خلاصه داستان قسمت ۹۴ سریال ترکی زغال اخته
در این مطلب شما شاهد قسمت ۹۴ سریال ترکی شربت زغال اخته می باشید. سریال ترکی «شربت زغال آخته» (Kızılcık Şerbeti) محصول سال ۲۰۲۲ کشور ترکیه می باشد که به سفارش شبکه «شو تی وی» ساخته شده است.
سریال ترکی ذغال اخته روزهای زوج ساعت ۲۳:۰۰ از شبکه جم سریز پخش می شود و یک ساعت بعد از شبکه جم سریز پلاس پخش می شود. کارگردان این سریال را «هاکان کیرواوانچ» و نویسندگی اش را «ملیس جیولک» برعهده دارند.
در قسمت ۹۴ سریال ترکی شربت زغال اخته چه گذشت؟
سر میز شام عبداله خان به نیلای میگه چرا دستکش دستته او میگه هیچی فقط دستم سرد میشه دستم کردم فکر کنم بچه ام سرماییه و عبداله دیگه چیزی نمیگه امید درباره یه سریال حرف میزنه باهاشون که درباره یه دختر یهودیه که عاشق میشه و از خونه فرار میکنه سپس بعد از چند مدت عقایدش فرق میکنه و به زندگی عادی ادامه میده همگی از این داستان جا خوردن که عبداله خان میگه زندگی عادی یعنی چی؟ امید میگه یعنی عادی دیگه مثل اکثر مردم عبداله خان میگه عادی هرکس یجوره زندگی عادی من با شما شاید فرق داشته باشه! سپس پنبه بحثو عوض میکنه و به فاتح میگه چرا تو خودتی پسرم؟ فاتح میگه هیچی مامان فقط فکرم درگیره. تو خونه آذرخش سولماز به دوعا میگه من که بهتون گفته بودم دوعا میگه اشتباه از خودم بود که رو نیلای حساب باز کزدم!
سولماز میگه اگه میومد هم فرقی نمیکرد وقتی یه طرف میگه من طلاق میخوام و طرف دیگه میگه نمیخوام طلاقش بدم اون طلاق صادر نمیشه! واسه همینه که میگن تو ازدواج دقت کنین ازدواج سخته الکی نیست که بتونی راحت جدا بشی دوباره راحت ازدواج کنی! او با دوعا صحبت میکنه و میگه جمره از پدرش جدا نمیشه بچه وقتی بزرگ بشه میره سمت طرفی که تو رفاه بیشتریه فاتح برای دخترش کم نمیزاره آخرین مدا گوشیو میگیره وقتی ۱۸ سالش بشه واسش ماشین میگیره و کمدشم که پر میشه از لباس های مارک و لوکس معلومه که به طرف پدرش کشیده میشه دوعا میگه نمیزارم! سولماز میگه مگه به حرف تو گوش میده؟ تو به حرف مادرت مگه گوش کردی؟ در آخر دوعا قبول میکنه این واقعیت تلخو که فاتح از جمره جدا نشدنیه.
بعد از خوردن شام امید میگه من برم کم کم بار، دوستم مریضه من میرم به جاش رو صحنه همگی سکوت میکنن و کلافه میشن که مصطفی میگه تو هم میری نورسما؟ پنبه میگه دیگه چی؟ دختر من این موقع شب تو کاباره چیکار داره! امید موقع اذان صبح به خانه میاد که عبداله خان با دیدنش میگه یعنی شب هایی که تو میری بار نورسما تو خونه تنهاست و شوهرشو موقع نماز صبح فقط میبینه؟ امید میگه ما اینو بین خودمون حل میکنیم عبداله خان میگه حل میکنین میدونم ولی نمیتونی این کار شبو عقب بندازی؟ من حاضرم بهت کمک کنم البته اگه خودت بخوای وگرنه نمیتونم تو زندگیتون دخالت کنم! امید جا میخوره و میگه بهش فکر میکنم و به اتاق میره. فردای آن روز حسابی بهم ریخته و عصبیه که نورسما ازش میپرسه چیشده؟
او میگه هیچی فقط یکم بی حالم همین نورسما میگه باشه عزیزم و میخواد بگه امروز کجاها میخواد بره اجازه میده یا نه امید دیگه از کوره در میره و میگه برو نورسما دلیل نداره هرجا میخوای بری ازم اجازه بگیری گزارش لحظه به لحظه بدی با هم ازدواج کردیم دست و پای همو که نمیخوایم ببندیم! منم نمیتونم بگم تو هم نگو هرجا خواستی برو هرکاری خواستی بکن نورسما میگه باشه و چشمش به انگشتش میوفته و میگه حلقه ات کو؟ او میگه نمیدونم انداخته بودم فکر کنم رو صحنه افتاده سپس به نورسما میگه حلقه از مد افتاده کسی دستش نمیکنه دیگه من فقط به خاطر تو دستم میکردم عشق ما خیلی بزرگتر از این حلقه ست! نورسما میگه ولی واسه من مهمه! تا تو دستت نکنی منم دیگه دستم نمیکنم!
امید میگه منم میخواستم همینو بگم که نباید خودمونو به حلقه محدود کنیم تو هم دستت نکن سپس به شرکت میره که نورسما ناراحت میشه. آذرخش به خانواده اش میگه که عقد کرده و اونا خوشحال میشن و آذرخش میگه قراره شب تو خونه سر میز شام بگه عامر به همه. دوعا با جمره به ساحل رفته برای پیاده روی وقتی کارش تموم میشه به بوراک زنگ میرنه تا ماشینو بیاره وقتی ون جلوی پاش وایمیسته دوعا جمره را تو ماشین میزاره و تلفنشو که فاتح زنگ زده جواب میده و وقتی در حال بحث کردن با اونه ماشین میره. دوعا به خودش میاد میبینه جمره و ماشین نیست و حالش بد میشه بوراک میاد و میگه اون ماشین من نبوده من پایین تر گذاشتم ماشینو و باهم به طرفی که ماشین رفته میرن که راننده کنار ساحل وایساده و میگه وقتی بچه رو دیدم جا خوردم وایسادم که شاید صاحبش پیدا بشه وگرنه میرفتم پیش پلیس دوعا خیالش راحت میشه و از بوراک میخواد بین خودشون بمونه و به کسی چیزی نگه.
پنبه با نیلای پیش سولماز میره تا درباره وضعیت دوعا و فاتح باهاش حرف بزنه اما در آخر به نتیجه ای نمیرسه و میره. نورسما تو ایستگاه اتوبوسه که ارطغرل میبینتش و میره پیشش و میگه میرسونتش نورسما اول قبول نمیکنه اما بعد قبول میکنه و سوار ماشین میشه. تو ماشین ارطغرل میگه دارم میرم نمایشگاه خطاط معروف و ازش دعوت میکنه اونم بیاد نورسما اول میخواد به امید زنگ بزنه و خبر بده که یاد حرف صبحش گفته بود هرجا میخواد بره لازم نیست بگه و منصرف میشه سپس با ارطغرل راهی میشه. ارطغرل تو مصاحبه از نورسما میگه که به زودی معروف میشه و تو کارش خیلی ماهره.
نظر شما