خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
صفحه اقتصاد -

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته می‌شود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخش‌های مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت می‌شود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن می‌رود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته می‌شود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.

خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال سوجان

طلا به خواهر قربان میگه چرا برادرت از عموش حرفی نزد؟ او بهش میگه چون پدرم با برادرش مشکل دارن واسه همین قدغن کرده که حرفی ازش نزنیم طلا میگه چرا؟ انیس که خیلی ازش خوب میگه همه باهاش خوبن مشکلی نداره تعریف میکنن ازش او میگه آره ولی خوب، طلا حرفشو قطع میکنه و میگه من میخوام برم به عنوان عروس برادرش بهش سلام کنم و حالشو بپرسم او میگه اگه قربان و بفهمه خیلی ناراحت میشه بابام منو میکشه! طلا میگه نمیزارم کسی مقصر بدونه تورو، من خودم واسه خودم تصمیم میگیرم سپس راهی میشن.

وقتی میرسن اونجا طلا با دیدن سوجان یاد اون عکس و معلم مدرسه و اسم سوجان میوفته که از قربان شنیده بود و جا میخوره سپس مادرجان بهش خوش آمد و تبریک میگه سوجان عصبیه با دیدنش اما نفس عمیقی میکشه و خودشو کنترل میکنه. قربان با عجله اومده به روستا و میره پیش عمو نصیر تو قهوه خانه و ازش می‌پرسه که طلا رو این دور و بر ندیدی؟ او بهش میگه چرا اتفاقاً اینجا بود یکم پیش رفت سمت خونه اسفندیار او با عجله به اونجا میره. وقتی می‌رسه سعید را که راننده طلا است اونجا می‌بینه و سیلی تو صورتش می‌زنه و میگه چرا خانمو آوردی اینجا؟ او میگه خانم دستور دادن و من نمی‌تونستم کاری کنم. او به داخل میره که مادر جان با دیدنش ازش می‌خواد بشینه و با هم حرف بزنن مادر جان بهش خوش آمد و تبریک میگه.

او ادامه میده که دختر خیلی خوبیه خوشبختش کن اذیتش نکن از طرفی طلا با سوجان در حال حرف زدنه و بهش میگه من به درگیری بین پدرت و برادرش کاری ندارم دوست دارم با تو بیشتر آشنا بشم سوجان لبخند میزنه و میگه باعث افتخارمه طلا میگه یه دختر تو روستا تو این دوره زمونه هم دیپلم داره هم معلمه هم کلاس سوادآموزی داره مثل این دخترای تو رمان‌ها هستی! از اونایی که همیشه من دوست داشتم اونجوری بشم سوجان از تعریفش خوشحال میشه و لبخند می‌زنه و با هم گرم صحبت میشن. بعد از چند دقیقه قربان به همراه طلا از اونجا میرن. تو مسیر برگشت قربان به طلا میگه من ازت فقط یه خواهش کردم اونم اینکه تنهایی به این روستا نیای! طلا درباره سوجان و عموش حرف می‌زنه که قربان میگه باید حرف‌های منم بشنوی می‌دونم اونا الان پشت سر من حرف‌های خوبی نزدن! ولی باید حرفای منم بشنوی!

اونا چشم دیدن خوشبختی و حال خوب منو ندارن به خاطر همین حرف‌های الکی زیاد می‌زنند  سوجان از بچگی منو خیلی دوست داشت عاشقم بود به خاطر همین پدرم با برادرش یه قول و قرارهایی در حد حرف پیش خودشون زدن فکر کردی به خاطر چی از روستا فراریم و اومدم رفتم سربازی؟ برای اینکه از دست اونا خلاص بشم که بعدها پای تو به زندگیم باز شد و تازه می‌فهمم زندگی کردن یعنی چی! 

او ازش می‌خواد تا درباره این موضوع دیگه حرف نزنن. فردای آن روز قربان به بخشداری میره که بخشدار بهش میگه با همدیگه صبحونه بخورن. بخشدار بهش میگه که هوشنگ چای فروش مهمونی برای شب ترتیب داده قربان میگه امکان داره من نتونم بیام سپندار بهش میگه یعنی چی؟ این مهمونیو برای تو داره می‌گیره تازه شنیدم یه گیری هم تو کارش هست و داره از همه طلب کمک می‌کنه تا درست کنه اگه بتونین بهش کمک کنین با نفوذی که دارین مطمئن باشین بعداً براتون خیلی خوب میشه قربان میگه باید درباره‌اش فکر کنم. قربان وقتی به خونه میره به مادرش میگه که من شب باید طلارو راضی کنم و به یه مهمونی ببرم اما طبق رسم و رسوم نمی‌تونن اجازه بدن زمانی که خودشون خونشون نیستن کسی دیگه ای تو خونه باشه!

زیبا جا می‌خوره و میگه الان داری ما رو از خونت بیرون می‌کنی؟ قربان باهاش حرف می‌زنه و میگه این چه حرفیه خودش می‌خواد بره پیش خواهرش ثریا همون موقع من میام دنبال شما و برمی‌گردونمتون اینجا! زیبا بهش برخورده و میگه لازم نیست دیگه عروس پولدار داشتن این دردسرهارو هم داره تو برو سر کار برگردی ما اینجا نیستیم. بعد از ساعت کاری قربان به همراه طلا به خونه هوشنگ چای فروش میرن اونجا حسابی با بقیه گرم می‌گیرند و هم صحبت میشن. قربان شروع می‌کنه اونجا به بازی کردن و قمار کردن قربان پشت سر هم می‌بره که هوشنگ خان کلافه شده و به خاطر مصرف زیاد نوشیدنی جناب سرگرد می‌برتش بیرون تا یه هوایی بخوره. تو مسیر او با دیدن  طلا بهش میگن که شوهرت قربان خان قمارباز خیلی حرفه‌ایه طلا با شنیدن این موضوع  جا می‌خوره. تو مسیر برگشت به خانه طلا به قربان میگه که چرا بهش نگفته بوده که قمار بازی بلده قربان بهش میگه من قمار بازی نکردم ولی شانس خوبی دارم توی این موردها سپس بعد از کمی حرف زدن بحثو میبندن....

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سوجان

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه