خلاصه داستان سریال تاسیان قسمت اول + دانلود قسمت ۱ سریال تاسیان
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه ای از قسمت اول سریال تاسیان به همراه لینک دانلود آن که در روز جمعه ۱۹ بهمن منتشر شده است را برایتان آورده ایم که خواهید خواند.

سریال تاسیان در ژانر تاریخی عاشقانه در سال ۱۴۰۳ از شبکه خانگی و پلتفرم فیلمیو منتشر می شود، سریال تاسیان به کارگردانی تینا پاکروان و با حضور بازیگرانی چون هوتن شکیبا، بابک حمیدیان، مهسا حجازی، محمدرضا غفاری، مجید یوسفی، رضا بهبودی، نسرین نصرتی، امیرحسین صدیق، پوریا شکیبایی، افشین حسنلو، مهرداد نیکنام، محمد شیری و مائده طهماسبی و... تهیه شده است. خلاصه داستان قسمت اول سریال تاسیان را در ادامه این مطلب می خوانیم.
خلاصه قسمت اول سریال تاسیان
قسمت اول: ده شب
جعفر در حال کندن زمینه نازی مدام بهش میگه زودتر بکن تا بیدار نشده اونقدر طولش میدن تا جمشید میاد میگه این اینجا چیکار میکنه؟ ( یه چیزی مثل جنازه پیچیده شده بود) بعد به جعفر میگه این همه وقت تازه یه ذره کندی؟ جمشید به جعفر و نازی میگه تا برن بیارنش. شیرین بالاخره با سر و صدا بیدار میشه و میاد ببینه چه خبره می بینه یه چیزی پارچه پیچ تو حیاطه. از اتاقش میره بیرون تا پدرش رو بیدار کنه بیاد ببینه چه خبره میبینه اما پدرش هم نیست . نازی و جعفر رو صدا کنه اونها هم نبودن که جوابی بدن.از بیرون صدا رو میشنوه میره بیرون پدرش و جعفر و نازی رو باهم میبینه میگه دارید چیکار میکنید؟ پدرش میگه چرا اینقدر زود بیدار شدی؟ شما برو نگران نباش ما کاری نمیکردیم که. شیرین می پرسه پس اون چیه اونجاس؟ باباش میگه جنازه است تو نباید ببینی وگرنه می ترسی، شیرین میاد جلو تا ببینه. جعفر مجبور میشه پارچه رو بزنه کنار تا شیرین ببینه. توش یه درخت بود شیرین با دیدن درخت سرو ذوق زده میشه. باباش میگه میخواستم فردا که روز تولدت در رو باز میکنی درخت آرزو هاتو ببینی بعد همه با هم ترانه تولدت مبارک رو میخونن و می رقصن و شادی می کنن.
(۱۹مهر ۱۳۵۶)
صبح شیرین حاضر میشه بره بیرون پدرش میگه کجا روز تولدت؟ صبحونه آماده کردیم بیا بخور. اما شیرین میگه باید برم جلسه دارم و دانشگاه هم باید برم. پدرش میگه پنجشنبه تیمسار مهمونی گرفته دعوتیم تو با عمه ات برو بوتیک یه لباس خانمانه بگیر، شیرین میگه حالا مگه من بی لباس موندم؟ پدرش میگه نه اما اونا از اینها هستن که دستمال سفرشون هم از پاریس میاد، بذار سال دیگه فارغالتحصیل بشی کل باغ رو چراغونی می کنم اونوقت ببینن چطور مهمونی می گیرن.
شیرین میره کانون می بینه طرح جلد کتابی که بهشون داده بود بجای رنگ آبی رنگ سبز زده شیرین عصبانی میشه میگه شده با هزینه شخصی اینو درست می کنم چون بچه اگه همون اول سبز رو بجای آبی ببینه دیگه نمیتونه تشخیص بده.
شماره چاپخانه رو می گیره و بعد میره دانشگاه پیش دوستش مریم و بهش میگه رفته بود چاپخانه دنبال کارهای کتابش.
مریم میگه شیرین پس کی شیرینی می خوریم؟ شیرین به مریم میگه به مامانت بگو به بابات بگه و توجیحش کنه من زن اون مرتیکه یبس نمی شم، آنقدر هم به من زور نگه. مریم میگه اینقدر بی ادبی جلوی در دانشگاه ادبیات اینطوری می گی اونم به دایی جان ناپلئون من؟ شیرین میگه حیف کلاس دارم وگرنه نشونت می دادم. مریم میخواد بره ادامه حرفهای دانشجوها که درباره مصدق صحبت میکردن و شعار می دادن بشنوه اما شیرین میگه خوبه تازه از اون تو در آوردمت عمه بفهمه بیچاره ات می کنه برو سر کلاست.
بابک جلوی شیرین رو میگیره و بهش میگه کمی تحویلم بگیر. اما شیرین با تندی از کنارش میره.
جمشید میره کارخونه و نیومده محسن جلوشو میگیره تا در مورد حقوق و وام حرف میزنن جمشید با منوچهر در مورد پول کارگرها و کارخونه حرف میزنن و میگه من اینهمه بهشون رسیدم دور از جونمردی میدونیم هواشو نداشته باشیم من هرچی خواستم برای شیرینه که بعد مرگم دستش پیش کسی دراز نشه، منوچهر بهش میگه پس کی زن میگیری نظرت راجع به حوری رو میپرسه؟ میگه تا شیرین ازدواج نکنه من ازدواج نمیکنم یکدفعه حوری با یه روزنامه میاد و میگه مگه شما مهمون ندارید؟ جمشید روزنامه رو میگیره با اشاره به تیتر روزنامه میگه چطور بچه ها چیزی نگفتتن؟ بعد با هم میرن دفترش و به منوچهر هم میگه حتما بره باهاش کار داره. منوچهر روزنامه رو میگیره و می بینه نوشته دانشجویان نقابدار اتوبوس کوی دانشگاه را آتش زدند.
شیرین میره چاپ خونه و به مدیر اونجا طرح رو نشون میده میگه لطفا یه بار دیگه این طرح رو با رنگ آبی چاپ کنید. اما مدیر میگه عجیبه شما آبی رو سبز می بینید. اگه خانمم اینجا بود میگفت شما مردها همتون کوررنگی دارید، شیرین میگه جسارت نکردم من حاضرم خودم با هزینه خودم یبار دیگه انجام بدن، مدیر با دیدن طرح میگه شما همیشه خودتون رو می کشید. امیر کارگر چاپخانه مدام اونها رو زیر نظر داشت. با رفتن شیرین، امیر میاد میگه کی بود؟ مدیر میگه دختره نقاش دیوانه میگه آبیش مهربون نیست، خسرو خنده اش میگیره، مدیر میگه تو چرا نیشت بازه؟
شیرین تو اتاقش در حال آماده کردن یه لباس برای تولد بود که عمه هما میاد، شیرین میگه کاش میرفتیم یه جاییکه آرش هم بود اینطوری بهم نمی چسبه.
امیر یه بار دیگه طرح رو چاپ میکنه میگه دیگه از این مهربونتر نمیشه یکدفعه برادرش امید میاد و بهش میگه برگرد خونه و مث آدم حرف بزن شاید بابا بخشیدت، شاید واست جا هم گرفت.
امیر میگه شما از سنت ها فقط نجسی عرق رو بینید، از بابایی که فکر میکنه پسرش نجسه هیچی نمی خوام. همه چیز دکتر مهندس شدن نیست وقتی کتاب می خونم شعر می خونم مسخره ام میکنید. امید یه برگه شعر میده و میگه ۵۰۰ تا از این برام چاپ کن. اولش امیر میگه نه اما دیگه قسم جون مادرش رو میشنوه کوتاه میاد امید میگه مامان برات لقمه فرستاده. امیر برگه رو میگیره و میگه شرط داره برو یه شیشه پشت تخت هست برام بیار، امید اول میگه نه نجسه اما امیر بهش یه پارچه میده میگه بپیچ دورش بیار.
مهمونی تولد شیرین شروع میشه با کلی مهمون، پدر شیرین و منوچهر کنار هم نشسته بودن منوچهر تهدیدش میکنه که دیگه نمیتونه محرم اسرارت باشم میرم لوت میدم به دخترت. کیک تولد رو میارن و شیرین فوت میکنه.
شیرین فردا میره چاپخانه و از طرح نقاشیش با رنگ جدید راضی میشه مدیر چاپ خونه میگه یکی از بچه ها تا صبح سر دستگاه بود تا شما راضی باشید. امیر از دور صداشون رو میشنید از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید. شیرین یه انعام میده که مدیر بده به امیر. امیر پول رو که میگیره میره بیرون تا یه سیگار بخره اما سریع با موتور شیرین رو تعقیب می کنه تا آدرسش رو پیدا کنه. می بینه که شیرین وارد دانشگاه شد، امیر میخواد بره داخل اما چون کارت دانشجویی نداشته نگهبان نمیذاره بره، مجبور میشه از نرده های محافظ بره بالا و شیرین رو دنبال کنه اما با اومدن دکتر رجب زاده یکی از اساتید مجبور میشه بیاد بیرون.
امیر برمی گرده چاپخانه و به خودش میگه پیدات میکنم بالاخره.
مریم و شیرین با هم می خوان برن جلسه شب شعر، اما نمیدونستن به خانواده هاشون چی بگن مریم میگه مجبوریم بگیم داریم میریم کافه نادری یا مزون لباس، اما هما متوجه میشه دارن دروغ میگن مریم مجبور میشه راستش روبگه، هما هم شرط میذاره که برن اما زود برگردن.
امیر شبونه داشت برگه شعر امید رو چاپ میکرد که رئیسش سرزده میاد و میگه حواست رو جمع کن سفارش مشکوک از کسی نگیر این روزها چاپخانه ها بدجور زیر ذره بین هستن.
امیر زنگ میزنه به خونه اشون حرف نمیزنه، پدرش میفهمه که امیره زنگ زده حرف نمیزنه، مادرش میگه بذار برگرده اما رضا ( پدر امیر) میگه اگه می خوای من سکته کنم بگو برگرده، امید میفهمه امیر کارش داره که زنگ زده سریع آماده میشه میره از بیرون به امیر زنگ میزنه امیر میگه برگه ها رو بیارم خونه اما امید میگه نمیخواد بهش آدرس میده میگه بیار اونجا.
امید میره همونجایی که شیرین و دوستاش هستن و دارن سخنان بیضایی و بقیه رو گوش می کردن. شیرین میگه دیر شده پاشو بریم مریم دوست نداشت برگرده اما مجبور میشن برن.
امیر میرسه سرقرار با امید و یکدفعه شیرین رو می بینه همون موقع امید میاد، امیر میگه اینجا پراز ماموره چرا اینجا قرار گذاشتی؟ بابک میاد و یه تنه به امیر میزنه و شیرین رو صدا میکنه، امیر بهش برمیخوره میاد بیرون که با بابک درگیر بشه، امید میگه امیر ولش کن همکلاسیمه، مامورها به امیر مشکوک میشن میگن چرا نرفته برگشتی؟ امیر رو جلوی چشمای شیرین میگیرن شیرین و دوستاش هم مجبور میشن سوار ماشین بشن برن...
نظر شما