خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال گیلدخت | قسمت آخر سریال گیلدخت

در این خبر به توضیحاتی درباره خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال گیلدخت، پرداخته شده است.

خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال گیلدخت | قسمت آخر سریال گیلدخت
صفحه اقتصاد -

آنچه در قسمت ۶۰ سریال گیلدخت گذشت:

آصف از مطبخ بیرون آمد درحالی که تقی خان رو با گلوله کشته بود…

همه در حال تیر اندازی به هم بودند اوضاع عمارت آشفته بود… که َسید توی حیاط عمارت به مردم روستا گفت نزارید کسی از اینجا فرار کنه…

آصف در میان این هیاهو زهر مار رو دید و گفت تو برو توی آبادی و همه رو بکش و منم میرم دنبال گلنار باید این ماده گرگ رو پیدا کنم‌…

اسماعیل هم اومد و جنازه تقی خان رو دید و خیلی ناراحت شد و داشت گریه می کرد که یکی از تفنگچیا اومد گفت اسماعیل گلنار خانوم رفته بیرون عمارت دنبال تو. یکی از تفگچیا رو بفرستم دنبالش؟ که اسماعیل هراسان خودش سوار اسب شد و رفت دنبال گلنار.

آصف هم توی حیاط عمارت با گلوله سید رو کشت و بعدش به سمت جنگل فرار کرد.

شب رفت و صب روز بعد صفی با یکی از بزرگان توی جنگل ملاقات کرد و اون به صفی گفت که دیشب اشتباه بزرگی مرتکب شدی از تو بعید بود. برو هر طور شده آصف رو پیدا کن و نزار آسیبی بهش برسه.

گلنار هم توی جنگل داشت فرار می کرد، که یهو اردشیر یکی از نفرات آصف که دنبالش بود جلوش ظاهر شد و گفت تکون نخور. تو ارزش این همه سال خدمت من به آصف رو داری…. که وقتی اردشیر به گلنار نزدیک شد یکی از تفنگچیا که دوست چاوش بود به سمت اردشیر شلیک کرد و با چند گلوله اونو کشت.

گلنارم تفنگ اردشیر رو برداشت و فرار کرد که اون لحضه که میخواست از روی پل رد بشه آصف رو اونور پل دید که روبروش وایساده. آصف گفت دختر تقی الان میکشمت، آماده باش بعد که تفنگشو سمت گلنار نشانه گرفت که خواست شلیک کنه که تفنگش تیر نداشت و به سمت گلنار حمله ور شد که گلنار با تفنگ اردشیر که دستش بود به آصف شلیک کرد که یهو چاوش صدای شلیک رو شنید و اومد اونجا و به گلنار گفت از روز اول تو رو می شناختم گلی دختر بی بی لایقه…. میدونستم تو دختر تقی خانی … من قول مردونه داده بودم که ازت مراقبت کنم و نزارم آسیبی بهت برسه

چاوش اجازه داد که گلنار بره و خودش آصف رو برد و پنهانش کرد و گلوله رو از بدنش خارج کرد. و زخمشو بست. که یهو صفی اومد و شازده با دیدنش عصبانی شد ..چاوش دست صفی رو بست و آصف تفنگ رو جلوی پای صفی انداخت و گفت خودت خودت رو بکش. تو ارزش نداری من بهت شلیک کنم.

صفی گفت شازده تو توی مردم و بزرگان به اسم خائن شناخته شده ای.ولی من هنوز این فرصتو دارم که یکسری مدارک ارائه کنم و خودمو تبرئه کنم. تو از خیلی وقت پیش قافیه رو به اسماعیل باختی….. آصف با شنیدن اسم اسماعیل عصبانی شد و فریادی کشید .صفی گفت تو اگه بری تهران تیکه بزرگت گوشته…. تنها کاری که میتونی بکنی اینه که همین اطراف بپلکیم تا به وقتش عمارت تقی رو تصرف کنیم و تا اون وقت هم تو به من احتیاج داری و من باید سالم بمونم

آصف گفت چه نقشه ای داری؟ صفی گفت باید اسماعیل و گلنارو زمین گیر کنیم.آصف هم گفت اسماعیل دم به تله نمیده صفی گفت: اسماعیل رو نتونیم گلنار رو که میتونیم.

گلنار به عمارت برگشت و فهمید پدرش مرده…..

سه ماه گذشت……

خانم گل و گلنار داشتند باهم توی عمارت صحبت میکردند و گلنار ناراحت و نگران بود از غیب شدن اسماعیل و بی خبر بودن از اون… خانم گل گفت پاشو گلنار رخت عزا رو از تنت در بیار و مردم رو بیشتر از این ناراحت نکن. همه چشم انتظار تو هستن. تو الان خانم این عمارت هستی …
گلنار گفت: گیرم که رخت عزامو در بیارم …. دلمو چیکار کنم؟ خانم گل دل آدمیزاد به این آسونیا آروم نمیگیره.
خانم گل گفت: تو کاری رو که شروع کردی باید تموم کنی.مردم رو تنها نزار …..

بعد از مدتها اسماعیل برای گلنار پیک ی فرستاد…

اسماعیل توی جای دیگه ای از این سرزمین مشغول میارزه بود و نوشته بود که رد آصف و دار و دسته اش رو تا گرجستان و تفلیس زده و بعد گمشون کرده.

گلنار رفت توی مطبخ که به ندیمه ها سری بزنه که یه پسر بچه اومد و بهش گفت که اسماعیل رو توی کلبه ی توی جنگل دیدن گلنار هم با سرعت به سمت جنگل رفت تا بعد از مدتها اسماعیل رو ببینه… رسید به کلبه و اسماعیل رو صدا کرد هر چه صدا کرد کسی جواب نداد. که یهو اسماعیل گلنارو صدا زد و گلنار و اسماعیل باهم ملاقات کردند و……

پایان..

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

  • ناشناس

    همین ملت و اسیر کردین خب همون اول اسماعیل به گلنار می‌رسید 🤣🤣🤣

اخبار ویژه