتور دارم کسی بهم شک نمیکنه من خودم میرم میدم بهشون سوجان میگه به یه شرط که منم بیام باهات اینجوری خیالم راحت تره سهراب قبول میکنه. قربان به اتاقش تو بخشداری میره و به مدنی میگه که خوب شده اتاق سپس ازش میخواد تا یه تلویزیون بفرسته برای قهوه خانه روستا و بگن از طرف بخشدار جدیده مدنی میگه آخه لازمه؟ اونم تلویزیون؟ آخه اونجا که برق نداره!
قربان میگه من باید نشون بدم به فکر اونا هم هستم تازه اونا خودشون از باطری برق میکشن نگران نباش او قبول میکنه. قربان میره خونه چایی فروش و بهش میگه چند روزی غیبتون زده بود نبودین! او میگه آره یه سفر واجب واسم پیش اومد رفتم و اومدم ولی رفاقت ما که سرجای خودش پاربرجاست تو کار لطمه وارد نمیشه! قربان میگه حقیقتا من اصلا روابط کاری و با رفاقت قاطی نمیکنم به خاطر همین موضوع هم اومدم که بهتون بگم مبلغ قرارداد که یادتونه؟ او میگه بله مگه میشه یادم نباشه؟ قربان میگه خوب ۱۰٪ بهش اضافه شده چایی فروش میگه ولی این قرار ما نبود! قربان میگه بله شما هم نباید یهو غیبتون میزد واسه همین دوستان منم عصبی شدن از این رو هوا بودن و گفتن اگه یکبار دیگه تکرار بشه ۳۰٪ میاد روش!
چایی فروش بعد از کمی حرف زند باهاش بهش میگه باشه حالا باهم کنار میایم. قربان وقتی به خانه میره حشمت خان میره سرگد قیامت که اونجاست میگه شنیدم گوش چایی فروشی خوب کشیدی! او میگه لازم بود دیدم داره زیرآبی میره پا پس کشیده گفتم برای وجه حشمت خان خوب نیست به خاطر همین یه گوشمالی بد نبود واسش سرگد میگه ولی اون قماربازه حواست باشه قربان میگه حواسم هست. سپس بعد از رفتن سرگد قربان میره پیش طلا که طناز هم پیشش. طناز میگه بیا قربان ببین طلا چه سورپرایزی واست داره! قربان میگه خیر باشه چیه؟ زلا میگه دیدم داری خیلی کار میکنی و خسته شدی گفتم بریم باهم مسافرت یه چند وقت نباشیم قربان جا میخوره و میگه شوخیه؟ او میگه نه واسه چی شوخی؟ قربان میگه حشمت خان تو این وضعیته ما برین سفر و خوشگذرونی؟
طلا میگه ثریا و فرزاد پیشش هستن چیزی نمیشه اما قربان میگه نمیشه تازه من بخشدار شدم نمیتونم آتو بدم دست کسی و باهاش دعوا میکنه و میره که طلا با ناراحتی بلیطارو میندازه رو زمین. سوجان با سهراب به شهر سمت همان کتاب فروشی رفتن اما وقتی میرسن میبینن که ساواک به اونجا اومده و داره اونارو میبرن آنها سریع برمیگردن روستا. سهراب شب تنهایی نوارهارو گوش میده و رو برگه مینویسه. فردای آن روز سهراب میره نوار و ضبط را تو جنگل دفن میکنه سرجاش که ایاز اونجا بوده و اونو میبینه سپس میره سراغ قربان تو بخشداری. قربان از خواب بیدار میشه و میره پیش طلا تا از دلش دربیاره اما او میگه میخوام حقیقتو بدونم قربان عصبی میشه و با اعصبانیت میگه که تو میخوای چی بشنوی تا راضی بشی؟ باشه میگم من عاشق پول و قدرتم!
خواستم آدما جلوم خم و راست بشن! به ثروت برسم واسه همین اومدم باهات ازدواج کردم حالا خوب شد؟ طلا میگه آره همینو میخواستم بشنوم و میره. ایاز رفته پیش قربان و ماجرارو بهش میگه آنها میرن به محل پنهان کردن نوار و ضبط صوت سپس قربان میگه فعلا به کسی چیزی نگو تا خودم بیان سراغت. شب سوجان پیش اسفندیار رفته و او ازش میخواد تا شب را پیش اون باشه تا بخوابه او قبول میکنه. فردای آنروز وقتی سوجان از خواب بیدار میشه میره تا به پدرش سر بزنه و از خواب بیدارش کنه که وقتی پتو را کنار میزنه میبینه او مرده سوجان شوکه میشه و زبونش بند میاد...
نظر شما