خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
صفحه اقتصاد -

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته می‌شود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخش‌های مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت می‌شود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن می‌رود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته می‌شود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.

خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال سوجان

سوجان و خانواده اش از مشهد برگشتن که شب به هرکدام از نجمه و غلام، فرانک و جاوید و سهراب جانماز با مهر و تسبیح تبرک شده میده ولی به سهراب یه تسبیح عقیق هم اضافه میده که سهراب خیلی خوشش میاد و تشکر میکنه. سپس از سوجان میپرسه اوستارو بردین تهران؟ سوجان لبخند از روی لبش محو میشه و میگه بله وضعیتش زیاد خوب نیست و با ناراحتی از اونجا میره. نجمه میره پیشش و میگه چیشد سوجان؟ سوجان میگه دکتر گفت اوضاع قلبش زیاد خوب نیست و گریه می‌کنه میگه هر لحظه امکان داره پیشمون نباشه دکتر گفت شاید یه هفته شاید یک ماه شاید یک سال اگه هم عمرش به این دنیا باشه چند سال می‌مونه. نجمه ازش می‌خواد تا از این حرفا نزنه، سوجان میگه از امام رضا خواهش کردم نذر و نیاز کردم که آقا جانمو برام نگه داره.

فردای آن روز جاوید کنار رودخونه نشسته برای خودش فلوت می‌زنه سوجان میره پیشش و میگه چی شده؟ انقدر با سوز ساز می‌زنی که صداش همه جا پیچیده ام جاوید میگه من دیوونه ام؟ او جا می‌خوره و میگه این چه حرفیه؟ چرا همچین سوالی پرسیدی؟ کی بهت گفته؟ جاوید میگه غلام ازش خواستم منو ببره شهر تا به قربان که معاون شده تبریک بگم اما گفت تو دیوونه‌ای اونجا آبرومونو می‌بری سوجان با بغض بهش میگه تو از همه ما عاقل‌تری جاوید بهش میگه اصلاً خود اون قربان دیوونه است که تو رو ول کرد رفت شهر چه خوب شد که زنش نشدی، سوجان از جاوید می‌خواد تا کمی واسش ساز بزنه. تو بخشداری مدنی میره پیش قربان و اخبار روزو بهش میگه او بهش میگه سروان قیامت هم انگار اومده بود می‌خواست شما رو ببینه قربان میگه کی هست؟ مدنی بهش میگه رئیس شهربانی قربان تو فکر میره. وقتی سروان قیامت به اتاق قربان میره از اینکه پارسال باید درجه سرگردیش میومده و هنوز نیومده گلگی می‌کنه.

قربان میگه من یه پرس و جو می‌کنم شاید بتونم کاری کنم سروان لبخند می‌زنه و میگه بخشدار کل گیلان پادرمیونی کرد اما درست نشد فقط برای عرض تبریک اومدم اینجا قربان تشکر می‌کنه و میگه حالا بازم من تلاشمو می‌کنم. قربان رفته پیش حشمت خان ازش می‌خواد تا کمک کنه درجه سرگردی سروان قیامت را بگیره حشمت خان بهش میگه از همون اول بهت گفتم تو این موارد فقط سه بار بهت کمک می‌کنم بزار اون سه بار تو مرحله‌های خاص زندگیت باشه قربان میگه می‌دونم من اگه الان این کارو انجام بدم متوجه میشن که چقدر حرف من برو داره و پیششون قدرت می‌گیرم و جایگاهمو ثابت می‌کنم حشمت خان باهاش حرف می‌زنه در آخر بهش میگه که باشه انجام میدم واست ولی حواست باشه ازشون فاصله بگیری پشت مردم نباشی و بری سمت دارودسته سیاست و ساواک همین مردم میزننت زمین!

تو خونه ثریا، طلا به همراه سوسن آماده شده و می‌خوان برن ویلارو با قربان ببینن که یک دفعه طلا حالش بد میشه و رو مبل می‌افته همه آنها می‌ترسند و به دکتر زنگ می‌زنند قربان وقتی به خانه میره با این صحنه روبرو میشه و میگه الان حال طلا خوبه؟ چی شده؟ دکتر میاد بیرون و میگه جای نگرانی نیست جای خوشحالی هم داره تبریک می‌گم طلا بارداره همگی حسابی خوشحال میشن. ثریا میره طبقه بالا پیش سرهنگ و بهش میگه که کنجکاو نشدین سر و صدا از پایین واسه چیه؟ فرزاد که عصبانیه و به شدت از بارداری طلا کلافه شده پیپ می‌کشه و میگه که می‌دونم ۹ ماه دیگه قراره نوه حشمت خان جورودیو بالای سرمون بزاریم ثریا جا می‌خوره و میگه تو خوشحال نیستی؟

فرزاد میگه تو خوشحالی؟ همینجوری حشمت خان طلارو دوست داره دیگه این بچه هم که میاد تمام توجهاتش میره سمت اون بچه و علاقش به طلا بیشتر میشه سپس موقعیتی که برای اونا پیش میاد بهش میگه ثریا جا می‌خوره و بهش میگه اگه خواستی بیا پایین سپس سر جاش وایمیسته و بهش میگه من بیشتر از هر کسی دوست دارم بچه‌دار بشم این بغض از همون اول باهام بوده و همیشه همراهمه اگه تو همون کافه نادری می‌دونستی که من هیچ وقت بچه‌دار نمی‌شم شاید نظرت کلاً عوض می‌شد فرزاد میره پیشش و میگه که من اصلاً به این چیزا فکر نمی‌کنم! تو هنوزم واسم، هنوز حرفش تموم نشده که ثریا از اونجا میره فرزاد با خودش میگه خاصی و دوست دارم. باغبون خانه حشمت خان با خوشحالی پیش حشمت خان میره و میگه مژده گونی بدین دارین پدربزرگ میشین حشمت خان خوشحال میشه و بعد از دادن مژگونیش ازشون می‌خواد تا تنهاش بزارن او با خودش صحبت می‌کنه و میگه دیگه پیر شدی داری نوه دار میشی و می‌خنده.

فردای آن روز طلا به همراه قربان به ویلای جدید میرن که طلا می‌بینه مادر و پدرش اونجان و اول به اونا خونه رو نشون داده طلا ناراحت میشه و به قربان میگه. قربان به بخشداری میره و سروان قیامت به اونجا میاد و ازش تشکر می‌کنه چون درجه‌اش درست شده بهش میگه از این به بعد می‌تونین مثل یک برادر رو من حساب کنید. طلا به همراه خواهر قربان رفتن به گل تپه چون کنجکاوه که بدونه چی اونجا هست که قربان ازش مخفی می‌کنه قربان وقتی به خانه میره و متوجه میشه که طلا نیست مادرش میگه شاید رفتن گل تپه من استرس دارم قربان با دستپاچگی میگه اگه از سوجان چیزی بفهمه من بیچاره‌ام و به سمت گل تپه راهی میشه....

 

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سوجان

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه