خلاصه داستان سریال سووشون قسمت دوم + دانلود قسمت ۲ سریال سووشون

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه ای از قسمت دوم سریال سووشون به همراه لینک دانلود آن را برایتان آورده ایم که خواهید خواند.

خلاصه داستان سریال سووشون قسمت دوم + دانلود قسمت ۲ سریال سووشون
صفحه اقتصاد -

رمان سووشون، یکی از برجسته‌ترین آثار ادبیات معاصر ایران، روایتگر ایستادگی، اندوه و آرمان‌خواهی در شیراز دوران اشغال است. بازیگران اصلی این سریال بهنوش طباطبایی و میلاد کی‌مرام می باشند، سریال سووشون اثری پرستاره و جذاب از نرگس آبیار است که به زودی می توانید به صورت اختصاصی از نماوا دانلود و تماشا کنید. در ادامه خلاصه داستان قسمت دوم سریال سووشون را که جمعه ساعت ۸ صبح منتشر می شود را می خوانیم.

خلاصه قسمت دوم سریال سووشون

 

زری خواب میبینه که دیوونه شده توی دارالمجانینه، بعد رفته نذرش رو برای زندانی ها و دیوونه ها ادا کنه، سراغ خانم زهرا رو می گیره که یکدفعه از خواب بیدار میشه، موقع شستن دست و صورتش یادش میفته که گوشوارها هاش رو دیشب داده به عروس خانم، عمه خانم از زری موقع خوردن صبحونه درباره عروسی می پرسه که دیشب چه خبر؟ زری میگه دوباره بین دو دولت تفرقه افتاد، خان کاکا هم از من قول گرفت که امروز عصر هرطور شده جشن فرنگی ها رو برم ولی نمیدونم تکلیف نذرم چی میشه، عمه میگه دلت شور نزنه سکینه اومده تنور رو بسته، خمیر هم ور اومده، زری میگه اینطوری نمیشه که من باید خودم باشم، عمه میگه تو برو نمیخوام بین برادرها جر و بحث بیفته، من خودم با حاج ممدمیرزای رنگرز میرم زندان، از حسین آقای عطار هم میخوام که با غلام برن دارالمجانین، زری میگه آخه من نمیخواستم زحمتتون بدم. خسرو پسر زری میاد و روی تخت میشینه تا صبحونه بخوره، دختر دوقلوهای زری هم میان پیشش همینطور که صحبت میکردن یکیشون میخوره به سماور و نزدیک بود بندازه روی عمه خانم، زری خدیجه رو صدا میکنه که بیاد بچه ها رو ببره، بعد بخودش میگه من چرا سر دخترا داد زدم؟ یادم رفته که سر دنیا اومدنشون چقدر نذر کردم. یادش میاد که دکتر بهش میگفت که چون دوقلو داری حتما باید سزارین کنی. نذر کرده بود که اگه دوقلوها سالم بدنیا بیان برای زندانی ها هر شبِ جمعه نون و خرما ببره، مثل سر خسرو که نذر کرده بود برای دارالمجانین خوراک و غذا ببره. یادش میاد که واسه زندانی ها وقتی نذری می‌برد چقدر سر گرفتنش دعوا میکردن.

زری خوابش رو برای عمه خانم تعریف میکنه، عمه کتاب تعبیر خواب رو باز میکنه و میگه چون دم صبح نبوده تعبیر نداره، اما اینجا هم نوشته اگه کسی با دیوانه همصحبت شد یعنی با مردی رباخوار همصحبت میشه، ابن سیرین هم میگه دیوانگی در خواب مال است و آن مال را به مردم خیرات کند و از مردم ملامت. در آخر میگه خیر باشه.

صدای بوق ماشین میاد، زری به خودش میگه لابد گوشواره هامو اوردن، اما بعدش میگه اونموقع صبح؟ در باز میشه خان کاکا میاد تو، زری بخودش میگه عجب خوش باورم من نکنه دیر بفرستن یوسف بیدار بشه.

عمه میگه حرفت رو میزدیم، خان کاکا میگه حتما میگفتید با این دوندگی که من میکنم حتما وکیل میشم، فقط این شیخ مطیع لگد میندازه یه روز بالا منبر تعریفمون میکنه یه روز میزنه زیر حرفهاش، عمه میگه لابد قند و چای تحفه دهن سوزی نبوده، خان کاکا میگه کدام قند و چای، عمه میگه من خواهر بزرگترم حق دارم نصیحتت کنم، تازه خسرو هم که غریبه نیست، این راهی که میری به ترکستانه، خان کاکا میگه نه اون کاکوی سوگلی ات خوبه که از یه دست کوپن قند و شکر از دولت میگیره از یه دست تحویل این دهاتی ها میده، عمه میگه کار خوبی میکنه، خان کاکا میگه الکی اینقدر تعریفش نکنید آخه آدم نادون صرفه تو چیه که هر وقت میری ده واسشون دوا می بری. خسرو که حرفهای خان کاکا رو پشت سر پدرش می شنوه سریع میره و میگه مدرسه ام دیر میشه. عمه میگه نباید این حرفها رو جلو بچه میگفتی.

زری میره یوسف رو صدا میکنه که بیاد خان کاکا اومده، خان کاکا با دیدن کره اسب یوسف ازش تعریف میکنه که چه بزرگ شده مثل مادرش گوشهاشو میده بالا، عمه میگه چه عجب تو از یه چیزی تو این خونه خوشت اومد. یوسف میاد و میپرسه خدا نخواسته اتفاقی افتاده؟ خان کاکا از جیبش قرآن رو در میاره و به یوسف میگه به این کلام خدا قسم بخور که امروز عصر میای و حرف بی رویه هم نمیزنی، حالا نمیخوای مازاد آذوقه انبارت رو بهشون بفروشی نفروش لازم نیست بهشون بگی نمیفروشم، حوالشون بده سر خرمن، تو که چند روز دیگه باید بری گرمسیر، بگو خرمنم رو برداشتم رو چشمم، فردا رو کی دیده، حالا قسم بخور، یوسف میگه نیازی به قسم نیست، من نگفتم نمیام اما نیازی نمیبینم اونا رو گول بزنم، من آدم سر راستی هستم، خان کاکا میگه این یک دفعه رو بخاطر من، بعد میخواد یه چیزی بگه اما پشیمون میشه، یوسف ازش میخواد حرفش رو کامل کنه، خان کاکا میگه پدر خدابیامرزمون هیچ خرجی برای من نکرد همه خرجها رو برای تو کرد موقع تقسیم مال هم به هر دومون یک اندازه داد، من حرفی نزدم، نوش جونت، حالا که دری به تخته خورده کمک کنید منم سری تو سرها در بیارم، مگه شما هم خون من نیستید؟ من از بیگانگان هرگز ننالم.

عمه میگه چه خبرته، اینو بدون که پدرت هیچ وقت منت اجنبی ها رو نکشید، بعد تعریف میکنه که مرحوم حاج آقا از تهران که اومد یه عمر خودشو خونه نشین کرد، اگه یوسف پسر گلیش بود بخاطر این بود که خون خودش رو داشت، خان کاکا میگه اگه حاج آقا خدابیامرزم عقل داشت ما الان کرور کرور ثروت داشتیم، ولی همه پولهاشو خرج این رقاصه سودابه هندی کرد، مادرم از دستش تو دیار غربت دق کرد مرد. اگه عقل داشت تو رو به پسر میرزا میو شوهر نمیداد، تا خودش رو به کشتن بده تو رو هم مجبور به کلفتی... زری میره وسط حرفش که خان کاکا این چه حرفیه که میزنید، عمه خانم بزرگتر ماست و رو سر همه ما جا داره، عمه خانم مهمون ما هم نیستن خودشون صاحبخونه اند، خان کاکا میگه بله میدونم، قرآن رو از یوسف میگیره رو بلند میشه بره اما قبلش به عمه خانم میگه نمیخواستم بجای خیرات برای مرده ها تنشون رو تو گور بلرزونم، همشیره ببخشید. 

بعد از رفتن خان کاکا ، یوسف میگه حیف که تابستون داره میاد و من باید برم گرمسیر اونوقت نمیتونم به تو و شهرت برسم، تو از چیه شهرت خوشت میاد؟ زری میگه از درخت ها، شکوفه ها، تپه ها و ... همه چی این شهر واسم دوست داشتنیه، یوسف که از حرف زدن زری خوشش میومد بهش میگه صدات مثل مخمله بازم برام بگو.

زری میره از همسایه یه شیشه عرق بهارنارنج بگیره، مینا و مرجان هم کلی با شکوفه های بهارنارنج بازی میکنن.

نعلبند میاد تا نعل کره اسبشون سحر رو درست کنه، خسرو خیلی هیجان داشت و به یوسف میگه بابا من چرا اینقدر سحر رو دوست دارم، یوسف براش میگه که دوست داشتن که بد نیست اگه الان یاد بگیری دوست داشته باشی بزرگ هم بشی یاد میگیری چیزهای خوب رو دوست داشته باشی، دل آدم مثل این باغچه است که مثل مادرت با محبت بهشون آب بدی گل میدن اما اگه با کینه آب بدی پژمرده میشن، آدم باید بدونه که کینه برای خوبیها نیست برای زشتی های دنیاست، اینجور محبت نشانه عشق به شرف و حقه. زری میگه بنظرم روزی که قراره سحر رو نعل کنن بری خونه عموت، یوسف میگه خسرو باید بدونه که سحر برای کفش داشتن باید درد چند تا میخ رو تحمل کنه، باید عادتش بدیم مثل اسب های دیگه چند دقیقه دست از شیطنت برداره و تحمل کنه، خسرو یاد قصه ای میفته که پدرش تو روز تولد سحر براش گفته اما یوسف یادش نبود و زری هم مشتاق شنیدن، خسرو قصه مادیانی که می خواسته بچه بدنیا بیاره، رو تعریف می کنه بعد یوسف براش یه قصه دیگه تعریف میکنه که یه روز یه کره اسب با طناب به یه نهال بسته شده بود هر چی تلاش میکنه طناب رو جدا کنه نمیتونه، مدتها میگذره اسب بزرگتر میشه و یه روز یه مادیان زیبایی میاد اونجا، اسب به خودش میگه زور طناب از زور من بیشتره، من تا آخر عمر اسیرم، مادیان یه ذره صبر میکنه بعد با نگاه و شیهه میگه بیا بریم پیش اسب های دیگه، اما اسبه میگه من زورم نمیرسه، با رفتن مادیان، اسب به خودش میاد و از زمین جدا میشه درخت کنده میشه و میره سمت اسب های گله و پیش اون مادیان و خودش رو رها میکنه، یکبار برای همیشه خودش رو آزاد میکنه، آدم عاشق نمیترسه، آزاد و رها میره سمت چیزی که دوستش داره.....

سریال سووشون

دانلود قسمت دوم سریال سووشون

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه

آخرین اخبار