خلاصه داستان سریال گردن زنی قسمت ۷
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد بطور اختصاصی خلاصه داستان قسمت ۷ سریال گردن زنی را که در روز ۴ آبان منتشر شده است را می خوانید.
هفتمین قسمت سریال گردن زنی به کارگردانی سامان سالور در روز جمعه ۴ آبان ساعت ۱۲ ظهر منتشر شد، سریال گردن زنی در ژانر درام، معمایی در سال ۱۴۰۳ از شبکه خانگی و پلتفرم فیلم نت منتشر شده است، این سریال با بازی کیسان دیباج، حسن معجونی، مهران غفوریان، سمیرا حسین پور، ترلان پروانه، الیکا ناصری، رؤیا نونهالی، پژمان بازغی، مهدی حسینی نیا، ستایش رجایی نیا و ... می باشد. در این مطلب خلاصه داستان قسمت هفتم را خواهیم خواند.
خلاصه داستان سریال گردن زنی قسمت هفتم
عزیز به فریبرز اصرار میکنه که بریم سینما اما فریبرز میگه سینما بسته است میریم جایی دیگه، ایست بازرسی پلیس همچنان جلوی ماشین ها رو یکی یکی میگیره و بررسی می کنه، بهمن برای اینکه حواس عزیز پرت بشه گوشیش رو میده به عزیز اما عزیز فیلم تشییع جنازه باران و نیما رو می بینه میگه بارانه؟ فریبرز میگه گوشی رو ازش بگیر چرا دادی بهش؟ عزیز داد میزنه که باران مرده؟ پلیس نزدیک ماشین میشه که مشکل چیه؟ فریبرز میره به مامور توضیح میده که ما داغداریم و برادرم تازه فهمیده که خواهرزاده ام و همسرش مردن و الان داریم میریم قبرستون تا یکم آروم بشه، پلیس قبول میکنه و میگه تا ترافیک نشده زودتر برن. فریبرز سوار ماشین میشه و به مانی میگه حرکت کنه، به بهمن هم میگه دیدید عزیز رو برای چی با خودم اوردم، الان عزیز باعث شد که ما رد بشیم، بهمن میگه عجب جونوری هستی که برای هر چیزی یه نقشه ای داری خداروشکر تو این مسئله حلال زاده به دایی اش نرفته. فریبرز با خنده میگه اتفاقا. ماشین رو نزدیک قبرستان نگه میدارن، فریبرز و مانی پیاده میشن و وسایل رو از تو ماشین در میارن و شروع به کندن قبر می کنند، سیمین به فریبرز زنگ میزنه، فریبرز میگه خیلی ممنون اگه یکم دیرتر گوشی رو روشن کرده بودی به فنا رفته بودیم، بعد نشون میده که سیمین گوشی سیاوش رو از فریبرز میگیره و میبره یه جایی روشن میکنه و بعد خاموش میکنه.
طناز وسایلی که از خونه مانی دزدیده بود رو دسته بندی می کنند و چک میکنه، طناز میگه نکنه بابات رو گرفته باشن، شاهرخ میگه دنبالش هستند اما اگه گرفته بودنش که ما الان اینجا نبودیم.
امیر به یاد گذشته میفته و ارتباطش با باران. اینکه از باران میپرسه کی متوجه حسش به اون شده و اینکه برای بیان کردن احساسش به باران راحت نبوده اما باران خیلی راحت از حسش بهش میگه که یکدفعه بهمن سرمیرسه و میگه قدیمها رفاقت ها ارزش داشت، آدم از جایی ضربه میخوره باران تا مرز سکته میره اما یکدفعه بهمن و امیر خنده اشون میگیره که باران میفهمه همش شوخی بوده و بهشون میگه دارم براتون.
امیر برای مونا تعریف میکنه از قدیمها و میگه با باران میرفتیم درکه، از مونا میپرسه بچه ها دفترچه خاطرات باران رو دیدن جیز خاصی نداشت چرا بهم ریختی؟ مونا میگه به زبون رمزی چیزهایی درباره تو نوشته بود که کسی متوجه نشه. امیر دفتر رو میده و میگه میشه خواهش کنم اون قسمت که راجع به منه بخونی؟ مونا میگه نوشته امشب با امیر تموم کردم دیگه نمیشه ادامه بدم .... مونا دیگه نمیتونه بخونه و حالش بد میشه میگه همینجا پیاده میشم. امیر نگه میداره و مونا میره آتلیه. یاد گذشته میفته و اینکه از روز تولدش که هی میخواسته از احساسش بگه و عشقش به امیر، باران میاد دنبالش و مونا می خواد راز دلش رو بهش بگه اما یکدفعه باران عکس دونفری خودش و امیر رو به مونا نشون میده یکدفعه مونا وا میره و دیگه حرفی از احساسش به امیر نمیگه.
مونا میره داخل آتلیه و محسن فیلم رو نشون میده که پدر باران تو عروسی با یه نفر حرف میزده تلفنی اینا لب خونی میکنند که داره میگه الان من این موقع شب آدم از کجا بیارم اینا فردا پرواز دارن، مونا جا میخوره با دیدن فیلم.
گیسو تو خونه تموم مشروبات الکلی رو میریزه تو روشویی که بهمن و عزیز برمیگردن خونه گیسو میپرسه کجا رفته بودید، عزیز تا میاد بگه رفته بودیم قبرستون، که بهمن میفرسته توی یه اتاق دیگه و خودش هم به گیسو میگه دو دقیقه بزاره به حال خودش تا حالش جا بیاد که تا صبح پلک نذاشته.
بهمن به یاد گذشته میفته که باران رفته جواهری بهمن و انگشتر سفارشیش رو تحویل بگیره.
سیمین در حال دوخت و دوز هست که فریبرز از راه میرسه، سیمین میگه چرا نمیفهمی پای تو هم تو این ماجرا گیره، فریبرز میگه من دارم حقم رو میگیرم نترس، سیمین میگه اتفاقا الان خیلی میترسم شدی شبیه زمانیکه قمار میکردی، اما فریبرز میگه براشون برنامه دارم بشین نگاه کن.
بهمن و بردیا تو استخر با هم حرف مزنن، بردیا میگه اگه لنگه اون چاقو پیدا نشه چه خاکی سرم بریزم، بهمن میگه بعید میدونم یکی از بیرون اومده باشه بلایی سرشون آورده باشه. بردیا میگه تو به کسی شک داری؟ بهمن میگه من به همه بجز عزیز شک دارم حتی به خودم. بردیا میگه دمت گرم که حواست بهم هست، بهمن میگه ته تهش داداشمی دیگه گیسو، مسعود همه حواسشون بهت هست، بعد با بغض میگه اونیکه سر نخواستنش دعواست منم، بچه اول موش آزمایشگاهیه، تو همه چیز اوله نمیبینی تو این چند سال موهام جو گندمی شده؟ بردیا به شوخی میگه الان جوگندمی مده داداش ( که حال و هوای بهمن عوض بشه) بهمن میگه ولی جدی خوشبحالت تو با دلت زندگی کردی.
هستی با مسعود بیرونن، هستی میگه اتفاقی افتاده زنگ زدی صدات طوری بود نگران شدم، مسعود میگه میدونی که چقدر دوستت دارم ، اما خسته شدم از دروغ اصلا فکر نمیکردم اینطوری بشه، من نه پدر بودم نه شوهر، خوب و بدش تو سرم بخوره من هیچی نبودم، اما حقم هم این نبود، ولی تو جوونی میتونی خوشبخت بشی تا آخر عمر حواسم بهت هست، بجان باران نمی خواستم بازیت بدم به روح باران. هستی با بغض میگه من خیلی خرم به ارواح خاک مادرم میدونستم اینطور میشه من نمیذارم اینطوری تموم بشه.
امیر میره اداره ، همکارش میگه خبرهای خوشی برات دارم، لیست تماس های شاهرخ رو در اوردیم، شاهرخ شب قبل به یه شماره دوباره تماس گرفته و یه اس ام اس هم از داود داشته و دو تا زنگ از دست رفته هم از یه شماره داشته.
امیر میگه بابای شاهرخ شب قبل با یه شماره تماس گرفته احتمالا شماره دختره هست. همکارش دلیل ناراحتی امیر رو میپرسه، امیر دفتر خاطرات باران رو نشون میده که این چیه؟ اونم میگه یه دفتر پر از خاطره و شعر که چیزی ازش در نمیاد. امیر با عصبانیت میگه خواهر نیما باید به ما بگه این تو یه سری متن با رمز نوشته شده یا ما؟ همکارش جوابی برای این سوال نداشت.
مانی از حموم میاد اما لباسی نداشت بپوشه مجبور میشه بره اتاق نیما و از لباس های پدرش که اونجاست برداره بپوشه، موقع پوشیدن لباس بیاد گذشته و اتفاقی که برای شادی افتاده میفته، به یه شماره ای زنگ میزنه اما تماس برقرار نمیشه...
نظر شما