خلاصه داستان سریال تاسیان قسمت سیزدهم + دانلود قسمت ۱۳ سریال تاسیان
خلاصه قسمت سیزدهم و دانلود قسمت ۱۳ سریال تاسیان را در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خواهید خواند.

سریال تاسیان در ژانر تاریخی عاشقانه در سال ۱۴۰۳ از شبکه خانگی و پلتفرم فیلمیو منتشر می شود، سریال تاسیان به کارگردانی تینا پاکروان و با حضور بازیگرانی چون هوتن شکیبا، بابک حمیدیان، مهسا حجازی، محمدرضا غفاری، مجید یوسفی، رضا بهبودی، نسرین نصرتی، امیرحسین صدیق، پوریا شکیبایی، افشین حسنلو، مهرداد نیکنام، محمد شیری و مائده طهماسبی و... مهران مدیری و محمدرضا شریفینیا تهیه شده است. خلاصه داستان قسمت سیزدهم سریال تاسیان را در ادامه این مطلب می خوانیم.
خلاصه قسمت ۱۳ سریال تاسیان
قسمت سیزدهم: سال تحویل
جعفر و نازی تو حیاط مشغول شستن فرش برای عید بودن، همه خوشحال بودن که شیرین با سر درد و خستگی میاد خونه و به بهونه سر درد میره اتاقش، هما سمنو می پزه و مریم و آرش تخم مرغها رو رنگ می کنند، شیرین میاد و هما بهش میگه هر چیزی راهی داره نباید غصه خورد که اگه جای من بودی الان باید بجای سمنو حلوا درست می کردی. مریم میگه مشکلش سفر نیست که مشکلش اینه که با کی میخواد بره، پسره بفهمه حقداره ناراحت بشه. هما میگه جمشید خیلی عوض شده امروزی شده اگه جای تو من اون حرف رو زده بودم الان دندون مصنوعی تو دهنم بود. پسری که من دیدم خیلی منطقیه باهاش حرف بزن و بگو بخاطر بابام دارم میرم. مریم میگه آره اونم میگه برو بهت خوش بگذره، اون از دیشبش عیدش رو هم خراب کن. هما به شیرین میگه بره به خسرو زنگ بزنه، شیرین هم میره بهش زنگ میزنه و باهاش ساعت ۱۱ قرار میذاره تو پارک شاهنشاهی قسمت تریا. شیرین نیم ساعت دیرتر میرسه و عذرخواهی میکنه که تو ترافیک گیر کرده بود، امیر هم میگه اشکال نداره فکر کنم بخوان طرح زوج و فرد بذارن مشکل حل بشه. شیرین هم میگه منم راجع به مترو شنیدم.
جمشید میره خونه حوری و در حال خوردن کیک و چای به حوری میگه پسره مار هفت خطه هنوز نیومدم دخترم تو چشمم زل زده میگه... حرفش رو می خوره ، حوری بهش میگه خجالت بکش قرن بیستمه بجای این حرفها برو با پسره حرف بزن. جمشید عصبانی میشه میگه من به روی شیرین نمیتونم بیارم بعد برم با اون حرف بزنم؟ حوری میگه هرچی منعش کنی بیشتر حریص میشه نکن اینکارو. جمشید از دلتنگی و زندون حرف میزنه و حوری هم میگه ولش کن زندان رو.
امیر به شیرین میگه خیلی حس خوبی دارم هربار می بینمت انگار بار اوله، شیرین از برنامه ریزی پدرش برای هفته دوم عید میگه و اینکه نمیشه با امیر بره اون بهشتی که قول داده، امیر میگه اشکال نداره برو همه آرزوشونه برن پاریس، شیرین میگه آخه ماجرا اینه بابام اصرار داره با خانواده تیمسار بریم، که از دوستای نزدیک بابامه و پسرش شهرام. امیر میگه باشه اشکالش چیه؟ شیرین میگه گفتم حقته بدونی شهرام خواستگار منه. من اصلا دوستش ندارم من به بابام گفتم کسی دیگه رو دوست دارم. امیر یهو میگه چی؟ کیو؟ با خنده شیرین، امیر بهش میگه واقعا یعنی تو هم منو دوست داری؟ شیرین میگه نمیدونم چی شد، بلند میشه از کیفش کارت پستال تبریک عید رو در میاره و میگه ولی آره دوستت دارم و بعد سریع میره. امیر پاکت رو باز میکنه و تصویر نقاشی شده خودش و شیرین سوار بر اسب بالدار و نوشته ای که داخلش بود: خسرو جان سال اسب مبارک، امسال با هم پرواز می کنیم... می بینه سریع میره دنبال شیرین و بهش میگه همینطوری میگی و میری فکر نمیکنی قلب من کوچیکه وایمیسته، با چیزی که گفتی دیگه هیچی مهم نیست هر جا دوست داری برو و هر کاری دلت خواست بکن. شیرین میگه دارم میرم خرید برای هما و بچه ها، امیر هم بهش میگه پس با ماشین خودت میرسونمت. بعد با هم میرن ماهی قرمز و سنبل و ...می خرن.
رئیس میره بایگانی سراغ سعید، بهش میگه افتادی دنبال پرونده نجات؟ سعید میگه نه قربان دنبال حوری ملکشاهی هستم تو تمام پرونده ها یه ردی ازش هست ولی اصلا از خودش چیزی نیست شاید اگه اینو پیدا کنم گره پرونده سامان حل بشه. رئیس میگه این کار اداره هشتمه، به ما هیچ ربطی نداره بعد از تعطیلات صحبت می کنم شاید تونستم برت گردونم اتاقت. بعد بهش یه پرونده به اسم سیروس نهاوندی میده و میگه بزاره روی پرونده های فوق سری تا بعد بهش بگه چیکار کنه، آخرش هم بهش میگه که دنبال انتقام نباشه چون وظیفه ما خیلی مهمتر از اینهاست.
امیر که از شنیدن اون حرفها تو ابرها بود تو بالکن خونه اش نشسته بود و موسیقی گوش می کرد.
با صدای تلفن رضا گوشی رو برمیداره اما کسی جواب نمیده، قدسی میگه بذار اینبار من بردارم شاید بچه ام دلش می خواد سال نو بیاد خونه مادرش. رضا از سپیده می پرسه قدسی میگه رفت خونشون دلم براش تنگ شده کاش میشد همیشه دور هم بودیم. رضا میگه می خوای یکار کنم همیشه پیشت بمونه؟ امسال میخوام برم خواستگاری سپیده. قدسی میگه خودتو کوچیک نکن امیر زن بگیر نیست. رضا آروم میگه برای امیر نه برای امید.
سال تحویل ساعت ۳ و ۴ دقیقه و ۵ ثانیه نیمه شب بود و همه منتظر لحظه تحویل. تو خونه جمشید همه پکر بودن که یکدفعه با تحویل سال هما و مریم گریه اشون می گیره.
شیرین میره پنجره اتاقش رو باز کنه می بینه امیر رو دیوار خونه نشسته عید رو رو تبریک میگه، شیرین خنده اش می گیره میگه نیفتی؟ از لحظه سال تحویل اینجام خواستم بدونی یادتم. بعد هدیه ای که گرفته بود رو به شیرین میده، یه جفت گوشواره بود.
۴ فروردین ۱۳۵۷
خانواده تیمسار برای عید دیدنی به خونه جمشید میان، امیر هم دوباره میاد جلوی در خونه اشون هی منتظر میشه اما شیرین نمیاد تو اتاقش، از بالای در تو خونه رو نگاه می کنه ناامید میشه میره، شیرین وقتی میاد که امیر رفته بود.
امیر با سعید قرار میذاره میگه خرابم تو خونه نمیتونستم بمونم هفته دوم عید میخوان با اون پسره برن سفر. من بهش گفتم برو منتظرت میمونم اما غلط کردم گفتم، منو چه به این ژیگول بازیا. سعید میگه من میگم رسمی کن زنت بشه بعد بگو نرو. امیر میگه بعد با کی برم خواستگاری؟ با آقام که همونجا جلوی در میگه دخترت رو فراری بده ولی گیره این جوهر لق نجس نیفت. بگم شغلم چیه؟ دانشجوی تقلبی مامور یا چاپچی اخراجی؟ من دیپلم رو هم بزور گرفتم، بجای ساواک میرفتم لیسانس می گرفتم وضعم بهتر بود. سعید میگه آره تا لیسانس بگیری اون دو تا شکمم زاییده. بیا بریم باباش رو آدم کنیم به اندازه کافی زندگی هر دومون رو بهم زده. امیر میگه میرم جدی با باباهه حرف میزنم.
امیر با یه دسته گل میره کارخونه، خانم آشتیانی بهش میگه آقای نجات رفتن دفتر هواپیمایی بلیط هاشون رو اوکی کنند، امیر میگه باشه پس گل تقدیم به شما بهشون هم نگید من اومدم. امیر که میخواد بره محسن می بینتش صداش می کنه، یه سری حرف میزنه بهش و تحریک می کنه و شیشه نوشیدنی رو میزنه تو سر امیر بعد میریزن سرش کتکش میزنن. آشتیانی از تو اتاق می بینه داد میزنه بگو ولش کنن.
امیر خونی و زخمی میره خونه سعید میاد میگه زدتت، امیر میگه خودش نه کارگرهاش، بعد زنگ میزنه خونه نجات، مریم بهش میگه با شهرام و دایی رفتن نهار.
امیر از رفتن شیرین با شهرام هم بیشتر ناراحت شد. سعید بهش میگه این همه کتاب خوندی چی شد یارو گفته تو رو تو کارخونه راه ندن بعد میگی کارگرهاش زدن. من هیچ وقت تو رو اینقدر ضعیف ندیدم. یه کاری کن.
موقع برگشت جمشید میگه من کار دارم میرم بعد شهرام و شیرین سوار ماشین میشن که برن خونه، جمشید میاد از خیابون رد بشه یه ماشین محکم میزنه بهش و فرار می کنه جمشید میفته زمین، شیرین فریاد میزنه و میره سمت جمشید و داد میزنه خدا.....
نظر شما