خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال گیل دخت از شبکه یک

خلاصه داستان قسمت 25 سریال گیل دخت به کارگردانی مجید اسماعیلی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی را می خوانید.

خلاصه داستان قسمت 25 سریال گیل دخت از شبکه یک

خلاصه داستان قسمت 25 سریال گیل دخت به کارگردانی مجید اسماعیلی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی از نظرتان می گذرد، با ما همراه باشید. حکایت گلنار و اسماعیل که در میانه هیاهو و مهلکه قجری تار و پود دل‌هاشان با مهر و محبت هم بافته می‌شود؛ قصه و غصه عاشق و معشوقی است که اگر هزار دلیل برای رفتن داشته باشند یک بهانه برای ماندن پیدا می‌کنند و…

شازده آصف میرزا به همراه دو نفر از تفنگ چی هایش به سمت جایی که پسر ادعا کرده، اسماعیل تیر خورده در گاری او است، به راه افتاده و به تاخت می روند که می بینند، هیچ خبری از او نیست و چاوش هم میگه با خونی که روی این گاری ریخته بعید می دونم خیلی دور شده باشه که شازده آصف میرزا میگه یک کیسه اشرفی جایزه کسی که اسماعیل گور به گور شده رو برای من پیدا کنه و میره.

هر کدام از سواره های او به سمتی راه می افتند تا اسماعیل را پیدا کنند.

عباس قلی، ایرج را به چوب بسته تا ازش اعتراف بگیره که کجاست ولی او دائم میگه اسماعیل مرده که فیروزه از راه می رسه و میگه اون روحشم خبر نداره که عباس قلی رو به فیروزه میگه دستاشو باز کن و بعد هم رو به ایرج میگه اگر تا فردا پیداش نکنی دیگه نامزدتو نمی بینی و همین جا چالش می کنم، او هم با عصبانیت و ترس از دست دادن فیروزه، بدو بدو میره تا اسماعیل را پیدا کند.

صفی رو به ندیمه ها حرف می زنه و میگه مطبخ این عمارت، قلب عمارته و هر کسی توان همکاری با میرزا رضا رو داره، پا پیش بگذاره که اول از همه صفورا و بعد از او، گلنار هم به جلو میره.

ندیمه ها از این که گلی جلو رفته، با هم پچ پچ می کنند و میگن که او هنوز توان تشخیص دست چپ و راستشم نداره حتی.

بعد از مدتی صفی رو به میرزا رضا بر می گرده و میگه فقط دو نفر اومدن جلو، مسئولیت غذا دادن به احترام سادات و تقی خان و باید خودت گردن بگیری یا یه شخص مطمئن و بفرستی که هیچ چیزی از توش در نیاد.

حالا صفورا و گلنار هم از اعضای مطبخ شده اند، آسیه جلوی آن ها ایستاده و از قوانین مطبخ میگه که صفورا بعد از قانون دوم روش و کج و کوله می کنه و میگه همه اینارو صفی گفته که آسیه میگه تو هنوز نمی دونی پاتو کجا گذاشتی و بعد میگه کی ظرف می شوره و کی باربنشن ها رو تمیز می کنه که گلی با انتخاب خودش میگه من ظرفارو می شورم که یهو با دیدن حجم زیاد اونا وا میره و بقیه مطبخیون هم با لبخند خبیث نگاهش می کنند.

شازده آصف میرزا و دو تا از تفنگ چی هاش هنوز در جنگل دنبال اسماعیل می گردند که ردی ازش پیدا نمی کنند و شازده آصف میرزا عصبی تر از قبل میره و ایرج هم آن ها را می بیند اما پشت یک درخت قایم میشه تا شازده و تفنگ چی هاش نبیننش.

پسری که ناجی اسماعیل بود دوباره او را در جنگل پیدا کرده و بهش میگه یک فوج سواره به دنبالتن و نمی دونستم انقدر دشمن داری که اسماعیل میگه چند روز از تیر و تفنگ عمارت گذشته که او میگه من چیزی از حرف هایی که میگی نمی فهمم، حالا هم دستت و بده به من و بیا بالا تا تفنگ چی ها از راه نرسیدند و بعد هم کمکش می کند تا او را دوباره به جای امن ببرد.

صفی در عمارت نشسته است و به موشیقی گوش میده که صدای اسب ها عصبیش می کنه و به سراغ نصیر میره و میگه زودتر این اسب ها رو جمع کنید که نصیر میگه فقط هوشیار و سنجر از پس این اسب ها بر میان و فقط هوشیار که به خوبی می تونه، اسب ها رو رام کنه که او میگه برو دنبالش و کت بسته بیارش، فقط قبلش، جلوی چشماش برادرش و فلک کن تا حساب کار دستش بیاد که اومد این جا خبط و خطایی نکنه.

شازده آصف میرزا و صفی با هم راه می روند و شازده عصبی از زنده بودن اسماعیل میرشکار است و میگه بعد از پیدا کردن اسماعیل باید یه درس حسابی هم به این جماعت رعیت بدیم تا آبرویی برامون باقی بمونه.

شازده به سراغ تفنگ چی ها میره و میگه سه تا تفنگ چی دلاور، نترس و مطیع می خوام که کسی چیزی نمیگه و او ادامه میده، سه دلاوری که با من بیان پاداشی می گیرن که حسرتش دیگران و تا عمر دارند، می سوزونه.

نصیر اول از همه و بعد هم دو نفر دیگر از تفنگ چی های خود شازده جلو می روند که شازده نگاه رضایتمندانه ای به آن ها می اندازه و رو به چاوش میگه اسبش را زین کنند.

تفنگ چی ها شازده آصف میرزا به ده رفته اند و خودشان را به خانه مادر باقر رسانده اند تا پیداش کنند.

یکی از اهالی آن ها را می بیند و به سراغ باقر میره تا بهش خبر بده.

مادر باقر، میگه با ما چیکار دارین که او میگه جون پسرتو می خوام که مادر باقر به گریه می افته و شازده را به مادرش قسم میده تا از باقر بگذره که شازده قبول می کنه ولی یه تیر تو سر گاو او خالی می کنه که مادر باقر به خاطر از دست دادن گاوش گریه می کنه و شازده میگه من امروز حوس خون یاغی کرده بودم ولی به چهار پا رضایت دادم و بعد از کلی منت گذاشتن می رود.

باقر با چند نفر از اهالی دوان دوان به سمت خونه میره ولی دیر شده و شازده و تفنگ چی هاش رفته اند.

فیروزه همچنان دست بسته به چوب ایستاده و عباس قلی هم با ولع رو به روش غذا می خوره که او عقی می زنه و رویش را بر می گرداند.

ندیمه ها همه خوابیده اند، منتها گلنار بیداره و بعد از مدتی دل دل کردن به داخل عمارت میره، آصف میرزا که حال خوبی نداره او را با ندیمه بیگم اشتباه می گیره و می خواد بهش نزدیک شه که گلنار فرار می کنه و میره.

ندیمه های مطبخ هر کدام مشغول کاری اند، گلنار هم کف مطبخ را تمیز می کنه و می خواد بره سینی غذای احترام سادات و تقی خان و ببره که میرزا رضا جلوی او را می گیره و کار را به آسیه می سپارد.

شازده آصف میرزا، چاوش را احضار کرده و بهش میگه من دیشب یک غریبه را داخل عمارت دیدم و بعد هم عکس گلنار را نشونش میده و میگه شبیه دختر تقی خان بود که چاوش میگه به چشم خیلی آشناس انگار هزار بار دیدمش ولی نمی دونم کجا که شازده آصف میرزا میگه برو زودتر پیداش کن و او را راهی می کند.

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار مرتبط سایر رسانه‌ها
    اخبار از پلیکان
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان