خلاصه داستان قسمت یازدهم سریال گیل دخت از شبکه یک

خلاصه داستان قسمت یازدهم سریال گیل دخت به کارگردانی مجید اسماعیلی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی را می خوانید.

خلاصه داستان قسمت یازدهم سریال گیل دخت از شبکه یک

خلاصه داستان قسمت یازدهم سریال گیل دخت به کارگردانی مجید اسماعیلی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی از نظرتان می گذرد، با ما همراه باشید. حکایت گلنار و اسماعیل که در میانه هیاهو و مهلکه قجری تار و پود دل‌هاشان با مهر و محبت هم بافته می‌شود؛ قصه و غصه عاشق و معشوقی است که اگر هزار دلیل برای رفتن داشته باشند یک بهانه برای ماندن پیدا می‌کنند و…

خانم گل مشغول درست کردن دمنوش برای گلنار است و گلنار هم از روزگار به خاطر این که چه بر سر خانواده اش اومده، گله می کنه که او میگه هیچ وقت لب به شکایت باز نکن، فعلا هم چیزی جز دروغ و مصیبت از اون عمارت به بیرون درز نمی کنه…

بعد هم دمنوش و چند تیکه لباس بهش میده تا عوض کنه و حالش جا بیاد…

مهربان بانو، فیروزه را به گوشه ای برده و میگه اگر من از راه نرسیده بودم که تفنگ چی های عباس قلی خان معلوم نبود چه بلایی سرت میومد، من از طاووس الملوک خواستم تو رو ببخشه و ایشون هم قبول کردند، ولی عباس قلی با خودت و بهتره جلوی چشمش آفتابی نشی…

فیروزه کم نمیاره و هر چی دلش می خواد به مهربان بانو میگه و در آخر او میگه تو آخر سرتو به خاطر زبونت از دست میدی و میره…

گلنار در آغوش خانم گل خوابیده و او هم براش لالایی می خواند، با روشن شدن هوا، طاووس الملوک از مهربان بانو می خواد که خانم گل را به عمارت ببرد تا حال آصف میرزا که اصلا خوب نیست را مداوا کند…

این حرف ها به گوش فیروزه هم می رسد، البته مهربان بانو هم با آمدن اسم خانم گل به سرش می زنه که حتما گلنار اون جا است و با دستور طاووس الملوک با چند تفنگ چی به راه می افتد…

فیروزه سریعا خودش را به اکبر می رساند و او را به خانه خانم گل می فرستد تا آن ها را از آمدن تفنگ چی ها با خبر کند…

مهربان بانو و تفنگ چی ها در مسیر هستند، اکبر هم از راه جنگل خودش را به آن جا رسانده و بعد از دادن خبر خانم گل او را می فرسته بره تا چشم آن ها بهش نخوره…

مشاور آصف میرزا با هوشیار یکی کاربلدای زین و یراق عمارت تقی خان به طویله رفته و با او درباره اسب و زین و یراق آصف میرزا حرف می زنه و در آخر میگه کی بهت پول داده تا تسمه زین و یراق آصف میرزا را پاره کنی که او میگه ما بدون پول کارمون و می کنیم که جناب مشاور بی شرف گویان بیرون می رود…

بلاخره مهربان بانو و تفنگ چی ها به خانه خانم گل رسیده اند که مهربان بانو رو به تفنگ چی ها میگه وجب به وجب را بگردید و خودش هم به داخل خانه میره…

گلنار داخل دیگ داغی قایم شده و از چشم تفنگ چی ها به دور است…

مهربان بانو هم از پله ها بالا میره و بعد از نگاه عمیقی به لباس های پهن شده گلنار بر روی بند رخت به سمت خانم گل می رود و با او شروع به صحبت می کند…

خانم گل به او میگه به شرطی که انسیه را بهم بدید، آصف میرزا را درمان می کنم که او می خنده و میگه فکر کردم شرطت آزادی تقی خان و احترام سادات است که خانم گل شروع به تعریف کردن یک داستان از قدیم ندیم ها می کند و در آخر هم ادامه میده که پای انسیه را من به عمارت باز کردم، تقی خان هم خدای خودش را دارد…

خانم گل از جایش بلند می شود و به او میگه فکر می کردم باهوش تر و با کیاست تری مهربانو جان، ولی این بار به کاهدون زدی و چشمش به لباس های روی بند گلنار می افتد که خودش جا می خورد اما طوری که مهربانو چیزی متوجه نشه به داخل میره…

مهربانو هم در سکوت ولی حرصی از جاش بلند میشه و به آسمان خیره میشه…

آن ها به راه افتاده اند، در مسیر مهربان بانو سراغ گلنار را از او می گیرد که خانم گل چیزی نمیگه و مهربانو ادامه میده و میگه این قائله فقط به دست گلنار باز میشه که خانم گل میگه تقی خان انقدر بزرگ هست که دخترش سر سفره اهالی روستا بشینه و‌ لباس روی بند رختشون خشک کنه که مهربانو از جاش بلند میشه و دو‌ تا از تفنگ چی ها را دوباره به خانه خانم گل می فرستد و خودشان هم به عمارت می روند…

گلنار به دل جنگل زده است و باز هم دست تفنگ چی ها دست خالی می مانند…

خانم گل مشغول مداوای شازده آصف میرزا است که او باهاش بد خلقی می کند و خانم گل هم مثل خودش باهاش برخورد می کنه و میگه غذای شما، دوای شماست و دوای شما، غذای شماست…

بعد از رفتن خانم گل، طاووس الملوک به برادر زاده اش میگه یکی از کلید های صندوق تقی خان همین خانم گل است و باید باهاش مدارا کنیم…

اهالی روستا در قهوه خانه مشغول قلیون کشیدن هستند، گلنار هم به آن جا رفته تا از کدخدا گله کند که او میگه زیاده خواهیه اگر بخواین رعیت خون خودشو بذاره وسط، درست همان لحظه سواره های عباس قلی به آن جا می روند تا جای گلنار را پیدا کنند…

اکبر زودتر بالا میره و خبر میده بعد هم دست گلنار را می گیره تا او را قایم کند…

کدخدا کمی با حرفاش جلوی سواره ها را می گیرد و برای قایم شدن گلنار زمان می خرد…

اکبر گلنار را در انبار کاه و پشت کاه ها پنهان می کند، عباس قلی، تفنگ چی هایش را روانه می کند، یکی از تفنگ چی ها به انبار کاه میره که اکبر را آن جا می بیند و جا می خورد، اکبر هم خوب فیلم بازی می کنه و میگه کدخدا از دیروز منو به خاطر این که خبر نیوردم براش این جا حبسم کرده، منم خیلی گشنم بود…

تفنگ چی عباس قلی حسابی با او دعوا می کند و میگه به احترام موی سفیدت کاری باهات ندارم و بعد هم پایین میره تا اکبر و با خودش ببره….

اکبر هم در لحظه آخر موقع رفتن چشمکی برای گلنار می زند و می رود….

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار مرتبط سایر رسانه‌ها
    اخبار از پلیکان
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان