خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
صفحه اقتصاد -

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته می‌شود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخش‌های مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت می‌شود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن می‌رود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته می‌شود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.

خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال سوجان

مدنی تمام پرونده هایی که حشمت خان خواسته بود را واسش میاره و کلیدی میزاره تو دست حشمت خان وقتی میخواد از اونجا بره با قربان روبرو میشه که او میگه توا اینجا چیکار میکنی؟ مدتی میگه واستون خبر آورده بودم از صبح چندبار با بخشداری تماس گرفتن که عموتون به رحمت خدا رفتن تسلیت میگم قربان جا میخوره و ازش میخواد بره بخشداری حواسش به کارها باشه. مادرجون رفته بالاسر قبر اسفندیار و قرآن میخونه اسکندر میره سراغش مادرجون بهش میگه دور وایسادن و سکوتت چیزی از بی مهریت کم نمیکنه اسفندیار چیکار کرده بود جزء برادری! بالاترین قسمش قسم برادرش بود و به خاطر کارهایی که کرد باهاش و باعث شد کمرش بشکنه حرف میزنه اسکندر سعی میکنه خودشو تبرعه کنه و میگه مگه ما چیکار کردیم؟ قربان فقط خواست زندگیشو بسازه! سپس باهم کمی صحبت میکنن و مادرجون میره که اسکندر بالاسر قبر برادرش گریه میکنه.

قربان و طلا به ده اومدن که میرن جلو در خانه مادرجان و بهشون تسلیت میگن قربان میگه ما میخوایم مراسم بگیریم یعنی آقاجانم میخواد مادرجان میگه لازم نیست همون حمد و سوره کافیه قربان به سهراب میگه میخوایم غذا بدیم با جاوید یه سر بیاین مادرجان میگه سهراب خودش همه کارهارو میکنه طبق وصیت اسفندیار خدابیامرز همه کاره سهراب شده قربان پوزخند میزنه و طلا مدام اونو زیر نظر داره و به سوجان میگه من بازم میام دیدنت و از اونجا میرن. اسکندر تو ایوان خانه اش وایساده که زیبا میره پیشش و میگه اگه میخوای برو خونه برادرت او میگه نمیخواد منتظرن قربان بیاد همینجا واسش مراسم میگیرم و غذا میدم زیبا میگه فردا سومشه تو هفتم بگیر اسکندر با بغض میگه اگه فردا رسید قربان فردا مراسم میگیرم اگه نرسید هفتم میگیرم و گریه میکنه.  

فردای آن روز از طرف بخشداری یکسری مواد غذایی میره دم در خانه اسفندیار که سوجان وقتی میفهمه اونارو بخشدار  فرستاده عصبی میشه و میگه ببرین همونجایی که آوردین اونا میگن واسه ما مسئولیت داره نمیتونیم و میرن سوجان با کلافگی به رعنا میگه برو به آقا سهراب بگو بیاد کارش دارم. چایی فروش رفته اتاق قربان و اونجا میپرسه چیشد؟ قربان میگه منتظر شماییم تا روال قانونی کارها بره جلو چایی فروش میگه من آماده ام و چکی میخواد بنویسه که قربان میگه به اسم من بنویسین او میگه قرارمون این نبود! قربان میگه اونا نمیخوان کسی اسم رشوه خواری بزنن بهشون واسه همین شما به اسم من مینویسین منم چک بقیه رو میدم و حتی نوشتم منتظر شمام و چکارو بهش نشون میده چایی فروش چکو مینویسه و به قربان میده سپس میره قربان به مدنی میگه نامه هایی که گفتمو بزن خبر دارم واست چه خبری!

سهراب رفته پیش سوجان و تمام مواد غذایی که قربان فرستاده بود را بار زده و میخواد ببره بخشداری که سوجان میگه نمیخواد ببر دم در خانه عمو اسکندر خالی کن او میگه باشه ولی اینو بدون که اون فقط حرف زور میفهمه و میره. ثریا رفته پیش طلا که او باهاش دعوا میکنه چرا منو انداختی تو این زندگی؟ و گلگی میکنه که قربان چشمش دنبال سوجان بوده! ثریا میگه تو چشمت هیچکیو نمیدید! آنها باهم دعوا میکنن که ثریا عصبی میشه و  میگه اصلا همش تقصیر منه میدونی چرا؟ چون زیر سایه تو زندگی میکردم فلان جا نباید میرفتیم چون طلا دوست نداره النگو نباید دوست میداشتم چون تو دوست نداشتی! تو غذا نمیخوردی منم نباید میخوردم تو ناراحت بودی منم باید ناراحت میبندم! من فقط خواستم بری سر خونه زندگیت تا منم یکم زندگی کنم! طلا میگه من که تو خونه خودم داشتم زندگی میکردم تو منو آوردی اینجا! بعد از کمی بحث و دعوا کردن از اونجا میره.

فردا صبح قربان میخواد بره سمت ده که طلا میگه نه منم میام با منم میام یا حق نداری بری! قربان میگه اونجا جای تو نیست همش گریه و زاریه! ثریا اونارو آروم میکنه و میگه این حرفا چیه میزنین به هم آخه! سپس میگه تو برو قربان مراقب جاده ام باش سپس با طلا حرف میزنه تا کوتاه بیاد. قربان به ده رفته و اونجا مراسم گرفتن و اهالی ده میان اونجا و عزاداری میکنن و تسلیت میگن. قربان با سوجان حرف میزنه و میگه که نمیخوام تنها باشین باید یکی باشه که حواسش بهتون باشه.

او میگه ما در پناه خداییم تنها نیستیم ازت میخوام دیگه این کارو نکنی چیزاییو که هم فرستادیو پس دادم و بردم خونه عمو اسکندر و ازش میخواد بره که قربان میگه ما از هم جدا نمیشیم یه پیوند خونی بینمونه! و میره. قربان به بخشداری میره و سهم همه کسانی که بهش کمک کردن سر  پروژه چایی فروش را میده سپس به سرگد قیامت میرسه که بهش میگه شنیدم افتادی دنبال سهراب فعلا ولش کن هنوز غوره ست بزار مویز بشه خودم خبرت میکنم. سوجان میره خونه پیش سهراب و بهش حرف های قربانو میزنه و میگه که حرفهاش بوی تهدید میداد فکر کنم ماجرای امانتی حاج احسانو میدونه سهراب میگه بعید نیست ازش به موقع به حسابش میرسم....

 

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سوجان

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه

آخرین اخبار