خلاصه داستان قسمت ۶ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۶ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان قسمت ۶ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
صفحه اقتصاد -

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۶ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته می‌شود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخش‌های مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت می‌شود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن می‌رود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته می‌شود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.

خلاصه داستان قسمت ۶ سریال سوجان

مردی به نام جمشید به همراه همسرش که باردار است به روستا پناه آوردن جمشید با دیدن قربان ازش کمک می‌خواد و بهش میگه همسرم پا به ماهه دردش شروع شده و بردمش تو جنگل ازت می‌خوام کمکم کنی به یه نفر که قابل اعتماده بهش بگی بیاد و کسی دیگه‌ای خبر نداشته باشه قربان به همراه مادر هوا و سوجان به طرف جنگل راهی میشن. وقتی می‌رسند آنها به داخل کلبه میرن و به قربان میگن که برامون آب جوش آماده کنین قربان می‌خواد اونجا آتیش درست کنه که اون مرد بهش میگه نه اینجا نمی‌شه قربان بهش میگه چرا؟ او بهش مقداری پول میده و میگه هرچی دورتر از اینجا باشه بهتره قربان قبول می‌کنه و میره تا مقداری آب بیاره. از ژاندارمری به ده رفتند سراغ خسروخان مامورها همه جا رو می‌گردند خسروخان میگه کاری از دست من برمیاد؟ دنبال چی می‌گردین؟ رئیس ژاندارمری بهش میگه ما دنبال زن و مردی می‌گردیم که به احتمال زیاد به این روستا پناه آوردن. کسی به مهمان خونتون نیومده؟

خسروخان بهش میگه نه همچین کسی اینجا نیومده باید بگم کلاً تو این روستا نیست چون اگه بود و کسی دیده بودتش میومدن حتماً به من می‌گفتن و من با خبر می‌شدم. اهالی این روستا مردمانی پاک و ساده هستند .او به افسر دستور میده تا همه جا رو بگرده اما کسیو پیدا نمی‌کنند آنها از اهالی روستا می‌پرسند که فرد مشکوکی را که عینکیه قد کوتاهی داره و اهل شهر هم هست به اونجا اومده یا نه دیدتشون یا نه آنها میگن نه همچین کسیو ندیدیم. اسفندیار با شنیدن این حرفا از دور به طرف جنگل راهی میشه مامور ژاندارمری به خسروخان میگه کسی مونده که از قلم افتاده باشه و ازش سوال نکرده باشم؟ آنها میگن اسفندیار سرش تو لاک خودشه نجار، خونه می‌سازه او سراغ خانواده‌اشو می‌گیره که آنها بهش میگن همسر و دخترش قابله هستند با همدیگه رفتن به ده بالا سر زائو مامور ژاندارمری به افسر میگه خودش بدو باید بریم و سریعاً به طرف جنگل راهی میشن.

اون مرد کتری گذاشته روی هیزم‌ها و بعد از به جوش اومدن آب آتیش را خاموش می‌کنه تا به داخل کلبه ببره قربان از راه می‌رسه و بهش میگه چرا آتیشو خاموش کردی آب زیاد لازم داریم و بعد از رفتنش دوباره آتیش را روشن می‌کنه تا آبی که آورده را بجوشاند او از فرصت استفاده می‌کنه و کیف اون مرد را می‌بینه و متوجه میشه که کارت‌های شناسایی متعددی داره که همش متعلق به خودشه با کلی پول اون مرد وقتی برمی‌گرده اسلحه‌ای رو سر قربان می‌ذاره و میگه داری چیکار می‌کنی؟ اون میگه هیچی فقط کنجکاو شدم که بدونم ماجرا چیه! آنها با هم در حال صحبت کردنن که اسفندیار از راه می‌رسه و با اسلحه‌اش اون مرد را تهدید می‌کنه قربان خیالش راحت میشه و میگه به موقع اومدین این مرد خطرناکه باید به ژاندارمری تحویلش بدیم کلی کارت شناسایی! داره اما با هویت‌های مختلف اسلحه هم که داره اون مرد میگه ما به کسی کاری نداریم ما فقط مبارزیم و برای آزادی مبارزه می‌کنیم من فقط می‌خوام زن و بچه‌مو نجات بدم.

همون موقع بچه به دنیا میاد و صدای نوزاد را می‌شنوند قربان به اسفندیار میگه که عمو بابتش به احتمال زیاد پول خوبی میدن بیا تحویلشون بدیم. اون مرد میگه من واسه خودم اصلاً نگران چیزی نیستم ولی ازتون می‌خوام زن و بچه‌مو نجات بدین. اسفندیار الکی تیر هوایی می‌زنه و به آنها میگه شما فرار کنید وقتی افسر با رئیسش به اونجا میان قربان را می‌بینند او میگه من اومده بودم اینجا شکار شما اینجا چیکار می‌کنید در آخر آنها را گول می‌زند و مامورها بهش میگن اگه زن و مردی مشکوکی دیدی خبر بده و میرن. شب سوجان از مادر جون می‌خواد تا ادامه داستان را تعریف کنه او میگه "فردای روزی که بانو و امیر فرار کرده بودند پیرمردی آنها را جنگل در حال نماز خوندن می‌بینه و ازشون می‌پرسه که چرا رفتن آنها از ترسشون میگن و اون مرد بهش ضمانت میده که کسی از وجودشون با خبر نشه و وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد از اونجا برن آنها قبول می‌کنند و به روستا برمی‌گردند پارچه فروش که از آدم‌های خان هست و براش خبر چینی می‌کنه از صاحب خانه‌ای که آنها بهش پناه بردند می‌پرسه مهمون دارین احساس کردم صدای اسب شنیدم در حالی که فقط قاطر دارین او بهش میگه اشتباه شنیدی و به جای این کارها به پارچه فروشیت ادامه بده.

شب زنی تو روستا درد زایمانش شروع میشه و بانو وقتی التماس‌های شوهرش را می‌شنوه که می‌خواد قاطرشو قرض بگیره تا بره قابله بیاره پیشش میره و میگه من قابلم بریم پیش همسرت پارچه فروش که اونجاها کمین کرده بود با دیدن آنها شکش به یقین تبدیل می‌شه و از اینکه آنها را پیدا کرده خوشحاله." فردای آن روز خواهر سوجان از رفتن به مدرسه امتناع می‌کنه و میگه همه تعطیل شدن هنوز من باید برم؟ سوجان وقتی می‌خواد خواهرشو برسونه مدرسه می‌بینه دختری به اسم نسا تو روستا داد می‌زنه و کمک می‌خواد او جا می‌خوره و سریعاً به طرف نسا راهی میشه....

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سوجان

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه

اخبار مرتبط سایر رسانه‌ها
    اخبار از پلیکان
    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت صفحه اقتصاد هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    آخرین اخبار

    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان
      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت صفحه اقتصاد هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد