خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
صفحه اقتصاد -

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته می‌شود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخش‌های مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت می‌شود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن می‌رود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته می‌شود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.

خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال سوجان

"همزمان با گذاشتن تفنگ رو پیشونی خان و تهدید کردنش مراد و یوسف طبق گفته امیر سنگ میزنن تو پنجره ها و بعد از تیرهوایی از اونجا میرن امیر و بانو هم از اونجا میرن. مباشر از ترس نوشته را میخونه و میره سمت خونه خان. خان تو اتاقش دست و پاش و دهنشو بستن و سعی میکنه مباشر را صدا بزنه. امیر و بانو سر قرار با یوسف و مراد رفتن و از اونجا میرن به کلبه بی بی تی تی و امیر به یوسف و مراد میگه برین چند وقتی گم و گور باشین تا کسی بهتون شک نکنه. مباشر طبیب را میبره پیش خان تا ویزیتش کنه اما خان عصبی میشه و میگه مگه دیشب چیشده؟ چیز خاصی گفتی؟ مباشر میگه نه فقط یه تست ساده ست اما خان با عصبانیت بیرونشون میکنه. یوسف رفته به خونه و اسب را سرجاش میزاره پدرش میبینه و اسب را معاینه میکنه و میگه این اسب خسته ست تو دیشب کجا بودی؟

او میگه الان چیشده داری منو میپایی! پدرش میگه نکنه تو دار و دسته بانو و امیر رفتی! او میگه نه من به اونا چیکار دارم و میره تو جنگل به بهونه جمع کردن هیزم. اونجا با مراد میرن سمت خونه بی بی تی تی تا ببینن حال امیر و بانو خوبه یا نه پدر یوسف اونارو تعقیب کرده و با دیدنشون جا میخوره و با ترس میره خونه و شروع میکنه شیک و پیک کردن زنش میپرسه کجا میری؟ او میگه کسی چیزی پرسید چیزی نگو فقط بگو رفته سر زمین او میگه با این لباس های نو داری میری؟ او بهش میگه یوسف رفته تو دار و دسته بانو و امیر!

باید تا دیر نشده یه کاری کنم! و میره به طرف خونه خان و آنهارو لو میده که تو خونه بی بی تی تی موندن ولی ازش میخواد تا پسرشو ببخشه خان به مباشر میگه میری اونارو گیر میندازی و به اسب میبندی تو کل روستا میچرخونی تا درس عبرت بشن بعد میاریشون اینجا زنده میخوامشون! مباشر میگه چشم و میره." صدای موتور سهراب میاد که سوجان میره سریع پیش پدرش و میپرسه چیشد؟ مادر هوا کجاست؟ او میگه امشب نگهش داشتن فردا مرخص میشه سوجان میپرسه خوب دکتر چی گفت؟ او میگه اسفندیار میگه یه چیزهایی گفت که نفهمیدم و میره که سوجان برمیگرده پیش مادرجون و بهش ماجرارو میگه او ازش میخواد برگرده امشب پیش پدرش تنهاست او وقتی میره پیش پدرش میبینه داره گریه میکنه و بیشتر نگران میشه.

فردای آن روز مادر هوا مرخص میشه و ننه هاجر کله پاچه پلو درست کرده و میگه بیاین خونه انیس اونجا باهم غذا بخوریم. شهین با ایاز حرف میزنه و بهش میگه یکسری برگه و مدارک و سنده که دست قباد بود بروخونه شو بگرد و اونارو پیدا کن واسم بیار نباید کسی چیزی بفهمه حتی خسروخان فقط بیا به خودم بگو تا بیشتر از اینا بهت برسه او قبول میکنه و میره. اما ایاز میره پیش خسروخان و میگه شهین خانم ازم خواست برم خونه قباد بگردم یکسری مدارک و برگه رو پیدا کنم ببرم بدم بهش گفت به شما هم نگم خسروخان میگه برو بگرد ولی اول بیار بده به من خودم راست و ریستش میکنم ایاز قبول میکنه و میره. سهراب میره پیش جاوید و بهش میگه تو هنور که خونه ای؟ چرا سرکار نیستی؟

او میگه دیگه نمیخوام اونجا کار کنم میخوام برم پیش پدرجان تو قهوه خانه لوبیا بفروشم. سه آب باهاش حرف میزنه و که از این فکرها بیاد بیرون و بهش میگه تو الان دیگه متأهلی زن داری! باید متعهدتر باشی تو کار جلوتر از من اونجا سرکار بری بعد من باید به زور بیام ببرمت؟ جاوید میگه تو برو من شیرمو بخورم میام. سوجان و رعنا در حال رفتن به خونه انیس هستن که انیس سر راه سوجان را میبینه و بهش پنهانی میگه که امروز بهترین موقع ست بریم خونه قباد بگردیم اگه نیای خودم تنها میرم اما سوجان میگه نه قرار شد باهمدیگه بریم میام باهات سپس به رعنا تنها میگه تو برو به مادرها بگو من با انیس میام. سهراب وقتی با اسفندیار تنها میشه میپرسه که خوب هوا خانم در چه حاله؟ چیکار باید بکنین؟

اسفندیار میگه دکتر که نتونست مریضیشو تشخیص بده باید ببریمش تهران تا اونجا ببینن میتونن تشخیص بدن یا نه اما گیر داده که من دیگه پیش دکتر نمیرم ولش کن! همه تو حیاط جلوی خانه انیس نشستن و در حال خوردن غذا هستن که اونجا جاوید با بی فکری حرف میزنه و میگه سهراب بیا با انیس ازدواج کن سر و سامان بگیر دیگه! همه جا میخورن و سهراب دعواش میکنه سپس از انیس معذرت خوانی میکنه انیس با خجالت میخواد بره که سوجان جلوشو میگیره و میگه قرار بود ظرفارو باهم بشوریم میخوای تنهایی بندازی گردن من؟ بمون دیگه! و همه مشغول غذا خوردن میشن...

 

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سوجان

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه