خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال سوجان
انیس میره پیش خسروخان و بهش میگه اومدم ازتون اجازه بگیرم برم شهر یکم ملحفه بخرم ملحفه های اتاق ها کهنه شده خسروخان میگه شما مدیر مهانخانه هستین هرجور صلاح میدونین ولی حواستون به خرج و مخارج هم باشه انیس قبول میکنه و میره. نصیر میره پیش اسفندیار و بقیه که آنها با دیدنش بهش تسلیت میگن به خاطر سالگرد دامادش نصیر به اسفندیار میگه حساب من از اون داداشم جداست مارو یکی ندونی! اسفندیار میگه شما ثابت شده ای آقا نصیر، نصیر بهش میگه اومدم ازتون بخوام که یه دستی به سر خونه بکشین اگه میشه که دخترم اومد شاید موندگار بشه همینجا نره دیگه شهر ولی ترسیدم که قبول نکنین اسفندیار میگه نه آقا نصیر این چه حرفیه سهراب میره درستش میکنه او تشکر میکنه و میره. خسروخان با پرویز حرف میزنه که چرا انقدر کم فروخته لبنیاتو به شهر! پرویز میگه خودتون گفتین پول سرویسو نگیرم باهاشونم کم حساب کنم!
خسروخان میگه همه چیزو من باید بهت یاد بدم؟ سه برابر بفروش که یک سومشو بهش تخفیف بدی اینجوری هم سود کزدی هم تخفیف دادی! سپس بهش میگه برین حاضر بشین باید بریم قهوه خانه پرویز میگه عمو نصیر اگه میخواست ما تو سالگرد دامادش باشیم که بهمون میگفت خسروخان بهش میگه مراسم ختم که دعوت خوانی نداره زشته باید بریم. سپس به طرف قهوه خانه راهی میشن وقتی میرسن خسروخان به اسفندیار طعنه میزنه که او نمیخواد باهاش هم کلام بشه و از اونجا میخواد بره که خسروخان ازش میپرسه ما چه اشتباهی کردیم که مارو مسلمان نمیدونی و ازمون فراری؟ سپس شروع میکنه به اشهد خوندن و میگه اگه مسلمون هم نبودیم دیگه هستیم اسفندیار بهش نگاه میکنه و میگه شیطان قرآنی از حفظه! و از اونجا میره.
مینا دختر نصیر با دخترش فرانک به روستا رسیدن. فرانک و جاوید همدیگرو از شیشه اتوبوس میبینن همو و از همدیگه خوششون میاد. وقتی پیاده میشن و مینا فرانکو به جاوید معرفی میکنه او بهش یه خروس قندی میده و با لبخند به داخل میره. خبر درد زایمان نجمه زن غلام را به غلام میگن او حسابی هل میکنه و میگه باید چیکار کنم؟ سوجان میگه آروم باش بار اولت نیست که پدر داری میشی! بیا باهم بریم تا مادرم بیاد و از اونجا میرن. جاوید به بهونه فرانک میره داخل قهوه خانه و میشینه که نصیر ازش میخواد بره نجمه داره زایمان میکنه برو اونجا جاوید میگه خوب بکنه مگه بچه تو شکم منه؟ من چرا برم؟ و میخواد اونجا بمونه که نصیر بیرونش میکنه و فرانک میخنده. سوجان نجمه را معاینه میکنه و همان موقع سهراب به همراه مادر هوا به اونجا میان.
سوجان بیرون از اتاق میاد و به مادرش میگه هنوز تازه دردش داره شروع میشه خیلی مونده تا زایمان غلام حسابی هل کرده و میگه سوجان بچه ست هنوز نمیفهمه خودت برو یه نگاه بنداز مادر هوا بهش میگه تو خیالت راحت باشه غلام میگه نه نفس مادرجون حقه من میرم دنبالش سوجان میگه لازم نکرده شما اینجا باش من با آقا سهراب میرم مادرجونو میارم. آنها به خونه میرن و مادرجونو سوار موتور میکنن و به اونجا میرن. بعد از چند ساعت صدای گریه نوزاد بلند میشه که همه منتظرن تا بیان بیرون بگن جنسیت بچه چیه. مادرجون به غلام میگه جنسیت هیچ فرقی نداره مهم اینه که تنش سالم باشه هرچی خدا بخواد همونو میده غلام میگه دختره؟ مادر هوا میاد و میگه نه پسره تن مادر و بچه سالمه خداروشکر همه چیز خوبه همه خوشحال میشن و غلام شوکه شده و میوفته تو بغل سهراب وقتی به خودش میاد از اینکه پسردار شده حسابی خوشحاله و بالا پایین میپره.
سوجان با مادرجون به خانه برگشتن و اونجا وقتی سوجان میبینه مادرش تنهایی میره به شالیزار مادرجون بهش میگه چرا دوباره پکر شدی؟ سوجان میگه دلم برای مادرهوا میسوزه همه با دخترهاشون ۲٫۳ نفری میرن برای برداشت برنج اما مادر من تنها منم به جای کمک بهش میرم مدرسه! مادرجون بهش میگه مادر و پدرت هرکاری میکنن برای خوبی شماهاست. فردای آن روز سوجان آماده میشه و میره سمت اتوبوس تا بره برای امتحان دادن قربان هم تو راه باهاش هم مسیره و باهاش درباره اینکه درس خونده این ه حرف میزنه و میگه که چرا انقدر ناراحت و دمغی! او میگه هیچی فقط حوصله ندارم سپس باهمدیگه میرن سر جلسه امتحان. سوجان سر جلسه امتحان برگه را خالی میده به معلم که او میگه چرا خالیه؟ من که میدونم همه سوالارو بلد بودی! سوجان بدون هیچ حرفی از اونجا میره بیرون. قربان با دیدنش با ذوق تعریف میکنه که چقدر خوب امتحانشو داده و به بقیه هم رسوند حتی سپس سوار اتوبوس میشن و برمیگردن.
سوجان وقتی به خونه میرسه سلامی میده و میره که مادرجون ازش میپرسه چی شده؟ چرا ناراحتی؟ او گریه میکنه که مادرجون به مادرهوا میگه بزار خالی و سبک که شد بیاد خودش تعریف کنه سوجان با گریه میگه تموم شد! مدرسه رفتنم تموم شد! مادرش میگه این که خوبه و مادرجونش تبریک میگه میخواد که بره تو آغوشش ولی سوجان میگه من دانشگاه میخوام برم! و با ناراحتی میره تو اتاقش....
نظر شما