خلاصه داستان کامل قسمت اول تا آخر سریال زیرخاکی ۳ از شبکه یک
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال زیرخاکی ۳ از شبکه یک در ایام نوروز ۱۴۰۱ را می خوانید:
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال زیرخاکی ۳ را خواهیم داشت، با ما همراه باشید. فصل سوم سریال زیرخاکی در ادامه روند فصل دوم آن ساخته شده است که در ایام نوروز ۱۴۰۱ هر شب ساعت ۲۲:۱۵ دقیقه بر روی آنتن شبکه یک می رود.
خلاصه داستان قسمت آخر سریال زیرخاکی 3
فریبرز حرص می خورد و می گوید همه چیزم را به اون بی همه چیز دادم و گریه می کند و به پری می گوید که باید همه چیز رو بفروشیم و به کویت برویم، می خواهم اون جا کارگری کنم که تلفن زنگ می خورد و صاحب چاپخونه ای که مرد ساواکی از او کتاب خواسته بود زنگ می خورد و می گوید بیا این ها را ببر.
فریبرز که می بیند مرد ساواکی مرده حرص می خورد و می گوید دیگر به دردم نمی خورند اما به خاطر این که آن ها شک نکنند باید برم و کتاب ها را بگیرد.
فریبرز به چاپخونه می رود و کتاب ها را می گیرد.
فریبرز داخل ماشین می رود و کتاب ها را نگاه می کند تا اسلحه ای میانش نباشد که مدارکی بر علیه اسکندر می بیند و حسابی خوشحال می شود و به سمت خانه حرکت می کند.
فریبرز آن ها را به پری نشان می دهد و می گوید که با این ها می تونم گنج رو از اسکندر پس بگیرم که پری می گوید قید گنج رو بزن و این مدارک رو به مسعودی بده تا راحت شیم و زندگی کنیم.
فریبرز حرص می خورد و می گوید که من این همه جنگ نرفتم که حالا این و بدم به اسکندر. با این ها گنج رو ازش می گیرم و فرار می کنیم که پری می گوید من نمیام و برو کس دیگری را ملکه کن و چادرش را سرش می کند و می رود.
فریبرز به جهاد رفته و به مسعودی می گوید که باید با هم خصوصی صحبت کنیم و به اتاقش می روند.
فریبرز به او می گوید که اگر من بتوانم ثابت کنم که او ساواکی است خوبه یا نه که او می گوید همین که شهادت بدی در دزدی خانه مصادره ای دست داشته کافی است.
فریبرز کپی مدارک اسکندر را برایش می فرستد و می گوید اگر گنج را نیاری، اصل مدارک رو تحویل میدم هتکتو متک می کنم و اسکندر مجبور می شود که باهاش قرار بگذارد.
فریبرز به خانه می رود و به پری می گوید که فردا می فهمی من چه قهرمانی هستم و می خواهم کل محل را کباب بدهم که پری دل آشوبه می گیرد و حرص می خورد. آن ها مشغول حرف زدن هستند که کشور خانم می آید و حرفشان را می خورند.
فریبرز شبانه مدارک اسکندر را با ذره بین نگاه می کند و اسکندر هم گنجش را نگاه می کند و حالش خراب است.
فریبرز بر سر قرار با اسکندر می رود که به جای او شفیعی می رود و فریبرز جا می خورد که او می گوید برادر اسکندر من را فرستاده تا مشکلتون رو حل کنم.
آن ها شروع به حرف زدن می کنند و فریبرز می گوید که شفیعی، اسکندر ساواکی است و بهتر است که به او نزدیک نشوی، شفیعی می گوید من از همه ماجرای گنج خبر دارم و اگر تو مدارک و دادی و اون فرار کرد چه می کنی که فریبرز می گوید یکی از برگه ها رو برداشتم که می شود با همون یکی اسکندر را ۶ بار اعدام کرد.
شفیعی با فریبرز جوری برخورد می کند که به نظر میاد طرف او است و می خواهد بر علیه اسکندر کار کند اما مشخص نیست.
شفیعی از فریبرز می پرسد که آیا با پلیس ها آمدی یا نه که او می گوید به خاطر گرفتن گنج باید تنها میومدم و نمی تونستم با پلیس ها بیایم و سرما را بهانه می کند تا خار جمع کنند و آتش روشن کنند.
بعد از مدتی اسکندر می آید و با یک چمدان از ماشین پیاده می شود و به فریبرز می گوید که بیا با هم معامله کنیم اما او می گوید من حرفی ندارم و چمدون رو به داخل ماشین می گذارد و مدارک اسکندر را می دهد که او بر رویش اسلحه می کشد اما فریبرز می گوید اگر تا عصر من به خانه نروم یه نفر یک برگ از مدارک تو را به مروت پور می دهد و بیچاره می شوی.
اسکندر شروع به آروم صحبت کردن اما فریبرز آتش را هی بیشتر بیشتر روشن می کند که روستایی ها با بیل و کلنگ از راه می رسند و شفیعی هم بر روی اسکندر اسلحه می کشد و او را تحویل روستاییان می دهند و با فریبرز با هم راه می افتند.
در راه با هم حرف می زنند که شفیعی می گوید تو اصلا چمدون را نگاه کردی یا نه که پیاده می شوند و راه می افتند که شفیعی می گوید این بیت و الماله و بهتره این گنج پیش من باشد تا وضعیتش مشخص شود که فریبرز مقاومت می کند اما او پای حرفش می ایستد که فریبرز رندانده ماشین را خاموش می کند و فیلم بازی می کند و در آخر شفیعی را گول می زند و وسط جاده او را ول می کند و خودش می رود.
کمی جلوتر ایست بازرسی می بیند و از یک جاده که به یک روستا می رود، حرکت می کند تا کسی گنج را نبیند و به دل کوه و بیابان می زند که یک قبرستون آن حوالی می بیند و پیاده می شود. بعد از کمی گشت زدن چمدون و اسلحه را در یک چاله قایم می کند که می خواهد دوباره روی آن را باز کند و دو تا بردارد که صدای مردم را می شنود و فرار می کند.
فریبرز از باجه تلفن به مسعودی زنگ می زند و می گوید که می خواهم پته شفیعی و اسکندر را روی آب بریزم و هیچ چیز اون جا نمیارم و مشخص نیست چند تا جاسوس داشته باشد و جایی بیرون آن جا قرار می گذارند با هم…
پری خانم با همسایه ها آش درست می کند که حوری خانم هم آن جا است و همه دور همن.
فریبرز با یک جعبه شیرینی به خانه می رود و می گوید باید به سفر بریم و تعریف می کند که گنج را در یک قبر کنار قبر خانمی به اسم ماهرخ پنهان کرده است که پری حرص می خورد و می گوید چرا کنار ماهرخ خاک کردی که فریبرز او را آرام می کند و کاوه آن ها را صدا می کند تا با هم آش بخورند.
عده ای بر سر قبر ماهرخ گریه می کنند که کارگردان کات می دهد و آن ها همه چیز را جمع می کنند و باز فریبرز گنج را از دست می دهد…
خلاصه داستان قسمت دوازدهم سریال زیرخاکی ۳
فریبرز به خانه رفته است و به پری می گوید باید با اسکندر به جبهه برم تا گنج را دربیاورم که که پری بی تاب می شود و می گوید که باید هر طور که شده او را بپیچونی که آقای مروت پور می گوید تلفن زنگ زده است و با او کار دارد.
فریبرز تلفن را جواب می دهد که صدای اسکندر را می شنود و او تهدیدش می کند که اگر ساعت ۴ صبح با من نیای به زندان بر می گردی…
فریبرز به اتاق بر می گردد و ماجرا را برای پری تعریف می کند و شروع به حرص خوردن می کند و پری هم از آن طرف گریه می کند… کشور خانم که موضوع را می فهمد با خودش می گوید که این برای پری بدبخت شوهر نمی شود و می رود.
پری و فریبرز در اتاقشان با هم حرف می زنند و فریبرز می گوید تمام گنجمون و دارم میدم به اسکندر تا دست از سرم بردارد و پری هم می گوید که من نمی خواهم با گنج تو ملکه شوم و هر وقت که تو پیشم باشی من ملکه ام و فریبرز هم ذوق زده می شود و او را فرشته بی بال خطاب می کند.
مردی به اسکندر زنگ می زند و او را تهدید می کند که از تو اطلاعاتی دارم که با هر کدومش سه بار اعدامت می کنند و اسکندر را مجبور می کند که گنج را دربیاورد تا دوتایی از آن استفاده کنند، در غیر این صورت او را لو می دهد.
فریبرز در خیابان منتظر اسکندر ایستاده است، منتها اسکندر در خانه مصادره ای نشسته و از جایش تکان نمی خورد و با روشن شدن هوا به داخل خانه می رود.
فریبرز که حسابی سردش شده به داخل خانه رفته است که پری برایش چای می برد.
فریبرز به او می گوید کاوه را آماده کند تا با هم به دیدن ناصری بروند و شاید دل او به رحم بیاید…
فریبرز و کاوه با هم به بیمارستان می روند و فریبرز شروع به حرف زدن می کند اما ناصری می گوید من تو رو نمی شناسم و سرم درد می کند که کاوه را از اتاق بیرون می کند و می گوید کاش بهم کمک کنی که وقتی ناصری می فهمد فریبرز لباس بعثی ها را پوشیده او را خائن می نامد و فریبرز نا امید از اتاق بیرون می رود.
فریبرز و کاوه در راه خانه هستند و فریبرز حسابی غر می زند و کاوه هی ازش سوال می کند که فریبرز عصبی می شود و می گوید جای این همه حرف کمی فکر کن…
فریبرز با حال بد و خراب به جهاد می رود و حتی جواب سلام شفیعی را نمی دهد و رد می شود.
پری لباس نو پوشیده است و به فریبرز نشان می دهد که او زیاد توجه نمی کند و پری قهر می کند که فریبرز شروع به تعریف می کند و با هم حرف می زنند و پری می گوید حالا که عروسی داریم این کارارو نکن تا بهمون خوش بگذره…
فریبرز و کاوه با هم به حمام می روند تا برای عروسی آماده شوند که آقایی که به اسکندر زنگ زده بود سر راهش سبز می شود و فریبرز کاوه را پی نخود سیاه می فرستد و می گوید اگر حرف بزنی داد می زنم و لوت می دهم که آن مرد ساواکی عکس فریبرز با صدام را بهش نشان می دهد و می گوید بهتر است تا قبل از گرفتن تو لباس هایت را بپوشی و همراه من بیای…
فریبرز به خانه می رود و کلید باغ را می خواهد تا به خانه شان بروند که پری اصرار می کند و او می گوید که این حموم برای من بدشانسی میاره و دوباره ساواکیه سر راهم سبز شد و بدبخت شدم.
پری کلید را می آورد و فریبرز می رود و کمی بعد تر مرد ساواکی را سوار می کند و او حرف اسکندر را به میان می کشد که فریبرز می گوید او به شما که رئیسشی رحم نمی کنه چه برسه به من…
فریبرز و مرد ساواکی با هم به خانه باغ می روند و او می گوید که باید به یک آدرس بری و کتاب برایم بیاوری اما باید مراقب باشی کسی تعقیبت نکنه و با هم به داخل خانه می روند.
مرد ساواکی فریبرز را تهدید می کند که اگر کسی بفهمد من اینجام دیگر زن و بچه ات را نمی بینی و فریبرز خودش را به عروسی می رساند.
پری از فریبرز می پرسد که خوب شده یا نه که فریبرز چرت و پرت جواب می دهد و او ناراحت می رود.
دو نفر به خانه باغ رفته اند که مرد ساواکی با اسلحه بیرون می رود اما کسی را نمی بیند و به خانه می رود.
فریبرز برای گرفتن امانتی های او به یک چاپخانه رفته است و کتاب ها را می گیرد و به باغ می رود.
فریبرز با نان و غذا به خانه رفته است و می گوید که کتاب ها را چند روز دیگر بهم می دهند و ازش عکس را می خواهد که او نمی دهد و فریبرز می رود.
فریبرز به خانه می رود و پری ازش می خواهد که تلفن را درست کند و او هم فکر می کند که کشور خانم برای این که ریخت او را نبیند این کار ها را می کند و عصبی می شود.
اسکندر به فریبرز زنگ می زند و می گوید که به اداره برود اما او می گوید باید به اداره برود که اسکندر حرف هایش را پشت تلفن می زند و قطع می کند.
پری کاوه را از اتاق بیرون می کند تا راحت با فریبرز حرف بزند که پری برایش ضرب المثل می گوید و او حسابی حرصی می شود.
اسکندر به شفیعی دستور می دهد که حسابی فریبرز را زیرنظر بگیرد و سر از کارش در بیاورد.
خلاصه داستان قسمت یازدهم سریال زیرخاکی ۳
پری به فریبرز می گوید که اسکندر او را آزاد کرده است. فریبرز حالش خراب می شود و می گوید چرا الان این و بهم گفتی که پری جواب می دهد خودت می گی همه آدم ها عوض می شوند و سعی می کند آرامش کند اما فریبرز می گوید او شیطان است و خاک بر سر من که تو رو فرستادم نهضت تا تو روی خودم وایسی…
فریبرز به بهانه دستشویی از خانه می رود و پلاکارد اسکندر را روی دیوار می بیند و ادایش را در می آورد و بعد از آن خیلی سوسکی سعی می کند پلاکارد را بکند که پری صدایش می کند و به داخل می رود.
پری سفره صبحانه را چیده است و به کاوه می گوید پدرش را بیدار کند که کاوه با تفنگش شلیک می کند و او از خواب با ترس می پرد که پری می دود و تفنگ او را می شکند.
کاوه گریه می کند که او را با ناز به سر سفره می کشانند و صبحانه می خورند که کاوه با شیرین زبونی پدرش را راضی می کند تا موقع برگشت از اداره یکی دیگر برایش بخرد و او می گوید اگر بدون اجازه شلیک کنی، کتکت می زنم، بهت فوش می دهم و بهت بی احترامی می کنم و ادای بعثی ها را در می آورد.
فریبرز به اداره رفته است و بعد از کلی تحویل گرفتن به او یک ماشین می دهند و شفیعی به دنبال او می رود و می گوید اسکندر با من تماس گرفته بود و بهتر است باهاش زنگ بزنی که فریبرز می گوید من هر وقت تو رو می بینم یاد اسکندر می افتم که او جا می خورد و می گوید ایرادی نداره او داخلی من را می گیرد و من حرف های او را به شما می رسانم و می رود.
فریبرز در حال رساندن آقای مروت پور است که او ازش می پرسد چرا اسکندر تو را آزاد کرده است که او می گوید نمی دانم و آقای مروت پور می گوید بهتر است برای خودت کاری کنی تا رد اتهام شوی چرا که هنوز پرونده ات بازه…
فریبرز او را می رساند و خودش به خانه می رود که پری از خوبی های کشور خانم می گوید برایشان تلویزیون را درست کرده اما او می گوید تو ساده ای و او می خواهد که همسایه خائنش کنارش نباشد و با او فیلم نبیند.
فریبرز به جهاد رفته است که آقای مسعودی همکارش می گوید من ناصری را پیدا کرده ام و او هول می شود که هر چه زودتر به دیدنش برود و از او یک مرخصی به همراه آدرس بیمارستان می گیرد و می رود.
فریبرز و پری در حال رفتن به بیمارستان هستند که پری می گوید همون دوستات قصد دزدیدن کاوه را داشتند که به جای او احسان را بردند.
فریبرز حسابی به هم می ریزد و شروع به داد و بیداد می کند اما پری می گوید کمیته ای ها آن ها را گرفتند که کمی آروم می شود و می گوید که قول بده بیشتر مراقب خودت و کاوه باشی…
پری و فریبرز به بیمارستان می روند که به آن ها می گویند ستوان ناصری بیهوش است و فریبرز خودش را جای فرمانده او جا می زند و برای مدت کمی از پشت شیشه او را نگاه می کنند و می روند.
پری در مسیر سعی می کند فریبرز را آرام کند که خودش هم از حرف های فریبرز حرصی می شود و می گوید تو من را دوست نداری. فریبرز هم که می بیند گند زده او را آرام می کند و به خانه می برد و خودش هم به جهاد می رود.
شفیعی در جهاد به او می گوید اسکندر به من زنگ زده و زن و بچه ات را تهدید کرده است و گفته اگر بهش زنگ نزنی تو را به زندان می اندازد.
فریبرز به اسکندر زنگ می زند که او می گوید پشت تلفن نمی تواند حرف بزند و فردا به اداره جهانگردی برود.
کاوه در حال تلویزیون دیدن است که پری او را به خانه آقای مروت پور می فرستد تا خودش با فریبرز حرف بزند و با دو تا چای به کنارش می رود.
پری به فریبرز یک نامه می دهد و می گوید آن را بخوان و نامه شکوفه را به او می دهد که فریبرز عصبی می شود و می گوید تو به من شک داری که او می گوید نه شک ندارم و تو را بخشیدم که فریبرز از کوره در می رود و پری هم با حالت قهر از اتاق می رود.
فریبرز به اداره جهانگردی رفته تا اسکندر را ببیند. اسکندر نقشه ای جلوی فریبرز می گذارد و می گوید محدوده گنج را به او نشان دهد و فریبرز شروع به گفتن می کند که اسکندر می گوید باید با هم بریم و آن را بیرون بیاوریم و تنها راه نجات تو از اعدام همین گنج است.
فریبرز در ماشین با خودش حرف می زند و می گوید که الان چجوری به پری بگم می خواهم به جبهه بروم و به خانه می رسد.
فریبرز خودش را به مریضی زده و سراغ کاوه را می گیرد که پری به او می گوید ناصری به هوش آمده و فردا باید به ملاقاتش بروی و الان دیگر راهت نمی دهند.
فریبرز و مسعودی در مسیر رفتن به بیمارستان هستند و فریبرز می گوید من یک کار ناتمام دارم و آن هم شهادت بر علیه اسکندر است.
آن ها به بیمارستان رسیده اند و فریبرز شروع به حرف زدن می کند که ناصری می گوید من هیچ کدام از شما ها را یادم نمی آید و او هر چه تلاش می کند او چیزی به خاطر نمی آورد که مسعودی به زور می برتش و فریبرز هم کمپوت هایی که برای ناصری آورده را بر می گرداند.
خلاصه داستان قسمت دهم سریال زیرخاکی ۳
پری خانم و کشور در حال برگشت از ترمینال هستند که کشور خانم به او می گوید که آقا فریبرز فرار کرده است که پری خانم هول شده ماشین را خاموش می کند که کشور خانم می گوید فریبرز از دست بعثی ها فرار کرده اما مشکلی دارد که فعلا نمی تواند به خانه بیاید.
آن ها به خانه می روند و کشور خانم می گوید که باید صبر کنی آقای مروت پور به خانه بیاید تا برایت توضیح دهد اما پری بی تاب می گوید تصور کن یک روز همه کس نباشد و تو ندانی کجا است که حال کشور خانم بد می شود و به آقای مروت پور حرف می زند تا حالش خوب شود که آقای مروت پور می گوید پری خانم تنها به اداره برود.
پری به جهاد می رود و دنبال اتاق آقای مروت پور می گردد که دو خانم را می بیند و به آن ها می گوید من زن آقای باغ بیشه هستم و آن ها می گویند که دو بار او ما را به خانه رسانده بود و پری با حال بد می رود.
پری با آقایی که فریبرز را دیده حرف می زند و می گوید که فریبرز در جبهه بوده و نیرو های ایرانی او را با لباس درجه دار های عراقی دیده اند و الان نمی تواند آزاد شود که پری عصبی می شود و می گوید هر جور که هست باید من فریبرز را ببینم و وقتی که می فهمد همه چیز دست آقای مروت پور است به خانه می رود و کاوه را به کشور خانم می سپارد و خودش به باجه تلفن می رود تا با حاج مروت پور حرف بزند.
پری با او حرف می زند و می گوید من خوبی های شما را هیچ وقت فراموش نمی کنم اما الان از شما خواهش می کنم که اجازه بدین فریبرز را ببینم که او قبول می کند.
پری به دیدن فریبرز می رود و با هم گریه می کنند و فریبرز قسم می خورد که کاری نکرده و حرص می خورد که پری هم این طرف گریه می کند.
فریبرز به پری می گوید که آن ها مرا مجبور کردن که لباس عراق را بپوشم که اگر انجام نمی دادم مرا اعدام می کردند اما الان هر چی می گویم این ها قبول نمی کنند…
پری می گوید که ما همه به مشهد رفتیم تا هم طاهره و احمد عقد کنند تا برای آزادی تو دعا کنیم که فریبرز حرصی می شود و می گوید کاش دعا نمی کردین و خرج زیادی هم نمی کردین
فریبرز با پری حرف می زند و می گوید تنها امیدم به ناصری هست تا شهادت بدهد که من خائن نیستم و آزاد شم.
کشور خانم و پری با هم حرف می زنند و پری هم چنان بی تابی می کند و می گوید فریبرز ساده تر از این حرفاست اما کشور می گوید او خیلی باهوش است که توانسته از دست صدام فرار کند و پیشنهاد می دهد که با هم به دنبال ناصری بگردند و همه بیمارستان ها را بییند…
شفیعی به اسفندیار زنگ زده است و می گوید که فریبرز از دست بعثی ها فرار کرده که او خوشحال می شود اما وقتی می فهمد نیامده به زندان افتاده حسابی عصبی می شود.
پری و کشور خانم به بیمارستان ها زنگ می زنند تا جایی که در آن بستری است را پیدا کنند.
اسفندیار در خانه اش به سکه هایی که دارد نگاه می کند و قهوه می خورد.
کشور خانم با حال خوش به داخل خانه می رود و پری را صدا می کند و می گوید که باید آماده شوند و به دنبال آقا فریبرز بروند که آزاد شده است.
پری و کاوه آماده می شوند و کشور خانم نیز آن ها را بدرقه می کند و به آماده کردن خانه می پردازد.
کاوه هی از مادرش سوال می پرسد که پری خانم کلافه می شود و نمی گذارد سوال بپرسد که کاوه می گوید خودم از بابا می پرسم اما پری دل آشوبه می گیرد و کاوه را راضی می کند که حرفی نزند که باباش ناراحت شود.
پری خانم کاوه را در ماشین می گذارد و خودش به زندان می رود و بعد از بیرون آمدن او با هم به استقبال فریبرز می روند و پری می گوید که رانندگی یاد گرفتم و خودش پشت فرمون می نشیند.
پری فریبرز را راضی می کند که با کاوه به حمام بروند و فریبرز کلی قربون صدقه پری می رود.
فریبرز و کاوه به حمام می روند که فریبرز از حرف های کاوه حرصی می شود و زود کارشان را انجام می دهند و بیرون می روند.
همسایه ها دم در منتظر آمدن فریبرز هستند که همان لحظه آن ها از راه می رسند و او را روی دوش به خانه می برند.
فریبرز سر شام برای آقایون از کار هایی که در دوران اسارت انجام داده حرف می زند و تعریف می کند.
همه رفته اند. پری و فریبرز با هم حرف می زنند و فریبرز فکر می کند که پری او را آزاد کرده است اما پری می گوید که این کار اسکندر بوده و او حسابی می ترسد که چه خوابی برایش دیده است.
خلاصه داستان قسمت نهم سریال زیرخاکی 3
صدام به کنار نیروهایش رفته که فریبرز نظرش جلب می کند اما همراه فریبرز می گوید که دندونش درد می کند که صدام می گوید یا باید خوب شوی یا بمیری که او می گوید خوب می شوم و با رفتنش فریبرز ایرانی حرف می زند که او متوجه می شود و بعثی همراهش می گوید گفت جانم فدایت و او خوشحال می شود با فریبرز عکس می گیرد و می رود.
فریبرز و فرمانده بعثی ها در حال گشتن به دنبال جنگ هستند که حمله هوایی می شود و همه بعثی ها فرار می کنند و به پناهگاه می روند اما فریبرز که جای خالی ناصری را می بیند به دنبالش می رود و او را به سنگری می برد که متاسفانه ناصری مجروح شده اما فریبرز برای پیدا کردن پانسمان می رود که جلوی ناصری خمپاره می زنند.
نیرو های ایرانی در حال وارد شدن به سنگر عراقی ها هستند و آن ها را تار و مار می کنند و فریبرز بالای سر ناصری گریه می کند و می گوید نجات پیدا کردیم. بعد از ورود ایرانی ها، سربازان ایرانی فریبرز را بعثی می پندارند و او را با خود می برند و ناصری که مجروح است را نیز برای درمان می برند.
پری خانم برای کاوه تفنگ خریده است اما به او می گوید بازی نکند تا برای بچه اش مشکلی پیش نیاید که کاوه نمی فهمد و شلیک می کند که حال کشور خانم بد می شود و می گوید ترسیده ام.
نیرو های ایرانی فریبرز را خائن می دانند و شروع به بازجویی از او می کنند اما فریبرز می گوید که او اسیر بود که باورشان نمی شود.
کشور خانم و همسایه ها در حال برگشت به تهران هستند و پری مدام کاوه را به خاطر تفنگ بازی اش دعوا می کند.
فریبرز در زندان ایرانی ها با یکی از نیرو های بعثی که او هم اسیر شده حرف می زند و می گوید هر وقت من لباس کس دیگری را پوشیدم بیچاره شدم و توی سرش می زند.
پری خانم اینا به خانه شان رسیده اند که هوا حسابی برفی است…
ابرام از یکی از بعثی ها می خواهد که او را پیش فرمانده ببرد تا درباره ایران حرف بزند که او را به اتاق او می برند که تا ابرام اسم گنج را می آورد او نیرو های را صدا می زند تا او را بزنند و ببرنش…
پری خانم و حوری به کشور خانم کنک می کنند تا لحاف و رخت خواب هایش را جمع کند که تلفن خانه زنگ می خورد و کشور شروع به صحبت می کند که درباره فریبرز سوال می پرسند و کشور گوشی را به پری می دهد اما حوری جلوی او را می گیرد که به غریبه اطلاعات ندهد. پری تلفن را قطع می کند که کاوه دوباره با تفنگ شلیک می کند که پری دنبالش می کند تا او را کتک بزند اما حوری و کشور خانم جلویش را می گیرد.
به جهاد زنگ می زنند و دوباره همان حرف ها را درباره فریبرز از یکی از نیرو های جهاد می زنند و سوال می کنند که آقای مورت پور به خانه می رود و به کشور خانم می گوید که فریبرز ایران است اما برایش مشکلی پیش آمده که فعلا نمی تواند به خانه بیاید و این خبر را زودتر به پری خانم بدهد.
فریبرز در زندان تنها نشسته و با خودش حرف می زند و می گوید چرا من هر راهی می روم مرا می گیرند و آخر عاقبتم زندان است.
کشور خانم می خواهد به پری خبر بدهد که فریبرز آزاد شده اما حوری خانم با حال بد به آشپزخانه می رود و می گوید لگن پدرم شکسته و باید زودتر بروم…
کشور خانم به حوری خانم می گوید کافر که او عصبی می شود و می گوید چرا به من نجس می گویی اما او می گوید در زبان ما به معنی گناهی است.
کشور خانم و پری با ماشین حوری را به ترمینال می برند که ماشینی به دنبالشان می افتد و پری هول می شود که کنار می زند تا آن ها بروند.
مسعودی یکی از همکار های فریبرز با او حرف می زند و می گوید هیچ کس حرف هایت را باور نمی کند که فریبرز آرزوی مرگ می کند او می گوید این بهتر است و بهش قول می دهد که قبل از اعدامش با مسئولین حرف بزند تا زن و بچه اش را ببیند.
خلاصه داستان قسمت هشتم سریال زیرخاکی ۳
فریبرز به فرمانده بعثی ها می گوید که ناصری را آزاد کنید تا من فکرم آزاد شود و بتوانم درباره موشک ها به شما اطلاعات بدهم و آن ها هم قبول می کنند و تنها ۴۸ ساعت بهش وقت می دهند.
پری و همسایه ها در حال رفتن به مشهد هستند و دور هم شادی می کنند و شعر می خوانند.
ناصری را آزاد می کنند که فریبرز به دیدارش می رود و شروع به حرف زدن می کند که ناصری می گوید هیچ وقت به دشمنت اعتماد نکن و فریبرز می گوید من بعثی ها را دور زدم و گولشون زدم که ناصری ازش می پرسد در ازاش چه کاری باید برایشان انجام دهی که او می گوید اطلاعاتی درباره موشک بهشان بدهم که ناصری می گوید ۴۸ ساعت یعنی ۲ روز و تو فقط ۲ روز وقت داری که فریبرز شوکه می شود و هر چه کمک از او می خواهد ناصری می گوید من هیچی از موشک بلد نیستم.
پری خانم و همسایه ها به مشهد می رسند و به خانه می روند که پری دست کشور خانم را می گیرد و به بیرون می برد و می گوید که دل آشوبه دارم و می ترسم که دروغ گفته باشند که کشور آرامش می کند و می گوید عکسش را نشان می دهیم اما پری می گوید عکسی ازش نیوردم که کشور می گوید درباره او اطلاعات می دهیم و هر چه کشور خانم می گوید او ناراحت می شود و می گوید که فریبرز این جوری که شما می گویید نیست و مسخره اش می کنید که کشور آرامش می کند و می گوید هر جوری که تو می گویی اطلاعات می دهیم.
وضعیت قرمز شده است است و فریبرز در محوطه است که نادر به کنارش می رود و می گوید اگر رازی داری به بعثی ها بگو که او می گوید چیزی نیست و نادر بهش پیشنهاد می دهد که این بار دیوار و بکن تا در وضعیت قرمز بعدی فرار کنیم.
پری و خانم و خانم های همسایه به حرم امام رضا رفته اند و آن جا با آقایی که خبر زنده بودن فریبرز را داده قرار گذاشته اند و با هم درباره فریبرز حرف می زنند.
فرمانده بعثی ها آهنگ را عوض می کند و صدای وضعیت قرمز را می گذارد تا همه چیز طبیعی باشد و فریبرز و نادر هم در حال کندن دیوار هستند و نادر هم به او دنده می دهد و فریبرز با چکش و نادر هم با کلنگ دیوار را خراب می کند.
یکم که دیوار سوراخ می شود، فریبرز و نادر بیرون می روند که در همان لحظه بعثی ها به سراغشان می روند و به اتاق فرمانده می برنشان و او حکم اعدامشان را صادر می کند که فریبرز راز گنجش را لو می دهد اما آن ها نمی پذیرند و او را به انفرادی اندازند.
نادر با لباس ها و کوله اش از اردوگاه با بعثی ها می رود.
همسایه ها مشغول پختن غذا هستند که پری یاد گذشته ها می کند و با حوری خانم گریه می کنند که کاوه بهانه گشنگی می گیرد و آن ها بساط شام را آماده می کنند.
فرمانده بعثی ها با تلفن حرف می زند و می گوید آذر هوشنگ مرا مثل خودش مجنون کرده است و باید زودتر وسایلت را جمع کنی خودت بیای تا به حرف بیاریش…
شکوفه قصد ورود به خانه آقای مروت پور را دارد که نیرو های محافظ خانه حاجی او را دستگیر می کنند و با خودشان می برند.
آقایی برای حرف کشیدن از فریبرز آمده است که آشنا در می آیند و با فریبرز شروع به حرف زدن می کنند و فریبرز می گوید هر جا که مرا می گیرند، بازجوی من شمایی.. ساواک، عراق و …
احمد و طاهره را در حرم امام رضا عقد می کنند و دور هم شیرینی می خورند و شادی می کنند.
فریبرز در اتاق فرمانده بعثی ها از روی نقشه می خواهد آدرس نقشه را بدهد که بلد نیست و می گوید داش ابرام اون جا رو بلد بوده است که آن ها گمان می کنند او آن ها را گول می زند و ناصری را به آن جا می برند تا او آدرس دهد.
فریبرز و ناصری با هم بر سر لباس پوشیدن بحث می کنند که فرمانده بعثی ها به سراغش می رود و به سمتش تیر شلیک می کند تا مجبورش کند که لباس عراقی بپوشد و بروند.
فریبرز به همراه ناصری و بازجو ایرانی و فرمانده بعثی ها به جبهه می روند تا فریبرز گنج را نشانشان دهد که ناصری به فریبرز می گوید این ها ولت نمی کنند و به محض رسیدن، من و تو را می کشند اما فریبرز گوش نمی دهد و می رود.
فرمانده بعثی ها می گوید که این جا اگر ایرانی حرف بزنی تو را می کشند و بعد از دادن گنج تو را آزاد می کنیم او جون ناصری را هم از آن ها قول می گیرد.
فریبرز و فرمانده بعثی از ماشین پیاده می شوند که نیرو های بعثی می گویند صدام حسین آمده و باید همه آرایش نظامی انجام دهیم و اگر تو نیای همه بهت مشکوک می شوند.
خلاصه داستان قسمت هفتم سریال زیرخاکی 3
ستوان ناصری با فریبرز حرف می زند و به او می گوید که برایت رادیو آوردم و چند روز دیگه صلیب سرخ دوباره می آید و قرار است همه ما اعتصاب غذا کنیم تا وجهه بعثی ها خراب شود.
بعد از رفتن ستوان ناصری فریبرز رادیو اش را روشن می کند که آهنگ می زند، کمی می رقصد که بغل دستی اش بیدار می شود و او را می خواباند و خودش را نیز به خواب می زند.
تعدادی سرباز بعثی داخل اقامتگاه می روند و شروع می کنند به کتک زدن اسرا اما هیچ کس کاری با فریبرز ندارد و او گوشه ای نشسته است.
بعثی ها ستوان ناصری را با خودشان می برند و باقی اسرا سر جایشان می خوابند و فریبرز هم ترسیده سر جایش می خوابد.
کشور خانم با حوری و پری حرف می زند که صدای تلفن می آید و طاهره، پری خانم را صدا می کند که باز هم شکوفه است و می گوید فریبرز این جا پیش من است و اصلا نمی خواهد اسمی از تو باشد و با حرف هایش پری را تحریک می کند تا سر قرار برود.
پری با حال بد به اتاقش می رود که کشور هم به دنبالش می رود اما او چادرش را سرش می کند و از خانه بیرون می رود و با ماشین راه می افتد که کشور خانم دوان دوان خودش را بهش می رساند و سوار می شود.
کشور به او می گوید غریبه ای به تو حرف زده و نباید باور کنی و این ها نقشه دارند تا تو را بهم بریزند اما دری می گوید من قصد کردم از روی آن ها رد شوم و جفتشون و تیکه تیکه کنم.
کشور خانم شروع به خندیدن می کند و می گوید من بلد نیستم دور بزنم که پری هم می گوید من هم بلد نیستم و کشور خانم بیشتر می خندد و می گوید که میدان ژاله باید دور بزنیم و بهتر است به خانه برویم و با حوری خانم حرف بزنیم و تصمیم بگیریم.
پری کمی با او حرف می زند و آرام می شود و تصمیم می گیرند پیاده به خانه بروند و آقای عندلیبی ماشین را بیاورد.
فریبرز در آسایشگاه راه می رود و دنبال فندک است تا سیگار بکشد که ابرام می گوید ستوان ناصری را دیشب برده اند و هنوز نیاورده اند، اگر اتفاقی برایش بیوفتد حسابت با خداست.
کشور خانم در حال ریختن نفت توی بخاری است که تلفن زنگ می خورد و فهیمه می گوید یک خانم است که خود کشور خانم تلفن را جواب می دهد و تا می تواند به او فوش می دهد و تلفن را به پری نمی دهد.
فریبرز با حال گرفته در حیاط نشسته است که نادر به کنارش می رود و حالش را می پرسد که او می گوید عامل تمام بدبختی ها من هستم اما نادر می گوید ناصری بچه ها را آنتریک می کرده تا اعتصاب کنند بخاطر همین موضوع او را بردند بچه ها را کتک زدند.
پری در حال چرخ کردن گوشت است که کشور به او می گوید زنیکه زنگ زد و خودم حالش را گرفتم و دیگر هم زنگ نمی زند.
کشور، پری را راضی می کند تا با هم به خرید بروند، پری به اتاق می رود که بچه ها را مشغول گوش کردن رادیو می بیند و با حوری خانم احساساتی می شوند و گریه می کنند.
نادر باز هم از فریبرز به بعثی ها اطلاعات می دهد و به کنار فریبرز بر می گردد و برایش سیگار روشن می کند که فریبرز آن را روی زمین می اندازد و می گوید من هیچ کاری برای زنم نکردم و زیر این قولمم زدم که نادر با زبون بازی درباره موشک سوال می کند و فریبرز هم کلی قمپز در می کند. نادر باز تمام حرف های فریبرز را به فرمانده بعثی ها می گوید.
کشور خانم به همراه پری، حوری و طاهره در حال بیرون رفتن هستند که تلفن زنگ می خورد و دختر کشور خانم می گوید که با پری خانم کار دارند…
پری که گمان می کند باز هم شکوفه است، تلفن را بر می دارد و فوش می دهد که یکی از اسرای آزاد شده می گوید فریبرز زنده است و اسیر شده که آن ها آرام می شوند…
پری تصمیم می گیرد که با حوری و بچه هایش به مشهد بروند که کشور خانم جلوی آن ها را می گیرد و می گوید من و تمام همسایه ها نیز می خواهیم با شما بیایم و عقد احمد و طاهره را آن جا بگیریم و بعد از کلی حرف پری را راضی می کنند.
شفیعی به خانه اسفندیار رفته است و می گوید که فریبرز اسیر شده است و راجب گنج سوال می کند.
اسرای ایرانی در آسایشگاه می رقصند که بعثی ها بر سرشان می ریزند و کتکشان می زنند که فریبرز خودش را کنار می کشد و به نادر می گوید رادیویی که ناصری بهم داده بود را بردند که نادر می گوید کسی نباید بفهمد.
فریبرز را پیش فرمانده بعثی ها می برند و او بهش می گوید که اگر اطلاعاتی که می خواهم را به من بدهی تو را هم راهانت را آزاد می کنم.
پری و همسایه ها راه می افتند تا به مشهد بروند که پری و حوری گریه می کنند و کشور خانم بعد از خداحافظی از آقای مروت پور خداحافظی می کند و سوار ماشین می شوند و می روند.
فریبرز با هم بندی هایش حرف می زند و می گوید برای غذا آماده شوند و که آن ها اعتصاب کرده اند و هیچ نمی خورند و بعثی ها هم فریبرز را با خودشان می برند و فرمانده شان می گوید که فقط ۴۸ ساعت وقت داری اطلاعات موشکی ایران را به ما بدهی
خلاصه داستان قسمت ششم سریال زیرخاکی 3
عده ای از صلیب سرخ برای برگرداندن اسرا به ایران آمده اند و آن ها دونه دونه را سوار ماشین می کنند.
پری و کشور خانم به کلاس آموزش رانندگی رفته اند. پری رانندگی می کند و کشور خانم به آن ها ساندویچ می دهد و آقای اسماعیلی تمام مدت حرص می خورد و از طرف دیگر پری هم استرس دارد و می گوید کسی دائما آن ها را تعقیب می کند.
پری و کشور خانم به خانه بر می گردند که تلفن خانه زنگ می خورد طاهره، پری را صدا می کند که می گوید من شکوفه هستم که به باغ آمدیم، من و فریبرز عاشق هم هستیم و بهش بگو بیاد سر قرار همیشگی که پری عصبی می شود و او تلفن را خوشحال قطع می کند.
کشور که شرایط را بد می بیند، شروع به آروم کردن پری می کند و می گوید شوهر تو قهرمان است و همه می خواهند خرابش کنند که پری هم تحت تاثیر حرف های او قرار می گیرد و آرام می شود.
کشور خانم به او می گوید که مدتی پیش حوری خانم برود یا با هم به تبریز بروند که پری قبول نمی کند و می گوید می ترسم همه جا دنبالمون هستند و برای دلتنگی فریبرز گریه می کند.
بعثی ها فریبرز را به اقامتگاه بر می گردانند که ستوان ناصری به کنارش می رود و به او ساندویچ می دهد و می گوید به خاطر این که صلیب سرخ تو را نبیند و اسمت را ثبت نکند که نتوانی نامه ای برای خانواده ات بفرستی اما من خبر سلامتی ات را به خانواده ات می دهم.
فریبرز مقاومت می کند و برای ستوان ناصری ناز می کند و می گوید من زودتر از نامه شما ها به ایران بر می گردم.
آقای مروت پور به خانه بر می گردد و پری هم به اتاقش می رود و بعد از چند دقیقه چادر سر می کند، بیرون می رود و کشور خانم را صدا می کند و کاغذی را جلوی چشمانش پاره می کند و باز به اتاق می رود.
اسرا نامه هایشان را به بعثی ها می دهند تا آن ها را به صلیب سرخ بدهند.
فریبرز چکشش را در می آورد تا به ادامه تونل کندنش بپردازد که چند تا از سرباز ها هی به سراغش می روند که باعث حرص خوردن فریبرز می شود.
حوری با دخترش به خانه کشور خانم می رود و خودش شروع به حرف زدن می کند و می گوید عده ای تمام زندگیم را بهم ریختند و یک نامه برایم فرستادند که داخلش نوشته بود خیلی سریع به شوهرت بگو صندوق ها را بر گرداند.
پری، با کشور خانم حرف می زند و می گوید که اجازه بده حوری و بچه اش هم مدتی آن جا باشند چرا که جونشان در خطر است.
فریبرز و ناصری با هم حرف می زنند که فریبرز باز هم سر او غر می زند و می گوید که همه بدبختی های من تقصیر توعه و شروع به کل کل کردن می کنند.
فریبرز در محوطه به یکی از بعثی ها می گوید که گوشم درد گرفته و به زور آن ها را وادار می کند به دکتر برود که دکتر دهانش را نگاه می کند و می گوید چیزیت نیست اما فریبرز به زور به او می گوید که برایم قرص بیاور و چراغ قوه را در شلوارش قایم می کند که از پاچه شلوارش می افتد و دکتر می فهمد که بعثی ها می خواهند او را در قفس بیاندازند، اما نادر از راه می رسد، جلویشان را می گیرد و با فریبرز سیگار می کشد.
دو نفر در حال بردن یخچالی به خانه آقای مروت پور هستند و کشور خانم به پری و حوری می گوید این را برای شما تهیه کردم تا وسایل خوراکیتون جا داشته باشد که حوری می گوید شما عقد کنون دارین ما باید زودتر برویم که کشور خانم ناراحت می شود و خودش را می زند که حوری آرامش می کند و می گوید که می مانیم.
فریبرز از نادر چراغ قوه می گیرد و به سمت ستوان ناصری می رود و می خواهد آن را به او بدهد که ناصری می گوید این به درد عمه ات می خورد و فریبرز با حال گرفته می رود و به نادر هم می گوید که دست از سرش بردارد.
حوری و پری به همراه بچه هایشان در خانه نشسته اند که حوری عکسی از خانم بزرگ مادر شوهرشان می بیند که پری می گوید او فریبرز است که چادر سرش کرده و تا مادرش برای مکه پاسپورت بگیرد که حوری حسابی می خندد اما پری از دلتنگی تنها گریه می کند.
ابرام به فریبرز می گوید که بیا گنج را به بعثی ها بدهیم تا آزاد شویم که فریبرز قبول نمی کند اما ابرام به یکی از بعثی ها می گوید که آن ها باور نمی کنند و کتکش می زنند…
خلاصه داستان قسمت پنجم سریال زیرخاکی ۳
فریبرز در زندان راه می رود و می خواهد به دستشویی برود که یکی از اسرا می گوید باید تا ۸ صبح صبر کند یا پشت پتو کارش را بکند که فریبرز بعد از کلی غر به دستشویی می رود.
مروت پور به همراه شفیعی به خانه می رود.
گروگانگیر ها جلوی احسان غذا می خورند و به او هیچ غذایی نمی دهند که اعتراف کند و به حرف بیاید.
نادر برای فریبرز چکش می برد که او غر می زند و می گوید من کلنگ می خواستم این حتی قند شکنم نیست که نادر می گوید آن را قائم کن و می رود.
پری با گروگان گیر ها حرف می زند و اسم فرهاد را میان حرف هایش می آورد و گند می زند. دو تا از گروگانگیر ها با دیدن احسان می فهمند که آن ها کاوه را نگرفته اند و گند زده اند، نیرو های کمیته رد آن ها را می زنند و گروگانگیر ها نیز قبل رسیدن آن ها از آن جا فرار می کنند و احسان هم آزاد می شود.
فریبرز در زندان مشغول کنده کاری است و نادر هم کنارش او را می پاید تا به اصطلاح گیر نیوفتد.
نیرو های بعثی می آیند که نادر به او خبر می دهد و فریبرز سریعا خودش را جمع و جور می کند و با دیدن ستوان ناصری و ابرام می گوید دلم نمی خواهد شما را ببینم و شما عامل بدبختی من هستید.
احسان به خانه بر می گردد و همه او را در آغوش می گیرند.
نیرو های کمیته تصمیم می گیرند که برای خانه حاج مروت پور نیرو مخفی بگذارند چرا که مطمئن هستند که آن ها برای تلافی دوباره بر می گردند.
زنی که در گروه گروگانگیر ها و دوستای فریبرز است گیر نیوفتاده و با کسی حرف می زند و می گوید این بار من تلافی را سر زنش در می آورم تا حساب کار دستش بیاید.
نادر به اتاق فرمانده بعثی ها رفته است و از موشک های فریبرز یا همان آذر هوشنگ حرف می زند و قول می دهد که از زیر زبون او حرف بکشد و می رود.
فریبرز مشغول کندن زمین است و همه اسرا هم فهمیده اند و یکی از آن ها در حیاط به او می گوید می دانیم اما فریبرز زیر بار نمی رود فکر می کند جاسوس خود اوست. همسایه ها احسان را به همراه عمه اش راهی می کنند و می روند.
همه اسرا در نیروگاه بعثی ها در حیاط دور هم ایستاده اند و فرمانده بعثی ها نیز آن ها را نگاه می کند که ناصری متوجه شان می شود. فریبرز مشغول کندن است و نادر هم به کنارش به او ویفر و کوپن می دهد و می گوید این ها جیره دو ماهم بود اما بیشتر به درد شما می خورد.
برای پری نامه آمده است و کشور خانم به او می دهد که پری با دلشوره آن را می خواند که آخرش نوشته شده از طرف شکوفه عاشق فریبرز که پری، کشور خانم را صدا می کند و نامه را به او نشان می دهد که کشور خانم می گوید من احتمال می دهم که از طرف همان گروگانگیر ها باشد و بعد از خواندن دوباره نامه می گوید که نویسنده نامه مرد است و اگر زن بود تو را زنیکه چاق زشت ایکبیری خطاب می کرد که باعث ناراحتی پری می شود و کشور خانم سقط بچه اش را بهانه می کند که ازش ناراحت نباشد تا بچه اش بماند. فرمانده بعثی ها هم چنان فریبرز را زیر نظر دارد و فریبرز به سمت نادر می رود تا با هم غذا بخورند و می گوید که منتظرم از صلیب سرخ بیایند تا خودم را با اسم خودم ثبت کنم و فریبرز باغ بیشه اسم واقعی ام است.
نادر به سراغ فرمانده بعثی ها را رفته و می گوید او فریبرز باغ بیشه است یا حسابی دهنش قرص است که از او کتک می خورد و می گوید اگر نتوانی ازش حرف بکشی تو را به بغداد می فرستم تا شکنجه شوی.
فریبرز خاک درون پاچه های شلوارش را خالی می کند که چند تا از نیرو های بعثی او را می گیرند و با خودشان می برند.
خلاصه داستان قسمت چهارم سریال زیرخاکی ۳
پری در حال رانندگی است که کاوه به او می گوید دیروز آقای سیبیلو را در صف نفت دیدم که پری هول می شود و رانندگی نمی کند و کشور خانم به سر جایش می رود تا او هم یاد بگیرد. پری عقب کنار کاوه می نشیند و به او می گوید که به من دل آشوبه دادی و دیگر حق نداری که بیرون بروی اگر هم رفتی او را دیدی باید جوری برخورد کنی که ندیده ایش.
فریبرز در زندان مضطرب است و باقی اسرا خواب هستند.
فریبرز از روی آن ها غلت می خورد و خودش را به ستوان ناصری می رساند و درباره مبادله حرف می زند و اما او می گوید چشم تمام عراق به تو است و باید آبروی ارتش را حفظ کنی و اگر به فرار فکر کنی تو را سینه دیوار می گذارند و بهت رحم نمی کنند.
فریبرز نگران است و دلش می خواهد خودش را زودتر پیش پری و کاوه برساند که ستوان ناصری می گوید بهتر است بخوابی و حرف دیگری نزنی…
کشور خانم و پری از کلاس رانندگی بر می گردند و به خانه می روند که کمی آن طرف تر یک ماشین که در آن سه مرد حضور دارند آن ها را می پایند و رفت و آمدشان را زیر نظر دارند.
پری از کشور خانم می پرسد که چرا فریبرز به من نامه نمی دهد و کشور هم او را آرام می کند و می گوید که او آدم مهمی است و بهش اجازه نمی دهند.
احسان برای عوض کردن لباس هایش می رود که همان ماشین احسان را می دزدند و با خودشان می برند و در همان لحظه عمه احسان از راه می رسد.
تلفن زنگ می خورد که دختر آقای مروت پور می گوید با فریبرز کار دارند، پری تلفن را بر می دارد که همان مرد می گوید اگر امانتی ها را ندهی بچه تان بهتون پس نمی دهیم. پری تلفن را قطع می کند و کاوه را صدا می کند که او را در خانه می بیند و بغلش می کند و می گوید پشت تلفن گفتند که کاوه را گروگان گرفته اند.
بعثی ها به نیروی جاسوسشان می گویند که حسابی حواسشان به آذر هوشنگ باشد و او می گوید کسی به اسم محمد حسن عقیل همیشه همراهش است شاید بتوانیم از طریق او چیز های بیشتر بفهمیم.
اسرا نشسته اند غذا می خورند که همان جاسوس به کنارش می رود و سر صحبت را با او باز می کند و می گوید این جا جاسوس داریم و نباید به کسی اعتماد کنی و سهم غذام رو هم به تو می دهم اما به کسی نگو و خودم این جا سربازتم و هر کاری که داشته باشی برایت انجام می دهم.
سرباز دیگری به کنار فریبرز می رود و می گوید او جاسوس بود و بهتر است چیزی بهش نگویی که فریبرز خنگ تر از این حرفا است و قبول نمی کند.
بعثی ها از ستوان ناصری درباره سرهنگ آذر هوشنگ سوال می پرسند که او می گوید نمی شناسمش و حسابی کتکش می زنند.
عمه احسان به خانه آقای مروتی می رود تا احسان را با خودش ببرد که پری می گوید من او را یک ساعت پیش به خانه شما فرستادم که کشور خانم شروع به حرف زدن می کند و می گوید با کاوه رفتد بیرون و آن ها را دست به سر می کند.
کشور خانم به جهاد زنگ می زند و می گوید که احسان را دزدیده اند و آقای مروت پور می گوید خودش او را پیدا می کند.
بعثی ها اسرا را دونه دونه اسم می برند و نگاهشان می کنند. پری و زن های همسایه دم در حواسشان به عمه احسان است و با آمدن آقای عندلیبی او را به داخل خانه می برند که صدای تلفن می آید که پری و کشور هول می شوند و به داخل می روند که می فهمند آقای مروت پور آن طرف خط است و به آن ها یاد می دهد که چجوری با دزد بچه حرف بزنند و نگویند که احسان بچه او نیست.
فریبرز در حیاط قرارگاه از ابرام می پرسد که پشتش چی کشیده اند و می گوید دایره و حالا بدبختی، بعد از رفتن ابرام، فریبرز می خواهد سنگی به عکس صدام بزند که یکی از نیرو های بعثی می آید و او شروع به رقصیدن می کند.
کشور خانم به عمه احسان می گوید که احسان با آقای عندلیبی و کاوه رفتند قم که او بیتابی می کند و همان لحظه مادر احسان طلا خانم نیز زنگ می زند و کشور خانم می گوید عمه احسان نیز آن جا است و تلفن را بهش می دهد.
فریبرز به همان جاسوس قرارگاه اسرا می گوید که می خواهم با یک تیکه سیم خاردار کل این جا رو بکنم تا فرار کنیم و هر چیزی که غیرممکن باشه بهترین نقشه است و از همان جاسوس که اسمش نادر است کلنگ می خواهد و او می گوید که به زودی برایش تهیه می کند و می رود.
گروگانگیر ها از احسان می خواهند اطلاعات بگیرند اما او هر چه می گوید آن ها باور نمی کنند.
جاسوس بعثی ها به آن ها می گوید که آذر هوشنگ تعمیرکار موشک بوده و آدم مهمی است.
خلاصه داستان قسمت سوم سریال زیرخاکی 3
کشور خانم به حوری جاری پری زنگ می زند و ازش می خواهد که زودتر به خانه آن ها برود.
حوری با بچه اش به آن جا می روند که او می فهمد فریبرز شهید شده و به داخل می رود.
کشور خانم او را به داخل می برد و حوری خانم با پری گریه می کنند و حرف می زنند.
آقای مروت پور به خانه زنگ می زند و به کشور خانم می گوید که فریبرز مقفود شده ومشخص نیست که مرده یا اسیر شده است که کشور خانم با ذوق به پری می گوید پری شهید نشده اما پری فکر می کند که او دروغ می گوید که کشور خانم می گوید از حالا هر جا دلت می خوای بری برو حالا که می دونم شوهرت زندس خیالم راحته و ممکنه مجروح یا اسیر شده باشد.
پری به کشور خانم می گوید که من سربار شمام و نمی تونم بیشتر از این بمونم که کشور خانم می گوید باید بمونی با هم کار می کنیم و باید رانندگی یاد بگیری و پول دربیاری…
فریبرز در زندان اسرا خوابیده و سردش است و به آن ها می گوید کولر را خاموش کنند و با پتو اش که کوچیک است درگیر شده و گوشه دیوار می لرزد.
کشور خانم سیاهی را از خانه می برند و به خاستگار طاهره می گویند که بیایند.
خانم ها در خانه غذا می خورند و با هم حرف می زنند اما حال پری همچنان گرفته است و خوب نیست.
عراقی ها در حال انتقال اسرا هستند و آن ها را سوار قطار می کنند.
خاستگار طاهره با پدر و خانم همسایه شان به خانه آقای مروت پور رفته اند و حرف می زنند. طاهره با پری خانم حرف می زند و می گوید چه سوال هایی باید بپرسم که پری می گوید به عنوان زن ازش چه می خواهی که او می گوید من خودشو می خواهم.
فریبرز و ستوان ناصری با هم حرف می زنند و فریبرز با او حرف می زند و می گوید چک اول را که خوردم همه رو اعتراف کردم اما قبول نکردند و ابرام هم به میان حرف هایشان می آید که از دو طرف حرص می خورد و ناصری هم مسخره اش می کند…
پدر احمد از کشور خانم می خواهد که طاهره برایشان چای ببرد و پری هم از روز خاستگاری خودش برای کاوه می گوید که با حاضر جوابی های کاوه حرصی می شود.
عراقی ها اسرا را از قطار پیاده می کنند و آن ها سوار کامیون می کنند.
پری در آشپزخونه با کشور خانم حرف می زند و می خواهد دلیل حالش را بپرسد که او می گوید جلو بچه ها نمی خواهم حرف بزنم و او را به اتاق خودش می برد و آخر از زیر زبانش می کشد که حامله است.
پری خانم کاسه شکلات را به کاوه می دهد تا در میان مردم خیرات کند و به احسان یاد می دهد که فاتحه بخواند.
احسان مردی را که در باغ دیده بود و فکر می کرد دوستش باباش است را می بیند و با او حرف می زند و بعد از مطمئن شدن به خانه می رود و به مادرش می گوید که همون آقایی که اومده بود باغ را دیدم که پری چادر سر می کند و بیرون می رود تا پیدایش کند و به کاوه هم می گوید بیرون نیاید که او به دنبالش می رود و پری با ندیدن او کاوه را می زند و به داخل می رود.
آن مرد با دو بشکه نفت به داخل خانه ای می رود که مشخص می شود کسی هم او را می پاید.
عراقی ها اسرا را به جای جدیدی منتقل کرده اند و آن ها را کتک می زنند تا به داخل بروند.
احمد برای خداحافظی به در خانه حاج آقا مروت پور می رود و او را بدرقه می کنند.
عراقی ها اسرا را می زنند و می گویند با ریش هایتان را بزنید و فریبرز را برای زدن ریش و مو می برند که او گریه می کند و می گوید اگر این کار را بکنی پری ولم می کند که کسی می آید و می گوید بدون این کار او را ببرید.
شفیعی به اسفندیار خبر می دهد که فریبرز شهید نشده است…
پری به همراه کشور خانم و بچه ها برای آموزش رانندگی رفته اند و معلمش شروع به توضیح می کند و پری هم آموزش می بیند و حرکت می کند و معلمش نیز بهش کمک می کند.
فریبرز و باقی اسرا به حمام رفته اند و فریبرز از پسری آب می گیرد که او را می شناسد و می گوید من آشنای عمو حسن گاریچی هستم و با هم شروع به حرف زدن می کنند که کس دیگری از دور آن ها را می پاید و به حرف هایشان گوش می دهد. آن پسر به فریبرز می گوید که قرار است من مبادله شوم اما شما چون سرهنگی تا آخر عمر نگهت می دارند و می رود که باعث گرفته شدن حال فریبرز می شود…
خلاصه داستان قسمت دوم سریال زیرخاکی 3
مرغ کاوه تخم گذاشته است و او خوشحال تخم مرغش را بر می دارد و اجازه نمی دهد کسی بهش دست بزند که گریه دختر کوچکه کشور خانم گریه می کند.
کشور و پری آن ها را آرام می کنند و کشور خانم خواب دروغینی که در آن فریبرز شهید شده را برای پری تعریف می کند اما او باز هم متوجه نمی شود و می گوید خیر است.
آقای مروت پور از خانه بیرون می آید که پری از او می پرسد اتفاقی برای فریبرز افتاده یا نه که او می گوید خدا صبرت بدهد و می رود.
پری حالش بد می شود و با بدن بی جون خودش را به داخل خانه می رساند. فریبرز همچنان آویزون است که ارشد عراقی ها بالا سرش می رود، سربازی او را باز می کند و می نشیند.
فریبرز می گوید من سرهنگ نیستم و هر چه سعی می کند از کباب آن ها بخورد بهش نمی دهند اما انقدر اصرار می کند که اگر بهم کباب بدید همه چیز را می گویم.
فریبرز به آن ها می گوید که من آذر هوشنگ نیستم اما آن ها قبول نمی کنند که او دو تا از سربازانش را صدا می کند تا فریبرز را شکنجه کنند که یادش بیاید.
کشور خانم و همسایه ها در خانه پری را آرام می کنند اما او کپ کرده است و نه حرف می زند و نه گریه می کند.
عراقی ها فریبرز را شکنجه می کنند تا از او اطلاعات بگیرند و به دفترچه اش گیر داده اند که او می گوید من در آم بدهکاری هایم را نوشته ام و چیزی نیست که هیچ کدام باور نمی کنند و شکنجه اش می کنند.
کشور خانم سفره غذا را چیده است و به زور به پری و کاوه ای که حسابی بی تابی پدرش را می کند، غذا می دهد.
ارشد عراقی ها همچنان با فریبرز حرف می زند و او تمام مدت راست می گوید اما حرف هایی که آن ها می خواهند نیست و هیچ کدام را قبول نمی کنند.
پری با دختر کشور خانم بر سر مشکی پوشیدن دعوا می کند و او را مجبور می کند و لباسش را عوض کند.
مرد ها در کوچه برای او پلاکارد می زنند و شفیعی هم برای فضولی به آن جا رفته است و از همسایه ها درباره فریبرز سوال می کند.
عراقی ها فریبرز و ستوان ناصری را با هم رو به رو کرده اند که آن ها اظهار می کنند همو نمی شناسند که با بردن ستوان ناصری فریبرز حسابی از آن ها کتک می خورد.
تیمی که به دنبال فریبرز هستند فکر می کنند که شهادت نقشه او است و باور نمی کنند.
ابرام دوست فریبرز او را به می فروشد و می گوید که آذر هوشنگ خود خودش است و فریبرز هم برای این که دیگر شکنجه نشود قبول می کند.
شفیعی در اداره جهاد به اسفندیار زنگ می زند و می گوید که فریبرز باغ بیشه جام شهادت را نوشیده و حسابی جلوی بقیه فیلم بازی می کند و شب نیز آقای مروتی را به خانه می رساند.
پری نصف شب لباس می شوید تا کمی داغ دلش آرام شود و از طرف دیگر به فریبرز را به برق وصل کرده اند و ازش اعتراف می گیرند و او می گوید که همه چیز زیر سر ابرام است.
پری تمام خونه را تمیز می کند و پرده هایی که شسته را نصب می کند و موقع صبح خبر می دهد که قصد رفتن دارند اما کشور خانم جلو آن ها را می گیرد و می گوید اجازه نمی دهم بروی و هر وقت که قرار باشد بری با هم می رویم.
کشور به حوری جاری پری زنگ می زند و می گوید خودش را سریع به آن جا برساند و قطع می کند.
ابرام در نبود عراقی ها فریبرز را گول می زند که اگر اعتراف کنی آذر هوشنگی باهات کاری ندارند که او ارشد عراقی ها را صدا می کند و اعتراف می کند که با شنیدن کار های آذر هوشنگ می گوید کاش بیشتر من را شکنجه کنید و ابرام را هم معاونش معرفی می کند.
خلاصه داستان قسمت اول سریال زیرخاکی ۳
عراقی ها اسرای ایرانی را سوار اتوبوس کرده اند و با خود می برند که فریبرز تمام مدت غر می زند و بغل دستی اش را کلافه می کند.
اسفندیار به شفیعی زنگ زده است و می گوید هر چه سریع تر سراغ فریبزر را بگیرد و بفهمد که کجا است و ادعا می کند که به جای منطقه آن ها را دور زده و جای دیگری است.
همسایه ها به خانه آقای مروت پور رفته اند و از کشور خانم می خواهند که از آقای مروت پور بخواهند تا در گوش بچه تازه به دنیا آمده شان اذان بخواند.
پری، کاوه و احسان را بیرون برده و برای آن ها خوراکی می خرد و راه می روند.
آقای مروت پور در گوش بچه اذان می خرد و کشور خانم به خانم های همسایه می گوید که می خواهد دخترش را شوهر بدهد و مشغول حرف می شوند که تلفن خانه زنگ می خورد و دخترش آقای مروت پور را صدا می کند و می گوید با او کار دارند.
آقای مروت پور با تلفن حرف می زند که حالش حسابی خراب می شود و کشور را صدا می کند و می گوید فریبرز شهید شده و باید خاستگاری را عقب بیاندازند.
کشور خانم گریه می کند و می گوید من نمی توانم به پری بگویم و راهی ندارم.
کشور خانم با چشم های گریان به حیاط می رود و به همسایه ها می گوید که فریبرز شهید شده و باید به پری بگوییم.
پری احسان و کاوه را سوار چرخ و فلک کرده و بعد از تمام شدن بازی شان آن ها را با یک مرغ به خانه می برد.
پری با دیدن کشور خانم می ترسد و می گوید چی شده و سعی می کند آرامش کند اما کشور خانم فشار دادن حیوون را بهانه می کند و می گوید چیزیم نیست و کاشکی مرغ برامون تخم بگذارد.
پری حرف ازدواج طاهره را به میان می کشد که باز هم کشور خانم مقاومت می کند و سر بسته می خواهد به پری بفهماند که فریبرز شهید شده اما موفق نمی شود و پری به داخل خانه می رود.
فریبرز در اتوبوس اسرا دست هایش را باز می کند و کم کم دست چند نفر را باز می کند که یکی از سرباز های عراقی می فهمد و با دست به یکی اتوبوس را آزاد می کنند اما در نهایت دوباره اسیر می شوند و تیر باران می شوند که فریبرز از خواب می پرد و مامور های عراقی به او می گویند که ساکت باشد و به خاطر درجاتش بیشتر او را می زنند.
شفیعی به سراغ اسفندیار رفته است و می گوید فریبرز شهید شده اما او باور نمی کند و می گوید تا وقتی که او به گنجش نرسد، نمی میرد.
کاوه و احسان در خانه مرغ هایشان را بغل کرده اند و فیلم می بینند که پری در آشپزخانه پلو مرغ درست می کند و می گوید به دلم افتاده که فریبرز امشب می آید اما کشور گریه می کند و می گوید یاد فیلم هندی ها افتادم.
کشور خانم دائما به پری محبت می کند که باعث شک کردن پری می شود اما هر چه ازش کی پرسد چرا اینجوری می کنی چیزی دستگیرش نمی شود.
فریبرز با بغل دستی اش حرف می زند و می گوید که آب می خواهم اما یکی از سرباز های عراقی از دستش عصبی می شود، فریبرز از بغلی اش می خواهد که دستش را باز کند تا بتواند درجه هایش را بکند و دائم غر غر می کند که بازش کند و همان سرباز عراقی دستش را باز می کند که فریبرز با دیدنش می ترسد…
خانمی به خانه آقای مروت پور زنگ می زند و سراغ آقای باغ بیشه را می گیرد که کشور خانم می گوید نیست او سراغ همسرش را می گیرد و باز هم از پری می پرسد که فریبرز هست یا نه که پری می گوید نه و خانم پشت خط، تلفن را قطع می کند.
پری از این که یک زن سراغ او را گرفته عصبی است و با کشور خانم درد و دل می کند که کاوه بهونه گشنگی می گیرد و پری عصبی با او می رود.
عراقی ها اسرا را پیاده کرده انذ و فریبرز را به یک اتاق برای شکنجه برده اند و او را به یک در آهنی بسته اند.
احسان خوابش برده است که کاوه بالای سرش آهنگ گذاشته و گوش می دهد که پری به اتاق می رود و با سوال های کاوه رو به رو می شود و او را به زور می خواباند.
فریبرز در دلش برادرش را صدا می کند و می گوید امشب شب آخرمه و یخ می زنم و می میرم.
بقیه اسرا با هم هستند و سعی می کنند از طریق زبان مورسی از فریبرز خبر بگیرند که ابرام می گوید بلد نیست و ستوان به همه می گوید کسی درجه اش را نگوید.
نظر شما