خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال طوبی| در قسمت چهل و هفتم طوبی چه گذشت؟

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال طوبی از شبکه یک سیما می باشید، همراه ما باشید.

خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال طوبی| در قسمت چهل و هفتم طوبی چه گذشت؟
صفحه اقتصاد -

سریال «طوبی» به کارگردانی سعید سلطانی و تهیه کنندگی سید حامد حسینی بعد از سریال «فراری» از اواسط مرداد ۱۴۰۳ به روی آنتن شبکه یک سیما رفته است. هومن برق نورد، امین زندگانی، فرهاد آئیش، شبنم قربانی، فریبا متخصص، رامین راستاد، سودابه بیضایی، پرویز فلاحی پور و رحیم نوروزی از بازیگران سریال طوبی هستند. این سریال هر شب از شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۱۵ از شبکه یک سیما پخش می شود. 

خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال طوبی

مصطفی سر فرصت میره به دیدن آنیه و بعد از کمی حرف زدن ازش خداحافظی میکنه و میگه دارم میرم تهران ناراحت نباشین من همین نزدیکام آنیه گریه میکنه. پریزاد جلوی در خانه شان نشسته و  با دیدن هر بچه ای که دست مادرشو گرفته بهم میریزه و یاد یوسفش میوفته همان موقع یوسف به اونجا میاد و با دیدن مادرش گریه اش میگیره و صداش میزنه پریزاد خوشحال میشه از دیدنش و بغلش میکنه از طرفی طوبی و مصطفی هم یه اونجا میان و طوبی به پریزاد چشمت روشن میگه اونجا مصطفی و یوسف باهمدیگه تازه آشنا میشن و همدیگرو بغل میکنن. سال ۱۳۸۲، آنها بالاخره به تهران اومدن و پریزاد و طوبی با دیدن تهران تعجب کردن و میگن چقدر تغییر کرده! مصطفی میگه بله دیگه ۳۰ سال اینجا نبودینا!

ولی نزاشتم خونه تغییر کنه همونجوری که بود هنوزم هست سپس در خانه را باز میکنه و به داخل میرن. طوبی و پریزاد با دیدن خونه خوشحال میشن و با ذوق از درخت هایی که کاشته بودن برای مصطفی و یوسف تعریف میکنن. آنها به داخل میرن و مصطفی به یوسف عکس های قدیمیو نشون میده و باهم حرف میزنن. طوبی به مخابرات میره تا از دانشگاهی که رسول اونجا درس میخونده تو خارج خبری بگیره ولی اونا میگن که ۳ سالی هست که اینجا دیگه نیستن ولی خبری ازشون پیدا کردیم بهتون خبر میدیم. طوبی به خانه میره و این خبرو به پریزاد هم میگه. اون شب تولد مصطفی ست و یوسف براش کیک خریده ۴ نفری تولد میگیرن که مصطفی از دهنش در میره و درباره خانواده پدریشون چیزی میگه که یوسف میگه انگاری خیلی چیزا هست که من نمیدونم! و با ناراحتی میره تو حیاط. طوبی میره پیشش و بهش میگه کیک تولد پسرخاله تو نخوردی عزیزم مصطفی ناراحت میشه!

یوسف میگه هرچی بیشتر بینتون میمونم بیشتر احساس غریبه گی میکنم. انگار از شماها نیستم چیزی بهم نمیگین! طوبی میگه یکم به زمان احتیاج  داریم روزهای سختیو پشت سر گذاشتیم به موقعش همه چیزو میفهمی سپس میره پیش پریزاد و بهش میگه یوسف بزرگ شده دیگه باید درباره خانواده پدریش بهش بگی! پریزاد میگه چرا؟ حالا که ازشون خلاص شدیم چرا باید بگیم؟ طوبی میگه اون بالاخره میفهمه بهتره از زبون خودت بشنوه تا از یه نفر دیگه پریزاد قبول میکنه و میگه ریه ات خیلی بدتر شده باید بریم دکتر طوبی میگه میرم. فردای آن روز طوبی میره به مطب دکتر و او با دیدن داروهاش میگه چند وقته این داروهارو میخورین؟ او میگه ۱۳ سال دکتر میپرسه چیشد که ریه تون اینجوری شد؟ 

او میگه زمستان سال ۶۹ تو کربلا شیمیایی زدن دکتر بهش میگه باید یه سری آزمایش جدید انجام بدین با ام آر آی و اسکن و سونوگرافی و به تشخیص من بهتره که بستری بشین طوبی میگه فکر نکنم خیلی حاد باشه! ۱۳ ساله باهاش کنار اومدم دکتر میگه تشخیص من اینه. طوبی بعد از گرفتن ام آر آی و عکس و آزمایش هایی که خواسته بود دکتر میره به سمت همان قنادی خودشون که الان شده کافه دیدار و چند باری هم از دور رفته اونجارو میپاییده تا ببینه خبری از دیبا میشه یا نه.

وقتی به اون کافه میره ویتر میره پیشش تا سفارششو بده بهش و میگه ببخشید ما همدیگرو میشناسیم؟ او میگه نه فکر نکنم من اینجا کسیو نمیشناسم، اون دختر میگه آخه دیده بودم چند باری اومدین اینجارو زیر نظر داشتین! طوبی درباره مغازه میپرسه که از کی کافه شده او میگه ۳٫۴ سالی هست طوبی میگه قبلا اینجا قنادی بود او تأیید میکنه و میگه منم از پدرم شنیدم اینجا قنادی بوده طوبی میگه تو دختر نسیمی؟ اون دختر جا میخوره ولی معذرت میخواد و میره جلوی در کافه که با کسی حرف بزنه که طوبی میبینه اون شخص مصطفی ست و پنهانی از اونجا میره تا مصطفی نبینتش....

 

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه