خلاصه داستان قسمت پانزدهم سریال گیل دخت از شبکه یک

خلاصه داستان قسمت پانزدهم سریال گیل دخت به کارگردانی مجید اسماعیلی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی را می خوانید.

خلاصه داستان قسمت پانزدهم سریال گیل دخت از شبکه یک

خلاصه داستان قسمت پانزدهم سریال گیل دخت به کارگردانی مجید اسماعیلی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی از نظرتان می گذرد، با ما همراه باشید. حکایت گلنار و اسماعیل که در میانه هیاهو و مهلکه قجری تار و پود دل‌هاشان با مهر و محبت هم بافته می‌شود؛ قصه و غصه عاشق و معشوقی است که اگر هزار دلیل برای رفتن داشته باشند یک بهانه برای ماندن پیدا می‌کنند و…

تقی خان را از گرمابه بیرون آورده اند تا او پیش احترام سادات برود؛ تقی خان به کار آن ها شک دارد که مشاور بهش میگه بانو چند روزیه لب به غذا نزده که او میگه باید آب به تنم بزنم و برم، با این ریخت و قیافه پیشنهادتون و نمی پذیرم که مشاور می پذیره و میگه هم آب خزینه را گرم کنید، هم خان را اصلاح کنید و هم رخت و لباس نو براش ببرید…

طاووس الملوک سم دست سازش را در نوشیدنی احترام سادات ریخته و به مهربان بانو میگه تقی خان می خواد بره پیشش، توام این غذا و نوشیدنی را جلوش بگذار…

تفنگ چی های عباس قلی؛ خسته و گشنه پشت در امام زاده نشسته اند و به جون او غر می زنند که اوعصبی میشه و میگه خودم میرم عمارت تا هم از شازده آصف میرزا کسب تکلیف کنم و هم برای شما غذا بیارم؛ فیروزه از پشت پنجره تفنگ چی ها را زیر نظر دارد، گلنار تو فکر است و به خانم گل میگه این جماعت تفنگ چی گشنه هستند که فیروزه میگه چه بهتر که بهشون نون و ماست بدیم با گل گاو زبان، اون جوری توپم بلندشون نمی کنه و همه به هم لبخند می زنند…

آصف میرزا حال خوشی ندارد و از روز هایی که با اسماعیل در جوانیش گذرانده حرف می زند و دلتنگ اون روز ها است و حسابی با مشاورش درد و دل می کند… شازده آصف میرزا از کشت و کشتاری که توی رشت اتفاق افتاده، پشیمونه و میگه نمی دونم تو و عمه ام چجوری می خواین این ماجرا رو جمع کنید و لا به لای حرف هایش گریه هم می کند…

صفی مشاور شازده آصف میرزا میگه من مطمئنم شما فردا میشین همون شازده ای که می خواین اسماعیل گور به گور بشه و تقی و گلنار و هم به صلابه بکشید که او خنده کریهی می زند و میگه این جا رو اشتباه کردی، من همه رو دوست دارم…

خانم گل و یک نفر دیگه از امام زاده بیرون رفته اند تا به تفنگ چی ها غذا بدهند که اولش یکی از آن ها مقاومت می کنه ولی در آخر به خاطر گشنگی زیاد، کم میارن و قبول می کنند…

صبح روز بعد

صفی مشغول کارش است، شازده آصف میرزا به سراغ او رفته و سراغ تفنگ چی ها را می گیره که صفی میگه همه چیز در امن و امان است ولی شازده آصف میرزا زیاد بهشون اعتمادی نداره و می ترسه عباس قلی به جای گلنار، سرشو ببره که او عصبی میشه و میگه هیچ اتفاقی بدون دستور من نباید بیوفته، من گلنار و صحیح و سالم می خوام، بعد هم بدون این که جوابی بگیره، از آن جا می رود…

عباس قلی در اتاقش خوابیده است که صفی بالا سرش میره و روی او آب می ریزد، عباس قلی از جاش بلند میشه و میگه گلنار بس تو امام زاده نشسته که صفی بهش میگه اگر این بار هم دختره فرار کنه میدم ریش و سیبیلتو بزنند و می رود…

تفنگ چی ها خوابیده اند که عباس قلی و صفی به آن جا می روند، عباس قلی تفنگ چی ها را فحش کش می کند، صفی هم به داخل امام زاده می رود و می بیند کسی آن جا نیست و عصبی می شود، گلنار و فیروزه هم پشت گاری ایرج خوابیده اند و از خوشحالی می خندند، سر راه خانم مسنی سر راهشون می ایسته تا او را هم با خودشون تا مسیری ببرند…

طاووس الملوک، مهربان بانو و چند تن از تفنگ چی ها راهی آبادی های اطراف کرده تا چند کنیز و ندیمه دستچین کند و با خودش به عمارت ببرد، تفنگ چی که همراه مهربان بانو رفته از دست کار های مهربان بانو خسته شده و میگه ما ندیمه و کلفت می خوایم نه آدم برای خلوت که مهربان بانو قلدری می کنه و از آن جا بیرون می رود…

مهربان بانو پیش قاسم خان می رود و عصبانیتش را کمی آن جا خالی می کند و قاسم خان میگه من آدم فرستادم همه جا تا بهترین دختر ها را برای کنیزی و ندیمگی به عمارت ببرید و مهربان بانو می فهمه او از خانواده ی دختر ها پول هم گرفته و سهم خودش را از او می گیرد که خانمی از پشت شیشه ای شاهد رد و بدل شدن سکه ها و حرف هایشان است…

همان خانم که شاهد حرف های آن ها بود پیش همسرش رفته و تمام اتفاقات را تعریف می کنه که همسرش میگه قاسم خان از ما خواسته این جا مراقب خونه و زندگیش باشیم و اگر حرومم بوده، بوده که خانم میگه حالا که فهمیدیم بهتره مام بریم عمارت، شاید یه روزم راهی تهران شدیم و در آخر شوهرش را راضی به پذیرفتن می کند…

آسیه همان کنیز قاسم خان برای مهربان بانو نوشیدنی برده و میگه کلی از این کارا بلدم و دهنمم قرصه که مهربان بانو میگه دیوار حاشا بلنده و این راهش نیست، اما اگر می خوای شهر فرنگ و ببینی باید از طوق طلای دور دستت بگذری که او النگوشو درمیاره و میگه یا من و شوهرم مصیب با هم میایم یا این که…

فیروزه و ایرج با هم خلوت کرده اند، گلنار هم از دور آن ها را نگاه می کند و یاد خودش و میرشکار می کند…

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار مرتبط سایر رسانه‌ها
    اخبار از پلیکان
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان