خلاصه داستان قسمت ۹ سریال غریبه از شبکه ۳ سیما
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۹ سریال غریبه را برای طرفداران و دنبال کنندگان این سریال مهیج قرار داده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۹ سریال غریبه را برای طرفداران و دنبال کنندگان این سریال مهیج قرار داده ایم. سریال غریبه به کارگردانی سروش محمدزاده در ۲۷ مرداد ۱۴۰۳ از شبکه ۳ سیما پخش خود را آغاز کرده است. این سریال دارای ۳۶ قسمت ۴۵ دقیقهای بوده و هر شب ساعت ۲۰:۳۰ دقیقه پخش میشود. آقای سروش محمدزاده در کارنامه خود سریالهایی همچون همبازی و نوار زرد ۲ و سوران را دارد و در شبکه نمایش خانگی سریال سیاوش کارگردانی کرده است که با سریال غریبه در سال ۱۴۰۳ تجربه جدیدی را به دست آورده است. ۱۴۰
خلاصه داستان قسمت ۹ سریال غریبه
احسان و حسام درباره مرجان خان بابایی تحقیق کردن و اطلاعاتی ازش درآوردن اما چیز خاصی که اونارو مشکوک کنه پیدا نکردن سینا میگه باید بفهمیم تو باغ بهشت چیکار میکنه. پروانه به دم در خانه ای میره و در میزنه اما کسی نمیاد دم در که میبینه در بازه و میره داخل و آقا جاوید را صدا میزنهمردی میاد و میگه چرا بدون اجازه اومدی داخل؟ پروانه میگه در باز اومدم تو پاسپورت میخوام باید سریع برم اونور جاوید میگه دیگه من تو این کار نیستم پروانه میگه زدی تو کار خیر؟ یه کاری بکن واسم من باید حتما برم از ایران جاوید میگه این همه آدم تو دنیا برو سراغ اونا نباید حتما با پاسپورت بری که! پروانه میپرسه کسیو میشناسی برم پیش اون؟ جاوید میگه نه نمیشناسم داری میری درو هم ببند. سینا به خانه پیش آنا رفته و حالشو میپرسه او میگه تا وقتی تو اینجایی حالم خوبه سینا ازش میپرسه چرا شاهمیری مسئولیت مالیو گذاشتم به گردن من؟!
آنا میگه چون خیلی دوست داشت سینا پوزخند میزنه و میگه دوستم داشت؟ پس چرا چیزی نمیدیدم؟ آنا میگه شاید به خاطر این بوده که میخواسته مثل من اونو پدر واقعی خودت ببینی که نتونستی سپس بهش میگه میخوای برو تو وسایلش ببین چیزی پیدا میکنی یا نه سینا میره به اتاق پدرش و شروع میکنه به گشتن که شناسنامه پدر واقعیشو پیدا میکنه زویا پیشش میره و میگه چیکار میکنی؟ چیشده؟ سینا بهش شناسنامه رو میده و میگه مال پدر واقعیمه زویا جا میخوره. پروانه سراغ فردی به اسم سودابه میره و بعد از آشنا شدن باهم بهش میگه که فردا باهم میریم لب مرز خودمم باهات میام و میرن داخل یه خانه بین راهی. فردی به اسم پیروز بیرون خانه نگهبانی میده. پروانه به یاد میاره که قبل از رفتن به باغ بهشت سراغ وکیلی رفته بود و بهش گفته بود که تو دردسر بزرگی افتادم حدود ۱۳۰ میلیارد بدهی دارم میتونین کمکم کنین؟
وکیل میگه واسم توضیح بده ببینم چی به چیه او میگه من منشی یه شرکت وسایل پزشکی بودم صاحب اون شرکتو خوب میشناختم اسمش دکتر پرویز گلستانی بود کاملا بهشون اعتماد داشتم یه روز بهم گفت که برم دسته چک بگیرم تا از دسته چک من استفاده کنه که از کنارش بهم سود هم بده منم چون بهشون اعتماد داشتم و آشنا بودیم گرفتم و تمام برگه هاشو امضاء کردم و دادم دستشون اونم هروقت معامله ای می بست طبق سودی که کرده بود یا یه سکه میداد یا یه جعبه شیرینی یا هرچیز دیگه ای تا اینکه دسته چک تموم شد منم چون چک برگشتی نداشتم دوباره بهم سریع دسته چک دادن و دوباره امضاء کردم بهشون دادم تا یه روز رفتم به شرکت دیدم هیچکی اونجا نیست اول ترسیدم فکر کردم دزد زده ولی وقتی به دکتر و زنش زنگ زدم دیدم جواب نمیدن و اصلا خبری ازشون نیست و فهمیدم کلی چک بلند مدت کشیدن و منو انداختن تو این مخمصه و رفتن.
بعد از چند روز سر و کله ی طلبکارا پیدا شد تازه اینم بگم من فقط از ۱۳۰ میلیاردش خبر دارم دو فقره چک هست دست مردم که نمیدونم اونا چند تومنه! وکیل بهش میگه از نظر حقوقی پاتون گیره و اونا هم حتما تا الان از کشور خارج شدن و من نمیتونم وکالتتونو قبول کنم ولی بهتون کمک میکنم سپس از اونجا با خان بابایی آشنا میشه. خان بابایی به دستیارش میگه نباید پروانه بره اگه بره بقیه هم میرن وقتی بفهمن میتونن بدون منم از پس زندگیشون بر بیان یکی یکی به بهونه های مختلف از اینجا میرن. سینا میره پیش پدر راحله تو چاپخانه و بهش توضیح میده گذشته شو پدر راحله میگه چرا اینارو همون اول به راحله نگفتی؟
او میگه نخواستم قاطی گذشته ام بکنمش گفتم اگه بهش بگم مادر و پدرم مردن هم دروغ نگفتم هم قاطی ماجراها نشده و ازش میخواد با راحله حرف بزنه و اینارو بهش بگه تا قبول کنه باهم حرف بزنن و بهش یه فرصت بده پدر راحله قبول میکنه. بعد از حرف زدنش با راحله، سینا میاد دنبال راحله تا باهم برن حرف بزنن. پروانه را دست و دهن و چشماشو بستن و با خودشون بردن به یه گاراژ و میبندنش به میله. پرویز به سودابه میگه اسلحه رو بگیر شب کارشو تموم کن و بندازش تو چاله و بسوزونش فردا میام دنبالت سودابه میگه نمیتونم اومدی باهم انجام بدیم اما پرویز میگه واسه پیشرفت باید آدم بکشی و میره که پروانه اینارو میشنوه و گریه میکنه و داد میزنه....
نظر شما