خلاصه داستان سریال سووشون قسمت ۱۴/ دانلود قسمت ۱۴ سریال سووشون

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه ای از قسمت ۱۴ سریال سووشون به همراه لینک دانلود آن را برایتان آورده ایم که خواهید خواند.

خلاصه داستان سریال سووشون قسمت ۱۴/ دانلود قسمت ۱۴ سریال سووشون
صفحه اقتصاد -

رمان سووشون، یکی از برجسته‌ترین آثار ادبیات معاصر ایران، روایتگر ایستادگی، اندوه و آرمان‌خواهی در شیراز دوران اشغال است. بازیگران اصلی این سریال بهنوش طباطبایی و میلاد کی‌مرام می باشند، سریال سووشون اثری پرستاره و جذاب از نرگس آبیار است که می توانید به صورت اختصاصی از نماوا دانلود و تماشا کنید. در ادامه خلاصه داستان قسمت چهاردهم سریال سووشون را که جمعه ساعت ۸ صبح منتشر می شود را می خوانیم، البته این قسمت استثناً در روز شنبه منتشر شد.

خلاصه قسمت ۱۴ سریال سووشون

 

با رفتن خان کاکا و هرمز، یوسف از خسرو می پرسه چند بار رفتی خونه فتوحی؟ خسرو میگه چهار بار، یوسف میپرسه فتوحی تحریک کرد برید اسب دزدی؟ خسرو میگه نه، عین شما بهمون گفت خودتون راه حلشو پیدا کنید، هرمز گفت اعتصاب نشسته کن اما من گفتم بریم دزدی، یوسف میگه اونوقت به مادرت گفتی کجا میری؟ خسرو میگه من دیگه بزرگ شدم، مادرم فقط بلده جلوی آدم رو بگیره، اولین حرف که آقای فتوحی گفت همین بود که گفت آدم باید همه پل هاشو خراب کنه تا دیگه نتونه برگرده، این حرفها مثل یه درسه، زری میگه چشمم روشن آدم برای خراب کردن پل های پشت سرش باید دلیلی داشته باشه، تو چه دلیلی داری، غیر از محبت و ناز و نوازش از من و پدرت چی دیدی؟ اون فتوحی اگه راست میگه به خواهر بدبختش برسه که تو دیونه خونه چشم به در دوخته و منتظره برادرش بیاد ببردش باغ ۱۲۴ هزار متری، خسرو میگه بقول آقای فتوحی وقتی جامعه درست شد دیگه کسی دیونه نمیشه همه جا هم باغ میشه، زری میگه واقعا فتوحی آدمیه که میتونه جامعه رو درست کنه؟ خسرو از پدرش میپرسه یعنی نمیتونه؟ یوسف میگه اگه فتوحی و امثالش هم نتونن امکان تجربه عظیمی به مردم میدن، خسرو میگه منکه متوجه نمیشم چی میگید، بعد رو به مادرش میگه آقای فتوحی دروغ نمیگه و پشت سر آدم هم از حق آدم دفاع می کنه. زری میگه من اگه دروغی گفتم به دستور عموت بود، در ضمن میخوام تو محیط آروم خونه بزرگ بشید، خسرو میگه بقول آقای فتوحی تا مثل گوساله چشم و گوش بسته باشیم و نفهمیم کی گاو شدیم. یوسف میگه خسرو بسه، زری ناراحت میشه و میگه بذار بگه منظورش گاوی مثل منه، حالا که پدر و پسر دوست دارید حرف راست بشنوید بذار بگم که اون روز عقدکنون دختر حاکم اومدن گوشواره زمرد منو به اسم عاریه ازم گرفتن دیگه پس ندادن، اون وقت فرداش تو مهمونی خارجی ها میگن از تحفه اتون مچکرم. بعدش که حرف اسب پیش اومد با وجود اصرارهای خان کاکا میخواستم ایستادگی کنم ولی ترسیدم از ژاندارمی که اومده بود دنبال اسب، خسرو میگه اون ژاندارم فامیل دیونه غلامه تو میتونستی سرش رو شیره بمالی ، بعد به یوسف میگه همون ژاندارمی که تا تپه اومد دنبالم گفت خانم کوچیک گفته صبح ها میتونی بیام سوار اسب بشی.

زری میگه همون شب میخواستم قضیه گوشواره ها رو بهت بگم اما تو آنقدر عصبانی بودی نخواستم چیزی بگم برای حفظ آرامش خانواده، یهو خسرو میگه بله مدام خرشون میکنم گولشون میزنم، یوسف عصبانی داد میزنه بس کن، مادرت تقصیری نداره، ترتیب کار تو این شهر اینطوره که بهترین مدرسه مال انگلیسی ها، بهترین مریضخونه، مریضخونه مرسلینه، گلدوزی رو با چرخ خیاطی زینگر که دلاله چرخ خیاطی هست باید یاد بگیری، مربی ها و معلم های مادرت سعی کردن از حقیقت دور نگهش دارن، اون وقت به جاش ادب و آداب و تصدیق و ناز و عشوه و گلدوزی یادش دادن، بعد نشسته جلوی من از آرامش حرف میزنه، آرامشی که بر اساس فریب باشه چه فایده، چرا نباید جرات کنی جلوشون بایستی، بگی این گوشواره هدیه عروسی شوهرمه، یادگار مادر خدابیامرزشه مادری که تو غربت تن به کلفتی داده ولی بار خاطرش به عروسیه که پسرش انتخاب کرده، چرا باید راحت از دست بدم، قیمت گوشواره مهم نیست مهم محبتی هست که پشتششه، مهم اینه که حقت رو بگیری، زن یه کم فکر کن، تو این مملکت اگه یه کم نرم بشی همه خَمت میکنن، یهو عمه خانم داد میزنه که چه خبرتونه دوتایی افتادید به جونش که چی بشه، درسته حرف زدن جیگر آدم رو خنک میکنه اما افتادید به جون این بنده خدا که چی؟ دادن اسب اصلا تقصیر زری نبود، حتی من گفتم اسب رو بده ببرن ولی درمورد گوشواره ها منم از عزت الدوله شنیدم اولش عصبانی شدم اما بعد که فکر کردم دیدم چاره ای نداشته دربرابر آدمهایی که حاکم جون و مال آدمهان چیکار میتونسته بکنه، حقیقتش رو میخوای بدونی؟ زری نرمی میکنه و رشوه میده تا به تو کاری نداشته باشن. یوسف میگه بهونه خوبیه. عمه میگه امیدوارم روز خوششون دندون درد باشه با این کاری که با این مادر و پسر کردن.

خسرو میگه من به حاکم نامه مینویسم اگه جواب نداد خودم میرم پیشش، خودم باید مشکلم رو حل کنم، دیگه هم نمیذارم کسی اشکم رو ببینه، من آنشب بخاطر اینکه میدونستم دلواپس میشی جلوی همه گریه کردم، زنها هی می‌ترسن مردها رو هم با خودشون می ترسونن، زری ناراحت میشه و میگه آره من بی عرضه ام، نرمم، من همش میترسم بلایی سر یکی از شماها بیاد، طاقتش رو ندارم ولی بدونید دختر که بودم شجاعت داشتم، این شجاعت نبود که روز بلوا، ندیده و نشناخته با تو راه افتادم، تو راست میگی تو مدرسه انگلیسی ها خانم مدیر هی سرکوفت میزد که داره آداب و معاشرت یادمون میده ولی من میدونستم که اینا ظاهرا راست میگن، همیشه یه جایی خرابه، میدونستم یه چیزی داره ازمون کم میشه، یوسف میگه منم بخاطر همین با تو ازدواج کردم چرا باید اینهمه تغییر کنی، یوسف خسرو رو میفرسته لباسش رو عوض کنه تا بتونه حرفش رو ادامه بده، زری میگه تو خیلی رُکی من اگه قرار باشه ایستادگی کنم اول باید جلوی تو بایستم اونوقت میدونی چه جنگ اعصابی میشه؟ تو شجاعت رو از من گرفتی اینقدر با تو مدارا کردم دیگه عادتم شده، یوسف میگه جلوی من وایستی؟ منکه بیرون خونه مثل بَبرم و جلوی تو مثل بره سر به راه، تو از رو غریزه نمایشی به اسم شجاعت راه انداختی، زری میگه منِ ترسو چندین بار جلوی خانم مدیر ایستادم بدون اینکه بدونم اسم این کار ایستادگیه یا شجاعت، اون روز که روزه مهری رو باطل کرد همه رفتن اما من موندم، شاید اون روزها چیزی نداشتم از دست بدم، زری بلند میشه و با ناراحتی میگه ای خدا کاش اینی که تو شکم منه همین امشب سقط بشه، واسه خاطر شما تا مرگ رفتم و برگشتم، زری گریه میکنه و میگه خدایا خسته تر از من تو این دنیا نیست.

یوسف تازه میفهمه چه کرده، میپرسه واقعا؟ چرا زودتر نگفتی خواستی غافلگیرم کنی؟ زری میگه امروز رفتم این یکی رو بندازم، وقتی با این مشقت بچه بدنیا میاری طاقت نداری مفت از دستش بدی، من از صبح تا شب هیچ کاری نمیکنم، نه تجربه ای نه دنیا دیدنی، یوسف میگه گریه نکن بجای اینکه بیفتی تو خونه خودتو خسته کنی برو انجمن ایران و انگلیس سطح دو درس بده، باور میکنی زینگر بواسطه مک ماهون پیغام فرستاده برام. زری اول باور نمیکنه. یوسف میگه اگه از اول حقیقت رو بهم میگفتی اینقدر اذیتت نمی کردم، چرا حقیقت رو نمیگی تا الان خجالت بکشم؟ زری میگه تو خودت از سفر اومده بودی افسرده بودی نمیخواستم افسرده ترت کنم، چیکار کنم شجاعت یاد بگیرم؟ یوسف میگه خودم بهت یاد میدم، نباید از حرفهای من برنجی درس اول اینه هر وقت از کاری ترسیدی اگه حق با تو بود همون کار رو انجام بده. حالا باید یه جشن دو نفره بگیریم.

زری شب موقع خواب یادش میاد که چطور اون روز تو مدرسه پای مهری وایستاد، اون سال از وزارت آموزش و پرورش نامه میاد که به ششمی ها باید قرآن آموزش بدن، آخه از اداره به مادرش نامه اومده بوده که مادرش باید معلم بگیره بهش یاد بده اما چون پول نداشتن مادر برای اداره نامه میده که مدرسه اینکار رو انجام بده، مدیر هم مدام نق میزد که از کجا وسط سال معلم بیاره و مدام میگفت این درس رو میش والدین خودتون یاد بگیرید، مهری هم قرآن بلد بود هم شرعیات، پنهون از خانم مدیر بعد از نهار به همکلاسی هاش درس میداد، خانم مدیر بارها عنوان میکنه که برخلاف قوانین مدرسه کاری نکنیم و اون خودش مشکل اداره معارف رو برطرف میکنه، تا اینکه یه روز میفهمه مهری روزه هست و میخواد به زور بهش آب بده و میگه خرافات تو مدرسه راهی نداره، روزه شما رو ضعیف میکنه من بارفیکس و توپ و خرک خریدم تا شما قوی باشید بعد شما روزه می‌گیرید تا ضعیف بشید، بعد مهری رو مجازات میکنه تا غروب تو کلاس تنها بمونه ولی زری میمونه تو کلاس و مهری رو همراهی میکنه.

فردا صبح زری مشغول اتو کشیدن لباس کولو بود، خسرو تمرین نامه نویسی می کرد و یوسف کتاب میخوند، بچه ها هم بازی می کردن، یوسف خدیجه رو صدا میکنه که بیاد به زری کمک کنه یه ساعته ایستاده اتو میکشه، زری میگه اون اتو کردن بلد نیست، زری هوس شربت بیدمشک کرده بود، یادش میفته که سر بارداری های قبلی عمه خانم چقدر هواشو داشته اما از وقتی که تصمیم به مهاجرت گرفته دیگه کاری نمیکنه، غلام میاد لباس کولو رو ببره تنش کنه میگه که دیشب تا صبح هی خواب میدید و بهونه می گرفت فکر نمی کنم دووم بیاره اینجا، صبحی میگفته میخوام پیاده برم پیش مادرم. عمه خانم هم میگه این بچه بدون مادرش اینجا نمیمونه آخرش باید مثل اون آهو ببری آزادش کنی.

زری هم میگه به نظر منم زوده تا از محیط خودش دورش کنیم هرچی محبت بهش کنیم هم فایده نداره، یوسف میگه یه چند روز راحت زندگی کنه عادت میکنه اسم ده رو نمیاره، سال بعد هم می‌فرستیم مدرسه، خسرو میگه اونقدر وحشیه باید با گونی بفرستید مدرسه.

زری میره تو کمد می بینه همه عرقیات تموم شدن یه مَشربه برمی‌داره تا بره عرقیات از مش رمضانعلی بخره، مشتی میگه هر چی میخوای بردارید، من منتظرم گلهای نسترن هستم تا برسه، میگن شهر رو قرق کردن چون دختر حاکم سوار اسب شده و اسب بردتش، حالا نمی‌ذارند کسی رفت و آمد کنه. زری عرق هایی که میخواد رو میخره و میاره خونه، از رو ایوون می بینن که رو تپه شلوغ شده، سه تا ماشین نظامی هم اونجاست، زری تعریف میکنه که جریان چیه، یوسف خنده اش میگیره که اینهمه آدم واسه یه کره اسبه، میبینن که سحر دختر حاکم رو داره می چرخونه، عمه میگه خسرو اسب تو اتفاقی با پای خودش اومده سراغت برو ببینم چطور می گیریش. یوسف چندتا قند میده تا خسرو برای سحر ببره. 

یوسف به عمه میگه خواهر از وقتی تصمیم مهاجرت گرفتی یه پا فیلسوف شدیا، عمه میگه پرستوی بال و پرشکسته ام، برم پشت سرهم نگاه نمی کنم.

خود حاکم هم میاد رو تپه تا سحر رو رام کنن و دخترش پیاده بشه، یوسف میگه چه لشگرکشی کردن بخاطر سحر اگه یه ذره شعور داشتن میرفتن کنار سحر هم دختره رو سالم میورد اینجا تحویل میداد، خسرو میرسه پیش سحر و آرومش میکنه، یوسف میگه باریکلا پسرم. گیلانتاج دختر حاکم هم بالاخره موفق میشه از رو سحر پیاده بشه، خسرو سوار سحر میشه و باهاش میاد سمت خونه، یوسف میگه دیدی گفتم خسرو رو ببینه آروم میشه...

 

دانلود قسمت چهاردهم  سریال سووشون

خلاصه داستان سریال سووشون قسمت اول تا آخر

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه

آخرین اخبار