خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال هشت پا از شبکه یک سیما | در قسمت هفدهم سریال هشت پا چه اتفاقی افتاد؟
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال هشت پا تازه ترین سریال شبکه نمایش خانگی را مطالعه می کنید.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال هشت پا تازه ترین سریال شبکه نمایش خانگی را مطالعه می کنید. بازیگرانی نظیر هلیا امامی، سعید جنگیزیان، محمد صادقی، مینا وحید و افسانه چهره آزاد در سریال هشت پا بازی کرده اند. پخش این سریال از ۱۸ مهر آغاز شده است. سریال هشت پا سریالی در ژانر پلیسی جنایی است که هرشب ساعت ۲۲ و ۱۵ دقیقه روی آنتن شبکه یک تلویزیون میرود و جایگزین سریال «طوبی» شده است.
خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال هشت پا
عاصف پور به اون آدما میگه حالا اینهمه جابه جایی لازم بود؟ او میگه میدونی فرق دکتر جناب با بقیه چیه؟ اینه که برخلاف بقیه حواسش به همه چیز هست واسه همینه که نرمش بالاست نسبت به بقیه، از همون موقع که سوار نیسان شدی داشتن تعقیبت میکردن! سپس بهش میگه که اسلحه شو بده بهش چون تو منطقه دکتر ترقه بازی ممنوعه. اون به یه قسمت که بیابونیه میرن. اونجا با دیدن یعقوب میگه خوب اینجا چخبره؟ دکتر جناب کجاست؟ آنها میگن یخورده برنامه عوض شده سپس یعقوب سیلی بهش میزنه که عاصف پور میگه داری منو میترسونی چخبره؟ حداقل رو یه تیکه کاغذ بنویس که چی میخوای از من چیکار کردم! او یکدفعه حرف میزنه و میگه جونتو عاصف پور شوکه شده و میگه تو حرف میزنی! سپس میبرنش داخل به واگن قطار اوراق شده. پیرمردی اونارو از دور میبینه و میفهمه که خبرایی هست اونجا و به پلیس زنگ میزنه و گزارش میده.
یعقوب طناب دار را دور گردن عاصف پور انداخته و زیر پاش آجر که عاصف پور با تعادل روشون وایساده عاصف پور میگه بزار حرف بزنیم همه چیزو درست کنیم یعقوب میگه چیو درست کنی؟ تازه پیدات کردم نمیدونی چقدر منتظر این صحنه بودم که قاتل ملیکارو ببینم عاصف پور میگه من چرا باید اونو بکشم؟ یعقوب میگه به همون دلیلی که داوودو کشتی یا من کشتمش یا تو! عاصف پور میگه آره اونو من کشتم واسه اینکه میخواست او پسررو بیاره تو حلقه اون به همچی گند میزد و خراب میکرد! منم جلوشو گرفتم اما ملیکارو چرا باید بکشمش؟ زن به اون خوبی! یعقوب باهاش حرف میزنه و به آجرهای زیر یه پاش میزنه. پلیس ها رد اونارو زدن و کسری از تو هلیکوپتر با دیدن خاور سفید بیسیم میزنه و میگه گزارش صحت داشته ماشیناشون دیده شد آنها وقتی به طرف محل دیده شدن آصفپور میرن کسی را اونجا نمیبینند جز یعقوب که از وسط واگن قطار اوراق شده دار زده شده.
مامورها جلو میرن که متوجه میشن او هنوز زنده است و جون داره و سریعاً پایین میآورنش و به آمبولانس خبر میدن. آنها وقتی به آگاهی برمیگردند تصمیم میگیرند که نقشه ای پیاده کنند تا فهیم فرار کنه و بره پیش پدرش و اونجوری ردشو بزنن. مرتضی رفته تا از فهیم بازجویی کنه او ازش میخواد تا خانم ایکس یا همون خانم شیمیست را بگه کیه و اسم و فامیل و اطلاعاتشو بنویسه اما فهیم بهش میگه نمیشناسمش نمیدونم کیه مرتضی بهش میگه تو پدرت که زندانی شدین بهتره کمی باهامون همکاری کنید تا یکم از جرمت کم بشه! او به مرتضی نگاه میکنه که بهش میگه چیه داری به بلایی که سرم آوردی نگاه میکنی و به خودت میگی ای کاش یکم تیرو اینورتر زده بودم؟ سپس ادامه میده و میگه ببین تمام اعضای گروه افتادن دنبال پدرت. تو با این بلایی که سر من آوردی نذاشتی کاری کرده باشم پس بهم بدهکاری بنویس اما فهیم بهش میگه من هیچی نمیدونم. وقتی سرباز اونو میخواد ببره به بازداشتگاه طبق نقشه سرگرد کسری به فهیم میگه که من هواتو دارم خیالت راحت باشه فهیم میگه یعنی چی؟ تورو پدرم فرستاده؟ او میگه آره و تایید میکنه و میبرتش.
تو سرویس بهداشتی و فهیم بهش میگه خب اینجوری تو دردسر بزرگی میافتی تو چی میشی؟ سرباز بهش میگه فوقش بهم اضافه خدمت میدم شایدم برم زندان اما اصلاً مهم نیست اونقدری پول گرفتم که وقتی برگردم راحت بتونم یه کار و کاسبی درستی واسه خودم راه بندازم سپس توی موقعیت از راه دیگهای اونو فراری میده. مامورها که فهیم را زیر نظر دارند تعقیبش میکنند او سوار ماشینی میشه و بهش میگه که منو خفت کردن و تمام تمام چیزهایی که داشتم و با خودشون بردن آنها فهیم را تعقیب کردند و در آخر فهیم به طرف خانهای میره که کلیدشو که مخفی بوده از جایی در میاره و به داخل خانه میره. مامورها گزارش لحظه به لحظه به سرگرد کسری میدن او بهشون میگه که دور تا دور خونه را تحت نظر داشته باشین و حواستونو جمع کنین.
فردای آن روز عاصف پور را به داخل سوله بزرگی میبرند پیش دکتر جناب او با دیدن دکتر جناب ازش میپرسه که چرا میخواسته اونو بکشه دکتر بهش میگه چون یعقوب هم بهم گفته بود تا تو رو بکشم اما پولی که داده بود از تو کمتر بود به خاطر همین زور تو چربید. سپس او را به انتهای سوله یبره عارف با دیدن عمهاش عارفه بهش میگه که او اینجا چیکار میکنه؟ دکتر بهش میگه آدم امنیه خیالت راحت عارف با دیدنش کمی حرف میزنه و ازش میپرسه که چرا اون از دست پلیسا فرار کرد اون که کار خاصی انجام نمیداد عارف بهش میگه اسلحه داشتم با خودم دست عرفان دیده بود خوشم اومد ازش خواستم واسه منم بگیره عارفه میگه مگه حمل اسلحه جرمش چقده ازش که استفاده نکرده بودی! عارف میگه نه ولی اون موقع دیگه این چیزا به ذهنم نرسی عارفه بهش میگه خیالت راحت اینجا امنه تمام دارایی را هم ارز دیجیتال کردیم و هر جای دنیا بریم راحت زندگی سلطنتی داریم.....
نظر شما