قصه های کودکانه شب یلدا برای بچه ها
۴ قصه کوتاه از شب یلدا . قصه های کودکانه شب یلدا برای خواب. قصه های یلدایی.قصه های کهن شب یلدا. داستان های قدیمی شب یلدا.
از رسم و رسومات شب یلدا قصه گویی است، ما بزرگترها می توانیم با خواندن قصه های قدیمی برای کودکانمان شب یلدا را زیباتر کنیم، در این بخش از صفحه اقتصاد " قصه های کودکانه شب یلدا برای بچه ها " را آورده ایم تا بخوانید، با ما همراه باشید.
۴ قصه از قصه های کودکانه شب یلدا
قصه اول؛ جادوگر و درخت شیطان
در روزگاران دور پیرزنی تنها در کلبه کوچکی زندگی میکرد. کنار کلبه درخت عجیبی قرار داشت و مردم معتقد بودند این درخت را شیطان کاشته است زیرا گلهای آن آتشین است و میوههای آن جهنمی است.
هیچکس جرات نزدیک شدن به خانه پیرزن را نداشت و همه از او میترسیدند. پیرزن بینی بلندی داشت و خالی سیاه و بزرگ بر روی بینی اش دیده میشد.
پشت پنجره کلبه پیرزن چند بطری بزرگ و کوچک قرار داشت که درون آن با مایه قرمز رنگی پر شده بود. مردم محل میگفتند که این پیرزن جادوگری است که بچهها را شبها میکشد و خون آنها را درون شیشه میریزد. از دودکش کلبه پیرزن همیشه دود سفیدی بیرون میآمد و دو جغد سفید همیشه روی درخت نگهبانی میدادند.
شبی از ابر سیاه برف فراوانی شروع به باریدن کرد و هوا بسیار سرد شد. مردی با دختر کوچکش به نام یلدا در برف و بوران سرگردان شدند و دنبال سرپناهی میگشتند تا بتوانند ساعاتی را آنجا سپری کنند. یلدا و پدرش از دور کلبه پیرزن را دیدند و به سمت کلبه رفتند. پیرزن یلدا و پدرش را به درون خانه راه داد و آنها را کنار شومینه هیزمی برد و چند تکه هیزم داخل آن ریخت.
همانطور که یلدا و پدر در حال گرم شدن بودند پیرزن به آشپزخانه رفت و برای آنها در یک دیگ بزرگ سیاه، اش درست کرد. پیرزن موقع درست کردن آش، در حالی که لبخند بر لب داشت در یکی از شیشههای سرخرنگ را باز کرد و از آن مایع قرمز رنگ، داخل آش ریخت و چند بار آش را به هم زد.
بالاخره آش آماده شد و یلدا و پدر که خیلی گرسنه بودند شروع به خوردن کردند. آش به قدری خوشمزه بود که یلدا یکبار دیگر درخواست کرد تا پیرزن برایش آش بریزد و پدر و دختر آنقدر خوردند تا آش تمام شد.
یلدا و پدر که گرم و سیر شده بودند تصمیم گرفتند بروند، اما پیرزن اجازه نداد و با انجیر و توت و آجیل و میوههای خشک از آنها پذیرایی کرد. بار دیگر پدر یلدا تصمیم گرفت تا بروند اما پیرزن باز هم مانع آنها شد. این بار پیرزن به سراغ درخت شیطان رفت و چند میوه از آن چید و برای مرد و دخترش آورد و در دل گفت آنها باید این میوه را بخورند تا…
آنها با لذت از آن میوه عجیب خوردند. آن شب بسیار طولانی بود و انگار قرار نبود صبح شود.
با اصرار پیرزن یلدا و پدر شب را همانجا در کنار شومینه هیزمی به صبح رساندند.
صبح که شد اهالی محل با چوب و چماق به در خانه پیرزن آمدند و کدخدا در جلوی همه آنها قرار داشت. کدخدا با عصبانیت گفت:جادوگر پیر زود بگو با یلدا و پدرش چه کردی؟
پیرزن هم آنها را به داخل راه داد و همه دیدند که یلدا و پدرش راحت و آرام کنار شومینه خوابیدهاند. با سر و صدای مردم، یلدا و پدر بیدار شدند و داستان نجاتشان را به دست پیرزن تعریف کردند و همه اهالی محل متوجه اشتباهشان شدند. آنها از میوه لذیذی که خورده بودند نیز تعریف کردند.
از آن روز به بعد نام آن شب طولانی را یلدا و نام آن میوه سرخرنگ را نار به معنای آتش گذاشتند. راستی به نظر شما آن شیشه های قرمز رنگ که پیرزن پشت شیشه میگذاشت چه بود؟
قصه دوم شب یلدا؛ بی بی گل و نوههایش
یکی بود یکی نبود. در گذشته های دور مادر بزرگی به نام بی بی گل بود که چهار نوه شیرین داشت. نوههایی به لطافت گلهای کاغذی و زیباتر از دختران ننه دریا.
مادر بزرگ همیشه فکر میکرد اگر قرار باشد دیگر در این دنیا نباشد میتواند از همه چیز دل بکند به جز نوههایش.
روزی خدا رو به بی بی گل کرد و گفت وقتش رسیده که از همه چیز دل بکنی و پیش ما بیای. بی بی گل گفت خدای عزیزم من عاشق شما هستم و هرگز فراموشت نکردم اما نگران نوههایم هستم. آنها به قصه های شب یلدای من عادت کردند. من نباشم چه کنند؟ شب یلدا بدون قصه یک شب کوتاه و پر غصه است.
خدا به بی بی گل گفت. نگران نباش، تو بیا پیش من، من هم برای قصههای شب یلدای نوه هایت فکری دارم. اگه من خدا هستم میدانم چیکار کنم.
بی بی گل هم هر چیزی که داشت و نداشت گذاشت و رفت پیش خدا. اما دلش همچنان پیش نوههایش بود.
شب یلدا از آن بالا به نوههایش نگاه میکرد. دید همه جمع شدند و دلشان قصه میخواهد. بی بی گل آهی کشید و با غصه به نوههایش نگاه میکرد. خدا گفت بی بی گل غصه چرا؟ من به تو قول دادم.
بی بی گل در حالی که اشکهایش را پاک میکرد به پایین نگاه کرد. تمام قصههای بی بی گل تکه تکه شده بود. یه قاچ از قصه رفته بود لای گلهای هندوانه و چند تا هم لای دانه های انار، یه قسمتی از قصهها رفته بود لابه لای پستههای سربسته و بعضی از آنها هم بین مزههای ترش و شیرین لواشک جا خوش کرده بودند.
نوهها هر چیزی که میخوردند یاد یکی از قصههای بی بی گل میافتادند و هر کدام یکی از داستانهای بی بی گل را روایت میکردند. این شب بلند با قصه گویی تک تک نوهها به زیباترین شب سال تبدیل شد. مادر بزرگ با خودش گفت: وای! نوه های من چه قصه گوهایی شدند. از من هم بهتر!
قصه های کودکانه شب یلدا
قصه سوم شب یلدا؛ ننه سرما و عمو نوروز
در یکی از روزهای سرد پاییزی ننه سرما با کوله باری از هوای سرد به دیار ما آمد. ننه پیر وموهایش به سپیدی برف بود.
او دو پسر داشت، پسر بزرگ چله بزرگه و پسر کوچک چله کوچیکه نام داشت. آنها وظیفه داشتند سرما را با خود به زمین بیاورند.
پسر بزرگ از اول دی تا دهم بهمن بر روی زمین فرمانروایی میکرد. اگرچه هوا را سرد میکرد اما مرد مهربانی بود. بر عکس برادر بزرگ، برادر کوچکتر مرد بدجنسی بود.
دوران حکمفرمایی او از دهم بهمن شروع میشد و تا اول اسفند به پایان میرسید. او با خود برف و بوران و سرما میآورد. برادر بزرگتر همیشه او را نصیحت میکرد و میگفت کمی با مردم مهربانتر باش و با سوز و سرمای زیاد آنها را آزار نده. اما گوش چله کوچک بدهکار نبود و به برادر میگفت: اگر بهار بعد از من نمیآمد چه کارها که نمیکردم. من زنان را کنار تنور و بچهها را در گهواره سیاه و کبود میکردم.
بالاخره دوران حکومت چله کوچک تمام شد و حاکم دیگری روی کار آمد. او چله کوچک را در دل کوهی از یخ زندانی کرد. با این کار ننه سرما ناراحت و غمگین شد و برای نجات پسرش نفس گرم خود را بیرون راند تا برف و یخ کوه را آب کند و پسرش را نجات دهد. او سرانجام برفها را آب کرد و پسرش را نجات داد.
پس از آن با خوشحالی شروع به نظافت و تمیز کردن خانه کرد تا همه چیز برای حضور عمو نوروز آماده باشد.
روز اول بهار که رسید ننه سرما موهایش را شانه زد، لباسی نو به تن کرد و سفره هفت سین را چید و منتظر عمو نوروز شد. اما هر چه صبر کرد از عمو نوروز خبری نشد تا بالاخره از خستگی خوابش برد. همینطور که ننه سرما در خواب خوش بود عمو نورزو از راه رسید. او کمی چای و شیرینی خورد و وقت رفتن چند شاخه گل برای ننه سرما گذاشت.
وقتی ننه سرما بیدار شد و گلهای عمو نوروز را دید غمگین شد و فهمید که نتوانسته او را ببیند و برای دیدن عمو نوروز باید تا سال دیگر منتظر بماند.
به نظر شما آنها سال بعد همدیگر را ملاقات کردند؟
قصه چهارم شب یلدا؛ عشق ماه و خورشید
ماه عاشق خورشید است. اما کار ماه شب است و کار خورشید روز. ماه تصمیم میگیرد برای دیدن خورشید در سحرگاه راه را بر او ببندد، اما همیشه او خواب میماند و روز فرا می رسد و ماه دیگر اجازه ورود به روز را ندارد.
یک شب ماه ستارهای را که همیشه به همراهش هست مامور میکند تا نزدیک شدن خورشید را به او خبر دهد. سرانجام ستاره ماه را بیدار میکند و خبر آمدن خورشید را به او میرساند. ماه به استقبال خورشید میرود و راز دل را با او درمیان میگذارد و مانع رفتن خورشید میشود.
شب دیدار ماه و خورشید طولانی میشود و فردا عروس خانوم دیرتر از همیشه طلوع میکند. از آن به بعد آنها هر سال در این شب به دیدن هم میروند و نام این شب عشق را «شب یلدا» میگذارند.
نظر شما