خلاصه داستان کامل قسمت دوم سریال نجلا ۲

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت دوم سریال نجلا 2 را می خوانید: با ما همراه باشید.

خلاصه داستان کامل قسمت دوم سریال نجلا 2

در این مطلب از سایت پایگاه خبری صفحه اقتصاد، خلاصه داستان قسمت دوم سریال نجلا 2 را می خوانید. این سریال یکی از پربیننده ترین سریال های اربعین در سال 1399 است که به واسطه موضوع و بازی خوب حسام منظور در نقش عبد دشتی توجه همه را به خودش جلب کرد. این سریال هر شب ساعت 20:45 دقیقه از شبکه 3 سیما پخش می شود.

عدنان با حسین بازی می کند و به او دوخرچه بازی یاد می دهد. عمه خانم و نجلا با هم آشپزی می کنند و حرف می زنند که نجلا می پرسد چرا عدنان هر بار برای حسین کادو می خرد و عصبی است که عمه اش می گذارد پای دست و دلبازی عدنان و بی تفاوت می رود.
عدنان با پدر نجلا حرف می زند و می گوید من به خاطر عشقی که به نجلا دارم هر کاری کردم اما پدرش می گوید بهتر است فعلا صبر کنی که عدنان می گوید من خیلی صبر کردم و حتی به خاطر نجلا از کارم که عشق بچگیم بود هم گذشتم و لباسم را به شما تقدیم می کنم. عدنان حرف هایش که تمام می شود، می رود و می گوید وقت ندارم و باید بروم.
بعد از رفتن او عمه خانم به سراغ برادرش ابراهیم خان می رود و می گوید تا وقتی عشق عبد در نجلاس، عدنان به وصال او نمی رسد و از عشق خودش می گوید که ۳۹ ساله شده و می رود.
پسر آرایشگری که از شیرین خوشش می آید برای او هدیه می برد و می گوید با ما به از این باش که با خلق جهانی که شیرین او را بیرون می کند و بهش هیچی هم نمی فروشد و می گوید نداریم و دلم نمی خواهد به تو جنس بفروشم و با جارو دنبالش می کند که نجلا از راه می رسد و جلویش را می گیرد که شیرین می گوید از خودت یاد گرفتم و با هم به داخل مغازه می روند.
نجلا به او می گوید که عدنان از ارتش بیرون آمده و شیرین شروع به بد و بیراه گفتن به عطا می کند و می خواهد برگردد تا خودش او را خفه کند که نجلا ازش می پرسد تو هنوز به آمدن آن ها امید داری یا نه که شیرین شروع به داد و بیداد می کند و می گوید آن ها زنده اند و نباید امیدت رو از دست بدی و با نجلا هم کلی بحث می کند که او دست حسین را می گیرد و می رود که در همان زمان دوباره پسر آرایشگر می آید و پولش را می خواهد که شیرین از فرط عصبانیت با سنگ ترازو شیشه مغازه را پایین می آورد.
نجلا و حسین به در خانه ننه عبد رفته اند و با هم به سر خاک یک نفر می روند و درباره عبد حرف می زنند که ننه عبد می گوید دیگر به پسر من فکر نکن و برو دنبال زندگیت تا خوشبخت شوی اما او نمی پذیرد و گریه می کند که من همین طوری خوشبختم و نمی خواهم ازدواج کنم.
عمه نجلا برای خودش و نجلا چایی ریخته است و به حیاط می برد تا با هم بخورند و به او می گوید که عاشق شدی مبارکت باشد و ادامه می دهد که زندگی همه اش عاشقی نیست و من و ابراهیم آفتاب لب بومیم و باید کسی را انتخاب کنی که کنار تو و بچه ات باشد.
نجلا می گوید دلم را چیکار کنم که عمه اش می گوید باید آن را به خدا بسپاری…
من یک عمر حسرت خوردم، کفران نعمت نکن، به فکر خودتو بچه ات باش…
نیرو های عراقی دست عبد و عطا را باز می کنند و آن دو را از یک راهرو و حیاط که پر از اسیر است به اتاق سر دسته خودشان می برند.
مردی که سر دسته آن ها است، ماهی کباب می کند، می خورد و حرف می زند که باید کتک بخورید و بعد از آن ماشین ما را درست کنید تا ولتان کنیم که باعث عصبی شدن عبد می شود، عطا می گوید بیخیال ما شوید که آن مرد تیغ ماهی را تف می کند و می گوید تا عدد ۴ برایم بیاورید تا آزادتان کنم.
عطا روی زمین می افتد تا آن را برایش ببرد که عبد جلویش را می گیرد و می گوید درست کردن ماشین شما کار خودم است و خاری روی زمین نمی بینم که پیداش کنم، اون خار منم که تو گلوی شما گیر کرده است.
مامور های عراقی عبد و عطا را به حیاط می برند و شروع به کتک زدن آن ها می کنند، باقی اسرا داد می کشند که ولشان کنند اما گوش آن ها به این حرف ها بدهکار نیست. عبد و عطا بی جون شده اند که بر روی بدنشان آب می ریزند تا بیشتر درد بکشند،
شیخ ابراهیم دم مغازه آرایشگری نشسته است و حالش خوش نیست که عده ای مردی را گرفته اند و به زور می برند که شیخ به دادش می رسد و او را داخل مغازه آرایشگاه پناه می دهد و می گوید من او را به قانون می سپارم اما مردم می خواهند خودشان حقش را کف دستشان بگذارند که شیخ به داخل می رود و منتظر کمیته می ماند.
مرد می گوید که من کاری انجام نداده ام که کمیته ای ها می رسند و می گویند اگر همکاری نکنی تو را به دست مردم می دهیم تا تیکه پاره ات کنند.
مرد اعتراف می کند که بمب را از خالد لنج دار گرفته است که نیرو های کمیته دستگیرش می کنند و می برنش.
عبد روی دیوار زندان با گچ نقاشی می کشد و با عطا حرف می زند و نقشه فرار می کشد که او می گوید اگر این بار هم بخواهی فرار کنی خودم لو می دهمت و دیگر توان شکنجه شدن ندارم.
عبد می گوید من الان عاشق اینم که از این جا فرار کنم به آبادان برم و به خانه خودمان بروم.
عبد به عطا قول می دهد که هرطور شده او را از آن جا بیرون ببرد و دستش را در دست شیرین بگذارد که عطا با شنیدن اسم شیرین بلند می شود و به گلش آب می دهد و با عبد حرف می زند و گریه می کند.
عراقی ها به اسرا غذا می دهند و برای عبد و عطا لباس می برند تا به تعمیرگاه بروند که عطا می خواهد به حمام برود اما آن ها قبول نمی کنند که باعث می شود عبد حسابی قاطی کند.
مردی به اسم ابواکرام که گویا برش زیادی دارد به یکی از سرباز های عراقی می گوید باید به جایی تلفن کند و به او پول می دهد.
عبد و عطا را به تعمیرگاه می برند.
مردی با شیخ ابراهیم درباره ازدواج عدنان و نجلا حرف می زند و او را در رو در وایسی قرار می دهد که برای خاستگاری روزی تعیین کنند و می رود. بعد از رفتن او حاج ابراهیم از سلیمه خواهرش می خواهد که او کاری کند…

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار مرتبط سایر رسانه‌ها
    اخبار از پلیکان
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان