خلاصه داستان سریال سووشون قسمت ۱۳
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه ای از قسمت ۱۳ سریال سووشون به همراه لینک دانلود آن را برایتان آورده ایم که خواهید خواند.

رمان سووشون، یکی از برجستهترین آثار ادبیات معاصر ایران، روایتگر ایستادگی، اندوه و آرمانخواهی در شیراز دوران اشغال است. بازیگران اصلی این سریال بهنوش طباطبایی و میلاد کیمرام می باشند، سریال سووشون اثری پرستاره و جذاب از نرگس آبیار است که می توانید به صورت اختصاصی از نماوا دانلود و تماشا کنید. در ادامه خلاصه داستان قسمت سیزدهم سریال سووشون را که جمعه ساعت ۸ صبح منتشر می شود را می خوانیم.
خلاصه قسمت ۱۳ سریال سووشون
زری متعجب میشه و دوباره میپرسه پدر کولو، چوپونمون رو تو کشتی؟ محاله. بگو ببینم چطور شده. یوسف میگه خودمم اومدم همینو بگم از اونجا کوبیدم اومدم شهر تا باهات درد و دل کنم. بعد شروع میکنه به تعریف که پدر کولو قرار بود آخرین دسته گوسفندها رو ببره چرا، اما قبل رفتن دو تا از گوسفندها رو مثل اینکه کشته و خورده، یوسف به زری میگه من ندیدم اما کدخدا مدام تو گوشم میگفته که اگه بهش چیزی نگم بقیه چوپان ها هم همینکار رو میکنن، اما یوسف بهشون گفته اگه خطایی هم ازشون سر میزنه مقصرش خودمونیم که اونا رو توی تنگنا قرار دادیم، حالا تا غروب که برگرده ببینیم چطور میشه. ولی خب از چشم کدخدا جیزی پنهون نمیمونه، منم گفتم ولش کن ندید می گیرم ولی مگه کدخدا ول کن بود، غروب که چوپان گوسفندها رو آورد دوباره تو جمع یادم انداخت، اونقدر کفت که محبور شدم تو جمع بازخواستش کنم اما چوپان قسم میخوره که گرگ اونا رو خورده، کدخدا بهش میگه اگه راست میگی هفت قدم رو به قبله بردار قسم حضرت عباس هم بخور، چوپان اینکار رو میکنه و قسم هم میخوره.
یوسف دیگه بی خیال میشه و کنار رودخونه در حال بستن آب بودن، اما کدخدا مدام به یوسف میگه به همین شاهچراغ باور کن دروغ گفته و باید جلوشون رو بگیریم. یهو کولو گریه کنون میاد و میگه بابام از دل درد داره به دور خودش میپیچه و حالش بد شده، یوسف دو تا از کارگرهاشو صدا میکنه و دنبال کولو میرن، پدر کولو تو رختخواب درد میکشید و به یوسف میگه حلالم کن، یوسف میگه از اولش هم حلالت کرده بودم مگه شما منو نمیشناسید، براش نبات داغ میاره و میگه بخور چیزیت نیست، اما میگه همه میدونن حضرت عباس بی طاقته، یوسف میگه مگه من صاحب گوسفندها نیستم خب حلالت کردم، اما او میگه حضرت عباس به کمرم زده ارباب شما دیگه نمیتونید کاری بکنید. یوسف به زری میگه اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش، زری میگه تقصیر تو که نبوده، تقصیر اون کدخدا بوده، چوپونه هم شاید پرخوری کرده یا شاید اصلا تیفوس گرفته، ما که از مشیت الهی خبر نداریم.
خدیجه صدا میکنه خانم جون پتوی خسروخان رو شما برداشتید؟ زری میگه نه، بعد یادش میفته که دم صبح خسرو رو دیده حتما کار خودشه، زری میره تو فکر، یوسف میگه آشفته ات کردم از من بدت اومد؟ زری تو دلش میگه من کجا یوسف کجا، هیچ کس از دل کسی خبر نداره. زری میره دسته کلیدش رو تو کیفش برمیداره و بخودش میگه نکنه تفنگ برداشته، رفته خونه حاکم، در کمد رو باز میکنه میبینه تفنگ سر جاشه، خیالش راحت میشه، سریع زنگ میزنه خونه خان کاکا و ازش میپرسه خسرو اونجاست، خان کاکا میگه نه، هرمز میگفت زن کاکا دعوتش کرده، ما دهن نداشتیم به ما نگفتید؟ زری میگه انشاالله دفعه دیگه، بعد سریع گوشی رو قطع می کنه. میگه باید به یوسف بگم چی شده، هم خسرو هم هرمز هر دو تاشون دروغ گفتن، طناب و پتو رو هم بردن. خان کاکا زنگ میزنه که دل منم بشور افتاد نکنه خسرو بو برده سحر پیش حاکمه؟ زری میگه نه ، دیر نکردن اومدن بشما خبر میدم.
زری بخودش میگه باید به همه بگم چی شده، یوسف رو مجبور کنم بریم دنبال خسرو، نکنه داریم انتقام پدر کولو رو پس میدیم. نکنه خدا کولو رو فرستاده تا جای خسرو رو بگیره، زری با گریه به یوسف و عمه میگه بلند بشیم بریم دنبال خسرو، عمه میگه مگه خونه خان کاکا نیست، زری میگه نه یه پتو و طناب هم باخودش برده، خداروشکر تفنگ رو با خودش نبرده. یوسف تعجب میکنه میگه تفنگ رو برای چی باید میبرده، یوسف میگه بیا بشین همش تقصیر منه اعصابت رو بهم ریختم، عمه میگه بچه ها رو من می خوابونم شما از راه تپه برید زودتر به خونه حاکم میرسید به دلم افتاده اونجان، به خان کاکا هم تلفن میکنم خودش رو زودتر برسونه اونجا. یوسف میگه چرا باید برن اونجا، شاید رفتن خونه فتوحی معلم هرمز، اما نه اون هنوز اصفهانه. اینجا یه اتفاقی افتاده که من نمیدونم. عمه میگه برید توی راه زری برات تعریف میکنه چی شده.
توی راه زری گریه میکنه و میگه من همین جا میشینم اگه خسرو رو نیاری همینجا میمیرم، یوسف میگه زن چیکار کردی که باید بریم اونجا دنبال خسرو، زری براش تعریف میکنه چه اتفاقی افتاده و یوسف با شنیدنش میزنه تو گوش زری و میگه خفه خون بگیر، در غیاب من فقط مترسک سر خرمنی. یوسف و زری میرن پاسگاه ببینن بچه ها اونجان یا نه، داخل که میشن می بینن خسرو و هرمز اونجان، یوسف میگه به چه جرمی بچه های منو گرفتید؟ زری میگه این بچه ها عصرها میرن گردش علمی سنگ و حشره جمع می کنن، هرمز میگه ما هم همینو گفتیم راه رو گم کردیم چراغ رو دیدیم اومدیم اینجا. یوسف میگه دو تا بچه چه خطری برای شما داشت که اینطوری باهاشون برخورد می کنید، زری میگه آقا شما عصبانی نشید سوتفاهم شده، سروان میگه تو کیسه چیه؟ هرمز میگه مار، زری میگه اینا حالا ایندفعه مار پیدا کردن حتما بی آزاره، خان کاکا میاد و میگه بیا بیخودی شلوغش کرده بودی پسرا اینجا پیدا شدن،سروان که خان کاکا رو میبینه احترام میذاره و میگه ببخشید من نمیدونستم اخوی شما هستند اگه جسارت شده ما رو ببخشید، بعد میزنه تو گوش سربازها که رفتید بچه محترم ترین آدمهای شهر رو آوردید که چی؟ خان کاکا میگه مشکلی نیست به علی حضرت سلام برسونید. بعد یوسف و بقیه از پاسگاه خارج میشن، زری که نای رفتن از روی تپه رو نداشت از بقیه جدا میشه و از یه طرف دیگه میره، سرباز هم میاد و به خسرو میگه شما میتونی صبح ها بیای پیش اسبت نوازشش بکنی.
زری همینطور که از کوچه های تنگ و تاریک می رفت چند تا آدم مست خارجی دنبالش میفتن، زری هم ترسیده بود هم خسته، میگه کاش یکیشون نیومدن دنبالم اما خب اینطوری منتشون روی سرم نیست، همون لحظه که خارجی ها میخواستن بهش دست درازی کنند حمید با ماشینش میرسه و به زری میگه اینموقع شب اینجا چیکار می کنید؟ زری میگه کاری پیش اومد مجبور شدم بیام بیرون. شما بفرمایید من خودم میرم. هر چی حمید بهش میگه قبول نمیکنه، حمید با ماشینش دنبال زری میره، زری راهو عوض میکنه اما حمید دوباره پیداش میکنه میگه بیایید سوار بشید اینطوری فکر می کنن افتادم دنبالتون، چند تا بچه فقیر هم میفتن دنبال زری و ازش نون می خوان. بالاخره زری میرسه خونه. به عمه میگه توروخدا بیایید پایین الان میرسن حوصله جر و بحثشون رو ندارم. زری میشینه لب حوض و دست و صورتش رو میشوره به خودش میگه من چه کاری ازم برمیاد؟ تموم این سالها نشستم و به گلهام آب دادم، به گلهای زندگیم، مثل حسین کازرونی که از صبح تا شب پشت چرخ چاه میشینه تا آب در بیاره حوصله اش سر نمیره. تموم زندگی منم اینطور گذشته تموم عمر چرخ زندگی رو گذروندم و آب پای گلهام دادم.
زری خدیجه رو صدا میکنه بیاد بچه ها رو بخوابونه، از وقت خوابشون گذشته، همون موقع یوسف و خسرو میرسن، مینا و مرجان میدون سمت یوسف، خسرو که تازه فهمیده سحر نمرده میاد سر خاک دروغی سحر و سنگها رو پرت میکنه اینور و اون ور، خان کاکا میاد داخل و میگه زنداداش از کدوم طرف اومدی وسطهای تپه فهمیدیم نیستی، یه تیکه عرق بردار بیار. خسر. میاد تو و با عصبانیت میگه مادر چرا گولم زدی و بهم دروغ گفتی، پدر تو ازشون بپرس، همشون دست به یکی کردن گولم زدن، اگه شما بودی نمیتونستن اینکار رو بکنن، یوسف میگه من فهمیدم که نمیتونم هیچی رو تغییر بدم اگه آدم روی زنش نتونه تاثیر بذاره بدرد لای جرز میخوره.
عمه به یوسف میگه ترسیدیم بچگی کنی جونت رو بخطر بندازی، الانم داد نزن بچه ها رفتن بخوابن. خسرو میگه یا بچه ها خوابن یا خانم ها میترسن، چقدر این زنها ترسو و دروغگو هستن، فقط بلدن گور بکنن و دفن کنن بعد هم بالا سرش بشینن گریه کنن.
زری به خودش میگه چقدر همشون پیش چشمم غریبه هستند، خان کاکا به خسرو میگه تقصیر من بود اینقدر با مادرت یکی به دو نکن، بعد به زری میگه این عرق رو برسون بیار خداروشکر بچه ها سالمن میخوام به سلامتی بچه ها بخورم.
عمه به هرمز میگه تو که بزرگتری باید به مادرش می گفتی، هرمز میگه اگه بهتون می گفتیم نمیذاشتید، عمه میگه اگه از دیوار مردم بالا رفتنی یکی شما رو میدید یا تیرتون میزدن چی؟ هرمز میگه میخواستیم پتو رو بندازیم پشت سحر بیاریم بیرون، مار رو هم برای انتقام بندازیم تو باغ.
خان کاکا برای خودش و هرمز کمی عرق میریزه و میخوره و میگه بذارید یه خبر بهتون بدم که خر ما دیگه از پل گذشت، تلگراف قبولی وکالتم امروز صبح از تهران رسید، خسرو میگه حتما میرید تهران هرمز رو هم با خودت میبری، خان کاکا میگه آره هرمز رو هم میبرم اقبالش بلنده که میبرمش.
اینجا هر دوتون بدجور خر این مرتیکه فتوحی شدید، بعد به یوسف میگه یه بار تو عمرت ما رو روسفید کردی، یوسف میگه حتما بخش عمده حرفهای منو نفهمیده یا اشتباه به گوش حاکم رسوندن، خان کاکا میگه نه جونم انگار خوب چشم و گوشش رو باز کرده، یوسف میگه من بهش گفتم شما حرفهاتون دهن پرکنه اما برای مملکت کاری نمی کنید، میترسم یا مدت نمایششون رو با بازیگراشون روی صحنه بیارن خیلی ها رو به خودشون وابسته کنند اما این خط این نشون، خیلی طول نمیکشه مردم تماشاگر رو از خودشون ناامید میکنن حالا ببین کی گفتم، بهشون گفتم روشن دلی می خواد که بدون دخالت غیر برای مردم کاری بکنید، بعمل کار برآید به سخندانی نیست. خان کاکا میگه چه بازیگرهایی هم، گربه شاهچراغ، فتوحی! یوسف میگه اجازه بده، حرفهام توهین به کسی نبود اینا که میگی یه تار موشون می ارزه به بازیگرهای عصر طلایی، هرمز میگه عمو راست میگه، خان کاکا میگه کی از تو نظر خواست تو اصلا فهمیدی چی میگه؟ عمه میگه بذار حرفش رو بزنه، اینطور جلو همه سبکش نکن. هرمز میگه همین ماشاالله دو تا خونه اش رو فروخته عدس پلو پخته میون فقرا تقسیم کرده، خان کاکا میخنده که خونه فروخته عدس پلو کرده، اینقدر قصه نباف پاشو بریم بابا، اونقدر عجله کردم کارتم یادم رفت بیارم گیر حکومت نظامی نیفتیم خوبه. انگلیس مگه میذاره کسی تو جنوب کاری کنه، کله گندها رو میخره دیگه وای به حال آدمهای مومن و چشم و گوش بسته، بعد خداحافظی میکنن و با هرمز میرن...
نظر شما