خلاصه داستان قسمت ۳۸ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۸ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۸ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۳۸ سریال سوجان
قربان با نگرانی و ترس میره تو اتاقش و حسابی بهم ریخته. او چمدانشو برمیداره و تمام لباس هاشو برمیداره تا از اونجا بره سمت پادگان. دکتر رفته پیش طلا که وقتی بیرون میاد به ثریا میگه چیزی نیست خیالتون راحت یکم ضرب دیده بدنش کوفته شده ولی بیشتر از نظر روحی ترسیده و حالش خوب نیست اگه میخواد با عصا راه بره خوب بزارین بره کم کم راه میوفته سپس میره. فرزاد به ثریا میگه گفتم بساطشو جمع کنه از اینجا گورشو گم کنه بره پادگان ثریا میگه خوب کاری کردی پسره ی نفهم! طلا میاد و میگه چرا اخراجش کردی؟ من خوردم زمین اونو اخراج میکنی؟ فرزاد میگه اون عصارو داد دستت طلا میگه خودم خواستم بهم بده خودم خواست راه برم خودم بهش گفتم چیزی نگه به کسی به اون ربطی نداره خودم افتادم اخراجش نمیکنی! همینی که گفتم و میره. سوجان خواب مونده که هوا میره از خواب بیدارش میکنه و میگه ساعت زنگ نخورده؟ بیدارشو مگه مدرسه نداری! او جا میخوره و با رعنا خودشونو سریعا میرسونن به مدرسه.
اونجا معلم بهش میگه که یه خبر خوب واست دارم اونم این که دیگه معلم رسمی شدی و حکمشو بهش میده سوجان حسابی خوشحال میشه و تشویقش میکنن. سوجان با خوشحالی میره سمت مدرسه. اسفندیار پیش سهراب و جاوید در حال کار کردنه که یکدفعه چشمش سیاهی میره و میوفته آنها میرن پیشش تا ببینن حالش خوبه یا نه اسفندیار میگه چیزی نیست فقط چشمام سیاهی رفت سپس به کمک سهراب بلند میشه که صدای سوجان را میشنون داره میاد اونجا اسفندیار ازشون میخواد سوجان چیزی نفهمه از این زمین خوردن. سوجان پیششون میره و این خبر خوبو بهشون میده که اسفندیار با شنیدن این خبر از خوشحالی گریه میکنه انها میپرسن چرا گریه میکنین؟ اسفندیار میگه دخترم معلم شده! قربان با ثریا رفته به خانه حشمت خان پدرش. باغبان اونجا همه جارو به قربان نشون میده و میگه که خط قرمز آقا طلا خانمه ولی همین که اینجوری خودتو پیش حشمت خان عزیز کردی و تو دلش جا باز کردی یعنی داری جای منم میگیری دیگه!
سپس به حیاط باغ میرن و واسش از خاطرات و اتفاقاتی که اونجا افتاده میگه. او از خاطرات کودکی طلا و ثریا حرف میزنه که یک بار طلا از تراس افتاد تو حیاط قربان میگه پس از همون موقع هستش که دیگه فلج شده! اون پیرمرد میگه نه این قضیه برای ۱۰، ۱۵ سال پیشه. ثریا داخل خانه با حشمت خان صحبت میکنه و بهش میگه که طلا چند وقتیه حالش خوب شده میگه میخنده بازی میکنه و این اتفاق از زمانی افتاده که پای این پسر تو خونمون باز شده به نظرم این پسر حال طلارو خوب میکنه ازتون میخوام حالا که این پسر حال طلارو خوب میکنه بذارین تو خونه ما بمونه حداقل شبها بیاد، صبحها پیشتون برگرده! حشمت خان قبول میکنه و میگه ولی تو بازم مراقب باش ثریا بهش میگه وقتی اینو میگین یعنی اینکه آینده این پسر درخشانه! حشمت خان میگه هم باهوشه هم کار بلد و خوش شانس هم هست همه اینا میتونه یه نشونه باشه چرا پشت پا بزنیم به شانس؟
ثریا با قربان میخواد برمیگرده به سمت خانه قربان وقتی میره پیش حشمت خان تا قبل از رفتنشان ازش اجازه بگیره حشمت خان بهش میگه کلا خونه سرهنگ میمونی زمانهایی که باهات کار داشتم میای اینجا فردا هم راس ساعت ۱۰ اینجا باش قربان اطاعت میکنه و بعد از احترام نظامی از اونجا میره. شب ثریا و فرزاد مهمون دارن که ثریا به فرزاد میگه نظرت چیه امشب قربان بیاد سر میز با ما شام بخوره؟ فرزاد بهش میگه به این نباید رو بدیم وگرنه سوارمون میشه ثریا میگه بسپارش به من سپس سوسن را صدا میزنه و میگه برو بهشون بگو که شام آمادست بیان. وقتی همگی سر میز شام نشستن ثریا به سوسن میگه برو قربانو صدا کن تا بیاد اینجا با ما شام بخوره طلا جا میخوره که ثریا میگه به خاطر اتفاق سر شب فرزاد میخواد یه جوری از دلش در بیاره طلا لبخند میزنه.
قربان وقتی به اونجا میاد بهشون میگه که من نمیتونم به خودم اجازه بدم که سر میز با شماها بشینم اگه اجازه بدین من غذامو تو حیاط میخورم آنها هرچی میگن او قبول نمیکنه که ثریا در آخر میگه باشه هرجا که راحتی. مهمان آنها از قربان میپرسه که شطرنج بلده یا نه سپس قرار میزارن بعد از شام بازی کنن. دست اول بازی قربان میبره برای دست دوم بازی شرط میزارن طلا میگه اگه من بردم شما رو میبرم به یک رستوران شیک و مجلل که موسیقی زنده و همه چی داشته باشه سپس رو به قربان میگه اگه تو بردی چی؟ قربان میگه اگه من بردم شما رو میبرم به روستامون تا اونجارو بهتون نشون بدم آنها قبول میکنند و بازی شروع میشه. قربان میبازه سپس به اتاقش میره. طلا با دوستش گرم صحبت میشن و او به طلا میگه که حالت کلاً خوب شده خیلی عوض شدی مطمئنی به این پسر دل ندادی؟ طلا انکار میکنه و زیر بار این حرف نمیره قربان از پشت شیشه اتاقش آنها را نگاه میکنه و از اینکه راهشو داره درست میره خوشحاله و لبخند میزنه...
بیشتر بخوانید:
خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سوجان
نظر شما