خلاصه داستان قسمت ۳۰ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۰ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۰ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۳۰ سریال سوجان
پرویز از ناصر میخواد بره جاویدو صدا کنه او میگه اونا باهم فامیلن منم ازشون خوشم نمیاد ولی منو قاطی این ماجراها نکن و میره. پرویز خودش جاویدو صدا میزنه جاوید میره پیشش و میگه چیشده؟ چیکار داری؟ او میگه چطوری خل و چل؟ او میگه خل و چل یعنی چی؟ او میگه بیا تو مغازه تا بهت بگم وقتی به داخل میره پرویز میگه خل و چل یعنی دیوانه. جاوید میگه به من میگی دیوانه؟ او میگه آره هم تو دیوانه ای هم اون داداشت! و سیلی میزنه بهش جاوید بهش حمله میکنه و میگه به داداشم چیکار داری؟ او میندازتش رو زمین و شروع میکنه به کتک زدنش تا دق و دلیشو سر اون خالی کنه سپس گردنشو میگیره و سعی میکنه خفه اش کنه ناصر از راه میرسه و جلوشو میگیره جاوید فرار میکنه و با گریه میره سمت سهراب و بهش میگه منو کتک زد سهراب وقتی صورت جاویدو میبینه عصبی میشه و به سمت پرویز میره تا بهش حمله کنه.
غلام جلوی سهراب و ناصر جلوی پرویزو میگیره تا بهم نچسبن پرویز بهش میگه باید گورتو گم کنی از این روستا بری فهمیدی؟ سهراب میگه یکبار دیگه دست روی جاوید بلند کنی گردنتو میشکونم! و از اونجا میره پرویز که حالش داغونه گریه میکنه و ناصر آرومش میکنه. تیمسار به سرهنگ فرزاد زنگ میزنه و بهش میگه که چرا پسر من بعد از این همه مدت یه ترفیع نگرفته؟ به نظرتون وقتش نیست یه فرماندار استانی یه معاونی چیزی بشه؟ سرهنگ میگه چشم من باهاشون صحبت میکنم او میگه یه قرار ملاقات با حشمت خان بزارین البته خودتونم حضور داشته باشین ممنوع میشم او قبول میکنه. طلا از سوسن خواسته تا لباس هایش را جمع کنه بزاره تو چمدان تا برگرده چون از دست فرزاد عصبیه به خاطر دعوت کردن مهمان ها برای آشنایی طلا با شخصی واسه ازدواج.
ثریا میره پیشش و باهاش حرف میزنه سپس از دلش درمیاره و باهمدیگه میرن طبقه پایین که سرهنگ با دیدنش باهاش حرف میزنه و معذرت میخواد سپس میگه ما دوتا میخوایم شب بریم شام دونفره بخوریم راننده را میزارم واست جایی که میخوای بری ببرتت و بعد بیاره طلا قبول میکنه و میگه بهشون که خوش بگذره و با سوسن به طرف بیرون راهی میشه. فرزاد میره با قربان حرف میزنه و میگه خانمو میبری به همونجایی که بهت گفته بودم و مواظبت کن بلایی سرشون نیاد قربان اطاعت امر میکنه. طلا تو حیاط خانه از روی ویلچر میوفته زمین که قربان اجازه نداره نزدیک بشه و از پشت در نگاهش میکنه فقط سوسن مدام معذرت خواهی میکنه و با کمکش اونو میزاره روی ویلچر و میبرتش سوار ماشینش میکنه.
تو مسیر یه جا وایسادن و طلا به سوسن میگه پیاده بشه تا با قربان حرف بزنه. او بهش میگه منو تو اون وضعیت دیدی خندیدن آره؟ او میگه نه خانم غلط بکنم چرا این کارو کنم؟ طلا میگه تو منو خوشبخت میبینی یا بدبخت؟ قربان میگه راستشو بگم؟ طلا میگه از دروغ متنفرم قربان میگه نه خوشبخت نیستین خیلی ذهنتون درگیره! طلا میگه انگاری تو هم اینجوری زیاد میشی چیکار میکنی بعد؟ قربان میگه بستنی میخورم سریع حالم خوب میشه زلا میخنده که قربان میره سریع بستنی میگیره و میاد. آنها درباره بستنی باهم حرف میزنن و میخندن و در آخر به طرف خانه راهی میشن. صدایی از تو خونه میاد که ثریا میگه چی بود؟ سرهنگ میگه همینجا باش من برم ببینم او میبینه در پشتی هم بازه همان موقع قربان و بقیه به اونجا میان که فرزاد به قربان میگه حیاطو نگاه کنه سپس بره تو اتاق ته حیاط بمونه شبو.
فردای آن روز قربان رفته نون تازه گرفته و میبره سر میز صبحانه و از طلا خانم میپرسه دستتون بهتره؟ ثریا میگه دستت چیشده؟ طلا به کلافگی میگه قرار بود نگی! سپس قربان مجبور میشه تعریف کنه که ثریا از دست سوسن حسابی عصبی میشه. سرهنگ به قربان میگه امروز باید بری پیش حشمت خان هرجا خواستن برن میبریشون و حواست بهشه کوچیکترین خطایی ازت نبینم! آنها میرن به خانه و حشمت خان سوار ماشین میشه. تو مسیر باهم کمی صحبت میکنن در آخر حشمت خان میگه من میخوام بخوابم او آینه رو از روی صورتم ببر اونور قربان چند دقیقه ای میگذره میبینه که حشمت بیدار نشده و صداش میزنه ولی از خواب بیدار نمیشه قربان میزنه کنار و میره پیشش تا ببینه حالش چطوره که میبینه اصلا تکون نمیخوره او میترسه و سریعا میره به بیمارستان حشمت خان به هوش میاد و میپرسه که چیشده؟ او همه چیزو تعریف میکنه حشمت میگه به کسی نگو نباید کسی بفهمه که من اینجام فهمیدی؟ قربان قبول میکنه سپس حشمت به دکتر میگه یه تختم واسه قربان بیارین همینجا میخواد بمونه جا نیست بشینه دکتر قبول میکنه....
نظر شما