خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال سوجان
مینا میره پیش انیس و بهش کارت عروسی قربانو میده. انیس با دیدن کارت میگه بی چشم و رو خجالت نمیکشه اومده بین اهالی روستا کارت پخش کرده؟ مینا میگه منم وقتی رفتم خونه دیدم این کارتو به بابام دادن. انیس باهاش درباره پرویز حرف میزنه و ذهنشو بهم میریزه نسبت به پرویز و میگه که بهاره به خاطر توجه های پرویز به تو فکر میکنه مانعی واسش و بهت حسودی میکنه! ولشون کن تو خودتو درگیرشون نکن میریم باهم عروسی مینا میگه ذهنمو بهم ریختی اگه اینجوری که میگی باشه چی؟ باید چیکار کنم؟ استرس گرفتم! من نیام بهتره بعدشم بهاره خانمم هست انیس میگه نه رفته خونه روستای مادرش پیش اوناست چند روز سپس کارتو میگیره و میره. مادرجان با اسفندیار در حال حرف زدنه و میگه بس کن دیگه چقدر گریه و زاری؟ رو پای خودت وایسا نباید همش غمباد بگیری که اون بچه ها بهت احتیاج دارن! اسفندیار میگه که خودم دوستی دخترمو بدبخت کردم!
بعد از چند دقیقه انیس به اونجا میره و سراغ سوجانو میگیره مادرجان میگه اون مدرسه ست اینجا نیست! سپس انیس میره سمت مدرسه. او وقتی میره پیش سوجان واسش تعریف میکنه و کارتو بهش نشون میده و میگه پست فطرت چجوری روش شده تو روستا کارت پخش کنه و همه رو دعوت کنه؟! من به خاطر تو میرم خیالت راحت میرم ببینم چی به چیه سوجان میگه اصلا! انیس اگه واست مهم هستم اصلا نمیخوام چیزی بشنوم درباره اش برو عروسی بهت خوش بگذره فقط همین! بعد از کمی حرف زدن انیس از اونجا میره. ایاز پیش خسروخانه و خسرو بهش میگه این پرویز چشه؟ زیر نظر داریش؟ چند وقتیه که نمیره خونه همش اینجوری بی حوصله ست افتاده یه گوشه! ایاز میگه حواسم بهش هست آقا خیالتون راحت او با دیدن انیس از اونجا میره. انیس پیش خسروخان رفته و بهش میگه که میشه باهمدیگه بریم عروسی؟ خسرو میگه به صادق گفتم اهالی روستا هرکی خواستی بره عروسی ببرتش اونم مجانی ولی خودم معلوم نیست والا اما انیس اصرار میکنه که با پرویز و مینا چهارتایی برن به عروسی خسرو میگه پس بهاره چی؟
انیس میگه اون نیست رفته روستای سمت مادرش ده روزی اونجاست خسرو جا میخوره و میگه الان باید بفهمم؟ انیس میگه لازم نبوده که بدونین بالاخره نباید همه چیزو بدونین که اصلا در شأن شما نیست که اینچیزارو بدونین من رئیس مهمانسرا و خونه هستم دیگه خسرو از حرف های انیس خوشش میاد و در آخر قبول میکنه. انیس میره پیش مینا و بهش لباسی میده و میگه امشب اینو بپوش او میگه رنگش خیلی شاده به درد من نمیخوره زشته اما انیس راضیش میکنه که اونو بپوشه. از طرفی میره پیش پرویز و بهش میگه که مینا شک کرده و فکر میکنه سردی بین شما با بهاره به خاطر اونه! برو پیشش و باهاش رک حرف بزن تا این فکر و خیال از سرش بیرون بیاد! پرویز میگه این حرفایی که زدی همینجا چال کن باشه؟ اون فقط دختر عموی منه من دلم واسش میسوزه! انیس میگه واسه یه دل سوزوندن بهاره شک کرده و بینتون سردی افتاده؟
هرچی هست باید باهم حرف بزنین تا مشکل هل بشه سپس اونارو رودررو میکنه تا حرفشونو بزنن اما اونا خجالت میکشن و چیزی بهم نمیگن. شب مراسم عروسیه قربان و طلاست و همه اونجا جمعن و قربان حسابی خوشحاله. از طرفی سوجان تو خودشه و حال روحی خوبی نداره. فردای آن روز انیس میره پیش سوجان تا همه چیزو واسش تعریف کنه او میگه که من مطمئنم واسه پول دختره قربان باهاش ازدواج کرده چون هم ۱۰ سال ازش بزرگتره هم دختره معلوله! ولی خیلی خوشگله اما وقتی یاد تو افتادم ازش متنفر شدم و بهم ریختم! میخواستم خرخرشو بجوام! انیس ازش میخواد دیگه اسم قربانو جلوش نیاره سپس همان موقع سهراب میاد تا اسفندیار را ببره به گل تپه خونه اش را ببینه که انیس ازش تعریف میکنه سوجان میگه تو که بهش فکر نمیکنی نه؟ انیس میگه نه بابا من میخوام زن خسروخان بشم سوجان نگاهش میکنه و میگه بعضی وقتا یه شوخی های مسخره ای میکنی که آدم دلشوره میگیره! انیس میخنده و میگه تو هنوز فرق شوخی و جدی منو نفهمیدی؟
سپس بعد از کمی حرف زدن میرن پیش اونا. سهراب به سوجان میگه که من استادو ببرم میام مادرجان و بعد شمارو میبرم اونجا. تو چای خانه روستا همه درباره اسکندر و اینکه چجوری خودشو گرفته بود حرف میزنن که چجوری خودشونو گم کردن و دیگه واسشون قیافه میگیرن. اسفندیار از خونه سهراب خوشش اومده و میگه اینجا خیلی قشنگه! سپس با جاوید کمی حرف میزنن سهراب با آوردن مادرجان میره سمت مدرسه و سوجان را با رعنا میبره. تو مسیر غلام میبینتشون و به ناصر میگه که باید از فرصت استفاده کنی و با سوجان ازدواج کنی باهوشه کارمند دولته! اما ناصر قبول نمیکنه که غلام میگه اصلا لیاقتشو نداری! آنها همگی تو خونه سهراب جمع شدن تا باهم غذا بخورن....
نظر شما