در قسمت ۲۶ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال مهیار عیار

اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۶ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید

در قسمت ۲۶ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال مهیار عیار
صفحه اقتصاد -

اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۶ سریال مهیار عیار  چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیه‌کنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کند و هر بار درگیر داستانی جدید می‌شود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفته‌اند.

قسمت ۲۶ سریال مهیار عیار از شبکه ۳

کارگرهای قبلی خاتون رفتن پیششون که افسون ازشون گلگی میکنه که چرا رفتن پیش ضیاء قلی جعفر میگه تنها جایی بود که بهمون کار دادن اونم با نصف دستمزد. کارگر ضیاءقلی به آنها میگه روز قبل از آتیش سوزی عقرب و ضیاءقلی کار مارو زودتر تعطیل کردن من شک کردم و رفتم یه سر و گوشی به آب بدم که دیدم اونا دارن جای پارچه های بیخودی را با پارچه های خوب عوض میکنن میارن تو همون قسمتی که آتیش گرفت آنها متوجه میشن که کار خود اونا بوده آتیش سوزی سپس خاتون ازش میخواد تا اینارو جلوی داروغه هم بگه اما او میگه اگه عقرب و ضیاءقلی بفهمن من بهتون گفتم بلایی سرم میارن که اون سرش ناپیدا الان دارین دست کل عقربو رو صورت« میبینین دیگه! نمیبنیین صورتمو به چه روزی درآورده! افسون بیک میگه اگه بسپاریم به داروغه که به کسی حرفی از تو نیاره چی؟

خاتون میگه بس کن افسون بیک، صلاح کار خودشونو بهتر از ما میدونن سپس ازش تشکر میکنه که اینارو گفته. مهیار بیک در حال آماده شدن واسه خوابه که دل آرا به اونجا میره مهیار میگه شما اینجا چیکار میکنین؟ او میگه جالب نیست جفتمون از کارهای پدرم به ستوه اومدیم و به بیابون پناه آرودیم. مهیار میگه برگردین اینجا بمونین مجبور میشم کشیک بدم! اما دل آرا میگه کجارو میتونم به انداز ه گرمای این آتیش پیدا کنم؟ سپس دراز میکشه تا بخوابه. فردای آن روز وقتی از خواب بیدار میشه میبینه که دل آرا اونجا نیست و رفته. مارچا رفته پیش خاتون و بهش میگه من میخوام برم پیش شاه تا باهاش حرف بزنم اون از پس این مشکل برمیاد!خاتون میگه باشه سراغ شاه میریم ولی نه شما خودم میرم به میرزا تقی بگین به جای شما، من برم اونجا تا با شاه علنی صحبت کنم تا ببینیم چی پیش میاد خسته شدم از بس سربار بودم! اول شیخ احمد بعد افسون و دزددل بعد مهیار حالا هم مارچا! خسته شدم از بس به یکی تکیه کردم میخوام دیگه رو پاهای خودم وایسم! او قبول میکنه و میگه با اینکه خیلی خطرناکه حتی به قیمت جونت ولی باشه با میرزا تقی صحبت میکنم.

همان موقع یه نفر به در میرنه کن خاتون فکر میکنه مهیار بیکه اما میبینه مقصود بیک کلانتره اومده. او به داخل میره و بهش میگه شنیدم مریض احوال تشریف دارین اومدم تا خودم دوای دردتون بشم و یکسری خوراکی تو سینی گذاشته و وسط سینی یه گردنبند ارزشمند. خاتون میبینه و میگه قشنگه سپس بهش میگه یه نفر پیدا شده و دیده که کارگاه ضیاء قلی و کارگاه منو خود ضیاءقلی آتیش زده! کلانتر میگه چی؟ اون کارگاه خودشو هم آتیش زده؟ خاتون میگه آره انگاری پارچه های دور ریز را با پارچه های ارزشمند جابه جا کرده تا زیاد خسارت نبینه عجیبترش اینه که کلانتر محل از این موضوع خبر نداره و نمیدونه! کلانتر خودشو میزنه به اون راه سپس خاتون میگه در ضمن عریضه شاه نباید تا الان رسیده باشه و جوابشم اومده باشه؟ کلانتر میگه واسه خودمم سواله واقعا نمیدونم! سپس با کلانتر بحث میکنه و میگه که میدونم از قصد با اون ضیاءقلی دست به یکی کردی تا به من برسی!

الانم پیشکشیتو بردار و از اینجا برو و دیگه هم پاتو نزار تو خونه من! همان موقع سلطان خانم میره اونجا و با کلانتر بحث میکنه و  بهش در آخر میگه که گفته بودم آبروتو میبرم! کاری میکنم نتونی سر بلند کنی! بعد از کمی بحث از اونجا میره. کلانتر جلوشو میگیره و میگه دیگه کارت به جایی رسیده منو تعقیب میکنی؟ او تأیید میکنه سپس میبرتش به محله ای پایین تو وضعیتی ناجور و میگه اگه به این رفتارهات ادامه بدی میای اینجا! تا قدر ناز و نعمتی که نمیدونیو اون موقع بفهمی! خاتون با مارچا میرن سمت عالی قاپو و منتظر میرزا تقی میمونن. اونجا وقتی میاد خاتون به افسون و بقیه میگه که اگه نیومدم اموالی که واسم مونده ماله تو و دزددل و شمخال اونم به یه اندازه! و میرن داخل. بهبود اونارو میبینه و وقتی میره خونه سلطان میپرسه چیشد؟ خبری شد؟ او میگه نه نیست هیچجا مقصر تویی که دختری سرخود باز آوردی که به جای تو خونه نشستن تو کوچه خیابون ها پرسه میزنه! بعد از کمی کل کل، سلطان میره که بهبود به کلانتر پدرش میگه خاتون خانمو دیدم اونم جلوی عالی قاپو! داشت میرفت داخل کلانتر ازش میخواد تا چشم برداره.  زیر نظر داشته باشه اون خونه خاتونو....

 

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال مهیار عیار

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه

آخرین اخبار