خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال گیلدخت

صفحه اقتصاد- فاطمه جامه شورانی: در این خبر به توضیحاتی درباره خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال گیلدخت پرداخته شده است.

خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال گیلدخت

صفحه اقتصاد - فاطمه جامه شورانی: در این خبر به توضیحاتی درباره خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال گیلدخت پرداخته شده است.

آنچه در قسمت ۴۷ سریال گیلدخت گذشت: صفی الدوله خطاب به میرزا:من راست روم تو چپ روی…عمارتو بی صاحاب دیدی کجا میری دلی…دلی.. تا قبل این ماجرا باورم بر این بود اگر بخوام فرار تقی رو دنبال کنم یهتمل میرسم به تو که یه سر قصه ای.الان اما با این اوضاعی که دارم می بینم به یقین رسیدم اوضاع خرابتر از اون چیزیه که فکر میکردم‌.همون ریپورت چی که آصف میرزا توی آسمونا دنبالش بال بال می زد .توی همین عمارت ور دل ماست.آخ که چقدر آصف دوست داره روی تو رو ببینه. الان که من وتو تنهاییم و هم کلامی نداریم،خیلی دوس دارم بدونم که حکایت این مهر و الفتی که بین تو و تقی هست ،رگ و ریشه تو چی داره؟
شایدم دوست داری به خود آصف بگی؟
میرزارضا:یاد اون روزا و خاطرات گذشته جز ملال واندوه ثمری نداره.
صفی:اهم…حکایت ماه منیر و آبله و مرگشم شامل حال همین حکم و مهر میشه؟ هنوز بعد گذر این همه سال توی تهرون حکایت عاشقی دستیار آشپز دربار و اون شاهدخت قجری نقل محافل خاصه.

مادرا و دایه ها برای اینکه شبای دراز زمستون رو کوتاه کنند،قصه تو و ماه منیر رو زیر کرسی برا بچه هاشون میخونند.
ما اما این گوشه دنیا فقط یه سر این قصه رو وردست خودمون داریم.هیچ وقت معلوم نشد که چرا اون شاهدخت رو بردن تو باغ شمرون.
میرزارضا:تموم اون روزایی که دنبال ماه منیر وجب به وجب خاک تهرون رو می گشتم ،اون تو باغ شمیرانات در بند پدرش بود؟
صفی:دارم ته توی قصه تو و اون مرحومه رو در میارم.اگر به چیز بیشتری رسیدم حتما خدمتتون عرض می کنم قربان!
میرزارضا:اگه می خوای میتونی مهمون یه قهوه تلخ و قصه تلخ تراز اونش باشی.

صفی:خوبه…خوبه
گلنار و اسماعیل توی جنگل،پای آتشی که اسماعیل روشن کرده بود،نشسته بودند.
گلنار:ما باید چکارکنیم؟
اسماعیل:عقل میگه که تو این وان افزایی که ما توش گیر و گرفتار شدیم به این راحتی نمیشه به هر کس اعتماد کرد.
گلنار:دست رو دستم که نمیشه بزاریم تا آدمای آصف و خودش هر کاری دلشون می خواد انجام بدن.بالاخره باید شروع کنیم .از این طرف اون طرف عمارت عده عوده جمع کنیم یا نه؟وگرنه نمیشه این ماجرا رو فیصله. داد.
اسماعیل:درسته…ولی هر کسی که دوتا اخم و تخم دیده و احیانا چهارتا ناسزای آصف بارش شده ،آدم این نقشه نیس،ما باید دنبال آدمای باشیم که سفت وسخت باشن.نه اینکه باتشر و تهدید بلایی که حسن علی سرمون آورد رو پیاده کنند.من همچین کسی رو تو عمارت نمی شناسم.
گلنار:من میشناسم….میرزا رضا.

اسماعیل:میرزا رضا!!….هه…اون اگه مرد عمل بود همون روزی که شونه به شانه خان داشتن می بردنش برا غل و زنجیر،بندو آب نمی داد.یا لاقل حرمت نمک خان رو نگه میداشت نمی شد جیره خوار آصف….هه….میرزارضا…
گلنار:ولی تو این ایام هزاربارپشت من دراومده خبر امروزشم در مورد حسن علی درست بود.
اسماعیل:شاید با یه خبر سوخته خواستن دون بپاشن ‌هممون رو بکشونن سمت دام .از کجا می دونی؟؟

گلنار:حساب میرزا رضاتومنی سنار با الباقی توفیرداره قلبم میگه اون مردیه که میشه بهش اعتماد کرد.
اسماعیل:ببین الان ما اصلا اوضاع و احوالی نیستیم که بشینیم حرف دلمون رو گوش کنیم.،اولین خطامون میشه آخریش…
گلنار:اصلا انگار یادت رفته که میرزا رضا از قدیم الایام رفیق گرمابه و گلستان پدرم بوده؟!
اسماعیل:مگه مهربان بانو نمک پرورده سفره خان نبود؟!هان؟مگه انیس وهمدم مادر خدابیامرزت نبود؟چی شد بعدش؟بعدش شد خائن و دست راست طاووس الملوک.
گلنار:میرزا رضا رو با مهربان بانو مقایسه نکن.قصه میرزا از زمین تا آسمون با اون مهربان بانوی ملعون توفیر داره.

میرزا از اول می دونست من کیم،می دونست گلنارم.می دونست دختر تقی خانم .اما یک کلمه حرف نزد.
اسماعیل:دیگه بدتر…ببین کی زهرشو بهت بریزه…
گلنار:خوب ما باید چکار کنیم ؟از حرفات متوجه شدم که به میرزا رضا هم نمیشه اعتماد کرد.
اسماعیل:نه…اعتماد می کنیم به شرطی که امتحانشو پس بده.خودم یه پیغام بهش میدم،باهاش قرارمیزارم ،شرط می زارم تنها بیاد سر قرار.اگه بیاد ،هر چی تو میگی درسته.ولی اگه راپورت این قرار بزاره کف دست آصف…یک زرد برادر شغاله.

میرزارضا توی مطبخ نشسته بود و با صفی حرف میزد.میرزا رضا:حکایت من و تقی خان نقل دیروز و امروز نیست،نقل دوران جوونیه.تازه از ولایت اومده بود که تو دستگاه مستوفی الممالک میرزانویس شده بود.سری تو سرا درآورده بود.
منم تو همون زمان شده بودم شاگرد اوس مختار آشپز…پدرم مرد…خدا بیامرزدش…تموم گرفتاری خونه افتاده بود رو دوش من،تازه قرضای پدرمم بود،منم که پیش اوس مختار آشپز داشتم کار میکردم زندگیمو سروسامان می دادم.
که یهو مغضوب بارگاه شد وبیرونش کردند.من وشاگرداشم ول شدیم به امون خدا.با قرض و قوله چند صباحی رو زندگی کردیم ،اما اواخرش نان خالی هم نداشتیم بخوریم.من که دستم به زعفرون قائنات وگلاب قمصر آشنا بود،تقی خان نیاشت طبق طبق قاذورات ببرم .زیر دست وبالم رو گرفت.منم کنار قبر شاه عبدالعظیم عهد کردم جونمم براش بدم.
صفی:کس و کارش چی؟گلنارم شامل این عهد و وفا میشه ؟یا نه؟
صفی رو برگرداند و خواست به بیرون مطبخ برود که دوباره به سمت میرزا رضا برگشت و با عصبانیتی که سعی داشت خودش رو کنترل کند گفت :چشماتو کجا از دست دادی؟تو دم و دستگاه مشیر السلطنه یا همون مطبخ شاهی؟ پوزخندی از روی عصبانیت زد و از مطبخ بیرون رفت.

میرزا رضا کنار پنجره مطبخ ایستاده بود که پسرک نوجوانی نفس نفس زنان و با سرعت خودش را به میرزا رساند و به میرزا گفت: میر شکار پیغام دادن که می خوان شمارو ببینه.فردا صبح الطلوع تنها وبدون هیچ کس برید سمت آسیاب قدیمی تا خودش بیاد سراغتون. این رو گفت وباسرعت از مطبخ بیرون رفت.

صفی الدوله به دیدن تقی خان رفت.
تقی خان:چی شده صفی؟پارسال دوست امسال آشنا؟باز چه طرح و نقشه ای تو ذهنت اومده؟که راه افتادی اومدی به این گوشه تاریک دنیا؟
صفی:به رسم شاگردی خواستم که سلامی عرض کرده باشم خدمت جنابعالی. اشکالی داره؟
تقی:سلام گرگ بی طمع نیست…اونم افعی مار خورده ای مثل تو…که توعالم سیاست هفت سر و هزار حقه و نیرنگ داری.
صفی به سمت تقی خان قدمی برداشت :لذت میبرم که با تمام این مشکلات ناملایمات همچنان همون تقی یا سیاست باهوشی…منم همچنان یک فنچ دست آموز تو این مسیر دارم بال بال میزنم.

تقی:وقت خودتو هدرنده،هم من هم تو می دونیم که با قصد و نیت اومدی اینجا،پس برو سر حرف اصلی.
صفی دست هایش رو از پشت سر به هم قفل کرده بود دیدم میزد :شغل و وظیفه من ایجاب میکنه که بخوام از ذات هر قول و فعلی باخبر شم.مخصوصا وسط بازی این شطرنج …اما تو این داستان پر پیچ و خم یه چیزی هست که من ازش سر در نمیارم تقی… میرزا رضا کیه؟
تقی:یه مطبخیه ساده.بخاطر بد غذایی خانزاده از تهران کشوندمش اینجااونم مثل همه ما تو این مهلکه گیر و گرفتار شد.
صفی پوزخندی زد و عینکش رو روی چشمش جابجا کرد وگفت:تو خودت خیلی خوب میدونی من دارم راجبه چی حرف میزنم .آدمای زیادی زیر دست طاووس الملوک با یه خبط وخطای ‌کوچولو مورد خشمش واقع شدند.من نمی دونم چرا این ماده شیر شرزه،وقتی به این آشپزباشی میرسه عین یه گربه ملوس و رام میشه…یحتمل یک سر این راز بر میگرده به گذشته آدمای داستان.
صفی قدمی جلوتر آمد و روبه تقی خان گفت:نمی خوای حرف بزنی؟

چی به سر گلنار میاد؟

صفی سرش رو به گوش تقی خان نزدیک کرد :گلنار خیلی نحیف شده بود تقی…خیلی نحیف…
تقی نگران پرسید:گلنار حالش خوبه؟
صفی:الان خوبه…ولی ادامه خوب بودنش بستگی به تو داره.
تقی:پس برای معامله اومدی اینجا
صفی:اهم…اگه جواب سوالای منو بدی قول میدم تا وقتی که زنده ام،هیچ آسیبی به گلنار نرسه‌.به نون و نمکی که سر سفرت خوردم قسم میخورم. فقط جواب سوالای منو بده.ماجرای کور شدن چشمای میرزا رضا چیه؟هان؟آخه مگه میشه یه کورمادرزاد عاشق شاهدخت قجربشه. ؟هان؟ تو گذشته خبط و خطایی کرده بود؟هان؟نمیخوای حرف بزنی؟
صفی آهی از سر حرص کشید:داستان ماه منیر و میرزا رضا به طاووس الملوکم مربوط میشه؟هان؟ این عشق ممنوعه وصال وثمری هم داشته؟ توبیخ این عشق ممنوعه باعث شد که چشمای میرزا رضا رو کور کنند؟یا خودش خودشو کور کرد؟
تیکه همچنان روی تختش نشسته بود گفت:تو مدرسه فرنگی باید بهت یاد داده باشن که خبر و آگاهی مثل شمشیر دولبه می مونن.،هر چه ازش فاصله بگیری به نفع خودته…
صفی:ولی من وتو قول وقرار گذاشتیم…جون گلنار برابر داستان میرزا رضا…همم؟

تقی:من به تو قولی ندادم.
در این حین یکی از خدمه های عمارت وارد شد:جناب صفی شازده امر کردند برسید خدمتشون
صفی بدون هیچ جوابی به سمت در رفت و با یکی از خدمه ها صحبت کرد و بعد بیرون رفت.
میرزا کنار پنجره مطبخ ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد.که یکی از خدمه وارد شد.و به سمت میرزا رفت :شازده شما رو احضار کردند.این رو گفت و بیرون رفت.

آصف توی اتاقش پشت میزش نشسته بود و چایی که روی میز بود رو با عسل مخلوط میکرد.
آصف رو به میرزا:گویا رابطه تو وتقی فراتر از رابطه ارباب و آشپزه. نمیخوای تا کار از کار نگذشته یه کاری برا رفاقتتون بکنی؟
میرزا:چیکار میتونم براتون بکنم؟
شازده درحالی که لیوان چای عسل رابه دهانش نزدیک کرد و کمی از چایی نوشید که داغی چایی زبانش رو سوزاند.لیوان را روی میز گذاشت وبا کلافگی دستی به سرش کشید :نصیحتش کن رفیقتو…بهش بگو دست از این لجاجت برداره.اصل مکتوب رو به ما بده تا بیشتر از این خودش و ما رو اذیت نکنه.
شازده با عصبانیت آهی کشید و از روی صندلی بلند شدوگفت:اگر می خوای فردا زیر تابوتشو نگیری امروز زیر بغلشو بگیر.سر عقل بیارش.
میرزا:شما و صفی الدوله با اون داغ و درفشتون نتونستید مقورش بیارید‌…من کجای این قصه ام؟
اصف: این روزا توی پایتخت یه مشت سبک مغز و جو زیاد خورده نشستند علنی و غیر علنی اصول دمکراسی درس میدن و همه حرفشونم اینه که:همه اعم از عامی و درس خونده،همه و همه حق دخالت در امور مملکت رو دارن.

شازده سمت صندوقچه ای رفت و دستمالی بیرون آورد .سر درد به سراغش آمده بود…دستمال را به سرش بست و آخی از درد کشیدوگفت:چرا ما شروع نکنیم میرزا؟هان؟شروع کن…دخالت کن…مداخله کن…توام با اون شغل دون پایت حق داری در امور اینجا دخالت کنی.دلیل ماندگار شدن ما اینجا اون نامه است که دست یه آدم بی شرفی مثل تقی خان افتاده،اونقدر اون نامه مهم هست که من حاضرم دودمان تقی رو،همه کس و کارش رو به باد بدم تا اون نامه رو بدست بیارم.
میرزا:من خیلی همت کنم می تونم این مطبخ وچهارتا خدمشو اداره کنم.اداره مملکت دست شما و بزرگانی مثل شماس.
آصف آخی از درد سرش کشید و با کلافگی گفت:دیگه خیلی داری حوصله سربر میشی میرزا…تو جدای از منصبت به عنوان یکی از رعایای من ،هنوز مراتب جان نثاری و وفا داریت رو اثبات نکردی.خیلیم خوب میدونی که طاووس الملوک چشم دیدن تو رو نداره.قبل رفتنش حکم رفتن توروداد.اما با پادرمیونی صفی هنوز اینجایی.
آصف سری تکان داد :پس درایت به خرج بده تا مهر و نظر من و عمه جان رو بدست بیاری و بتونی با این چشم علیلت توی این سازوکار بمونی.

میرزا:اما….
آصف با عصبانیت فریاد زد:اما بی اما.هرچه که فرمودیم برو به فکر اجرای دستور باش بجای ایستادن و استنکاف دستور…برو پی کارت
میرزا بیرون رفت و آصف از عصبانیت فریادی کشید :بی چشم و رو… و از حرص قهقهه ای سر داد و لیوان چای عسلش را سرکشید.

قاسم و چن تن از همراهانش سوار بر اسب وارد عمارت شازده شدند.قاسم از اسب پیاده شد:حشمت بگو اسب منو ببرن تو… حشمت:یاور بیااسب آقا روببر
یاور:چشم آقا
قاسم به سمت استبل اسبا رفت و آنجافیروزه مشغول کار بود.
قاسم از پنجره استبل سر به داخل برو و رو به فیروزه:با اسبا هم نشین شدی؟!حیف اون دستا و اون بر و رو نیست که پهن اسب وقاطر جمع کنه؟
فیروزه با عصبانیت :زیاد توفیری نیست میون تو و این اسبا و الاغی مثل تو که هم از آخور میخوری هم از توبره.
قاسم:هی….زبون که نیس این که تو داری مار غاشیس…
فیروزه مشغول جاروزدن کف استبل:تقی خان کم بهت محبت کرد،کم بهت لطف کرد؟که الان شدی گماشته یکی مثل آصف…
فیروزه با حرص وعصبانیت:ای خدااااا….
قاسم با تمسخر پاکت دستش را به فیروزه نشان داد:ببین من هنوز اون پیشنهادم سر جاشه…بگیر انگشت تقی خانو بزارپای این ورقه،بزار باغای(توتونوغان)مال من وتو بشه،بزار از این اوضاع،کلاهی نصیب من و تو بشه. فیروزه باعصبانیت برگشت سمت قاسم :دهنتو ببند،تف تو اون شرف نداشتت قاسم خشتی…تف
یهو یکی از همراهان قاسم اوراصدازد و قاسم رو به فیروزه:پس بچرخ تا بچرخیم….دِ بچرخ ..وباحرص خندید و رفت.
فیروزه ناراحت و عصبی جاروی دستش را پرت کرد و از پنجره استبل نگاهی به بیرون کرد.

میرزا توی مطبخ نشسته بود و صفی وارد شد:تنها نشستی میرزا؟احوالت چطوره؟مهر سکوت به لب روی
میرزا:این رسم جوون مردی نبود صفی.من بهت اطمینان کردم.سفره دلمو پهلوت باز کردم.
آصف ازم خواسته تقی خانو مقدر بیارم….میدونی این یعنی چی؟اگه نکنم که مغضوب دستگاه شما میشم. اگرم مقور بیارم که تا آخر عمرم عذاب وجدان میگیرم. چرا این کارو با من کردی؟

صفی با تمسخر سری تکان داد و پوزخندی زد:مطلع هستم قصد بدی کرده بود آصف.برای اینکه رای و نظرش روبزنیم فکری که فی المجلس به ذهنم رسید پیش کشیدن یه احتمال تازس. یک اتفاق که میتونه همه ما رو از من و تو و آیی رو آسوده خاطر کنه.کاری کن تقی مقوربیاد.
میرزا:نصف بیشتر عمر من رفته برای باقیش حاضر نیستم خیانت کنم.
صفی:خیانت…خیانت به چی میرزا…یک نگاهی به اطرافت بنداز دو و ذرت پراز خیانتکار و جاسوس و خفیه نویسه. خبر گفت و شنود و نشست و برخاست ما به آصف که هیچ به خود دارالخلافه هم میرسه

ادامه دارد…

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار مرتبط سایر رسانه‌ها
    اخبار از پلیکان
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان