خلاصه داستان قسمت ۴۸ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۸ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت 48 سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۴۸ سریال سوجان
سوجان وقتی با قربان دعوا میکنه سر اومدنش به اونجا سهراب پیششون میره که قربان با دیدن او پوزخند میزنه و میگه تو پشت سوجان در اومدی؟ سهراب میگه من پشت اوستام هستم جاوید پیش سهراب میره و تمام کسانی که به عیادت اسفندیار رفته بودن به اونجا میرن که ببینن چی شده قربان میخنده و به سوجان میگه خوبه لاشخور دور خودت جمع کردی! سوجان بهش میگه حرف دهنتو بفهم بیتربیتی نکن از اینجا هم برو اسکندر به قربان میگه با مادرت برین خونه من میرم به عیادت برادرم کسی هم نمیتونه جلومو بگیره همون موقع مادر جان اسکندر را صدا میزنه و میگه چه برادری؟ شماها حق برادری، تعهد و همه چیزو شکستین! حرمتی این وسط دیگه نمونده! تو نفس برادرتو هم گرفتی!
اسفندیار فقط یه نفس واسش مونده و سوجان هم میخواد از اون مراقبت کنه اصلاً سهراب و سوجان یه طرف من هنوز نمردم سپس رو به زیبا میگه همین الان دست شوهر و پسرتو میگیری از اینجا میری بیرون! آنها میخوان برن که قربان رو به سوجان میگه اینو بدون که اینجا تموم نمیشه من برمیگردم خیلی زود خیلی دور نیست! بهت گفته بودم که صبر کن و از اونجا میره. شب مادر جان با سوجان حرف میزنه و بهش میگه از کجا معلوم شاید همه اتفاقهایی که میافته برای امتحان کردن تو باشه! اما تو قویتر از اون حرفایی و مطمئنم که سربلند بیرون میای. بعد از کمی حرف زدن با همدیگه میرن سر سفره شام. اونجا اسفندیار عذاب وجدان داره و میگه من مطمئنم که اگه قل و زنجیر قربان را به پای سوجان نمیبستم خیلی میتونست موفق بشه ولی نمیدونم چی شد یهو همه چی به هم ریخت و بار زندگی همش افتاده! رو دوش سوجان سوجان بهش میگه که شما یه عمری برای ما زحمت کشیدی دیگه از این حرفا نزن حالا نوبت منه
فردای آن روز وقتی سوجان از مدرسه برمیگرده انیس میره پیشش و با عجله اونو میبره به اتاق کارش تو مهمانخانه و اونجا بهش میگه که من خودم شنیدم که خسرو خان داشت به ایاز میگفت امشب کار سهرابو تموم کنه میخواد بکشتش سوجان شوکه میشه و میترسه و میگه چرا باید همچین کاری کنه آخه؟ واسه چی؟ انیس میگی زیر سر اون پرویزه گفته بودم که شک منو با سهراب انداخته به جون خسروخان اونم میخواد اینجوری سهرابو از جلوی راهش برداره تو برو پیش سهراب و بهش بگو امشب به گل تپه نره بره خونه مادرش یا خونه شما بمونه اما تنها نمونه سوجان قبول میکنه و سریعاً از اونجا میره و ماجرارو به سهراب میگه شب ۸ به خانه سهراب تو گل تپه رفته و دور تا دور خانه را بنزین میریزه و میخواد اونجارو بسوزونه تا سهراب هم تو آتیش بسوزه اما سهراب که از این ماجرا خبر داره بیرون خانه با اسلحه منتظر بوده که با دیدن فردی ناشناس به پا شلیک میکنه.
ایاز پاش زخمی میشه و خودشو کشان کشان از اونجا میبره تا گیر نیفته. انیس به مینا میگه که بره به سوجان بگه که ایاز دیشب لنگان لنگان به اتاقش رفته و خسروخان رفته پیشش مینا این خبرو به سوجان میده سوجان جا میخوره و به سهراب این ماجرارو میگه. خسروخان وقتی میره پیش ایاز تا باهاش حرف بزنه سهراب را اونجا میبینه که جا میخوره سهراب دهان و دست و پای او را بسته. سهراب به خسروخان میگه که میدونم همه چیزو خسرو بهش میگه خب الان میخوای چیکار کنی؟ میری پیش پلیس؟ سهراب میگه نه چون میدونم همه رو با پول میخری و سریع از اونجا میای بیرون میتونم باهات معامله کنم سپس در ازای اینکه دیگه باهاش کاری نداشته باشند از اونجا میره و به پلیس چیزی نمیگه.?؟ وقتی خانواده سوجان همه تو حیاط نشستن سوجان با یه جعبه شیرینی میره پیششون و میگه حقوق چند ماه ما یکجا بهم دادن.
اسفندیار میگه اگه الان حوا بود حتماً میخواست بریم یه سر پابوس امام رضا سوجان میگه خب همه خانوادگی میریم منم به نیابت از مادر حوا میام اول میریم تهران پدرمو به یک متخصص نشون میدم سپس از همونجا یه راست میریم مشهد همگی قبول میکنند و خوشحال میشن. خبر رفتن آنها به تهران و بعد از آنجا به مشهد تو روستا میپیچه. همه تصمیم میگیرند که فردای آن روز آنها را بدرقه کنند. اسکندر از نبود اسفندیار و خانوادهاش استفاده میکنه و زنگ میزنه به شهر و طلا را برای پاگشا کردن دعوت میکنه به روستا او خوشحال میشه. طلا وقتی خبر پاگشا شدنش را به ثریا میده متوجه میشه که او جا خورده و به قربان نگاه میکند. قربان به همراه طلا به روستا رسیدن، اهالی خانواده قربان و خسروخان به استقبالشون رفتن و جلوی پاشون گوسفند قربونی میکنند و همگی تو خونه خسروخان جمع میشن. بعد از خوردن شام قربان به طلا میگه من یه سر برم یه جایی و سریع برگردم اون وارد خانه اسفندیار میشه و به آنجا نگاه میکنه. سهراب که اونجاست میره پیشش و میگه اینجا چیکار میکنی؟ آنها آنجا با هم کمی درد و دل میکنند سپس قربان از اونجا میره....
نظر شما