خلاصه داستان قسمت ششم سریال گیل دخت از شبکه یک

خلاصه داستان قسمت ششم سریال گیل دخت به کارگردانی مجید اسماعیلی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی را می خوانید.

خلاصه داستان قسمت ششم سریال گیل دخت از شبکه یک

خلاصه داستان قسمت ششم سریال گیل دخت به کارگردانی مجید اسماعیلی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی از نظرتان می گذرد، با ما همراه باشید. حکایت گلنار و اسماعیل که در میانه هیاهو و مهلکه قجری تار و پود دل‌هاشان با مهر و محبت هم بافته می‌شود؛ قصه و غصه عاشق و معشوقی است که اگر هزار دلیل برای رفتن داشته باشند یک بهانه برای ماندن پیدا می‌کنند و…

تقی خان و احترام سادات در ایوان خانه با هم حرف می زنند و احترام سادات به او می گوید عقلی کردم که گلنار و از بی راهه فرستادم رفت وگرنه همون اول بند و به باد داده بودیم…

تقی خان هم میگه باید برم با میرزا رضا مشورت کنم تا ببینم ایشون چی می گه و خدا خودش بهمون کمک کنه…

تقی خان به مطبخ رفته و با میرزا رضا حرف می زند، به او می گوید از اتفاقی که پیش آمده حسابی می ترسم و نمی دانم چه کنم بعد هم از جایش بلند می شود و قدم می زند…

مهربان بانو به همراه یکی از مرد ها برای آصف میرزا غذا می برد و تعارف می کند و با علامت دادن مشاور شازده می رود…

مشاور هم هر چیزی که درباره مهربان بانو می داند را کف دست شازده می گذارد، آصف میرزا زیاد صبر ندارد و به مشاورش میگه اگر همین طوری ادامه بدن خاک این جا رو به توبره می کشم و نامه را ازشون می گیرم…

مشاورش او را آرام می کند و می گوید باید کمی صبر کنید تا از راهش وارد شیم، به نحوی که خودشون نامه رو بیارن و به ما تقدیم کنند، الان هم بهتره برگردیم رشت…

روز بعد تقی خان از عمارت بیرون می رود که متوجه رفتن شازده و کاروانش می شود و می گوید کینه قجری خیلی خطرناکه و کمی بعد تفنگ چی هایی که مسئول بردن اسماعیل و میرشکار بودند، به عمارت می رسند و یکی از آن ها به اسم رحمت ماجرای فرار اسماعیل را می گوید که خان میگه هر طور شده پیداش کنید، اسماعیل و گلنار دیگه نباید رخ به رخ بشن و می رود…

تفنگ چی های خان به خانه خانم گل رفته اند تا گلنار را به عمارت بگردانند، خانم گل هم میگه صبح قبل از روشن شدن هوا در نبود من به همسایه گفته خطر رفع شده و به عمارت میرم که یکی از تفنگ چی ها میگه اسماعیل فرار کرده و برگشته که او میگه اگر جز این بود باید تعجب می کردیم و لبخندی از سر رضایت می دهد…

گلنار با پای پیاده به کلبه اسماعیل در جنگل رفته و در می زنه و صداش می کنه ولی کسی جواب نمیده که او در را باز می کند و می بینه کسی اون جا نیست و شروع به راه رفتن در همان دور و اطراف می کند و اسماعیل را صدا می کند…

کمی بعد اسماعیل به سمتش می دود و صداش می کنه که با شنیدن صدای سواره های تقی خان پشت درخت میره و گلنار هم با دیدن آن ها به خاطر این که اسماعیل لو نره، همراهشون میشه و هیچ حرفی نمی زنه، اسماعیل هم با حسرت مسیر رفتنش را تماشا می کند….

احترام سادات پیش تقی خان نشسته و با او حرف می زند و می گوید گلنار اشتباه کرده و باید بهش فرصت بدین که جبران کنه…
کمی بعد مهربان بانو وارد اتاقشان می شود و می گوید گلنار خانم به عمارت برگشته و او به داخل می رود…
گلنار مورد موآخذه پدرش قرار می گیرد و برای این که اسماعیل گیر نیوفته میگه من خبر رسون فیروزه بودم و پیغام برای ایرج بردم که او میگه همین الان حکم اخراج فیروزه رو میدم و بگید این دختر بار و بنه اش را جمع کند…
فیروزه در حال رفتن است که گلنار جلوش و می گیره و میگه صبر کن تا من بیام و به سراغ پدرش میره و میگه من اشتباه کردم و باید منم تنبیه بشم که پدرش میگه همینطوره و توام باید جمع کنی و بری به کلبه خانم گل…
کمی بعد فیروزه و گلنار راه می افتند و تقی خان هم برای این که همه چیز به هم نریزد از رای اش نمی گذرد…
به محض رفتن آن ها خان دستور میده گاری برگرده و فقط فیروزه به کلبه خانم گل بره که گلنار قبول نمی کنه و میگه یا با فیروزه بر می گردم یا منم به کلبه خانم گل میرم و حرف های مادرش هم هیچ اثری توش ندارد و همراه با فیروزه می رود…
احترام سادات هم با گریه مسیر رفتنشان را نگاه می کند…
تقی خان با یکی از تفنگ چی هایش درباره اسماعیل حرف می زند و می گوید ایرج و فیروزه هم به این ماجرا بی خبط و ربط نیستند، باید چند نفر هم ایرج را زیر نظر بگیرند تا مبادا با اسماعیل میرشکار در ارتباط باشد…
کمی بعد یک نفر برای تقی خان دست خطی می برد که در آن نوشته شده طاووس الملوک و شازده آصف میرزا برای امر خیر قصد آمدن به عمارت را دارند…
گلنار و فیروزه در مسیر خانه خانم گل هستند، احترام سادات هم استرس دارد و می گوید ای کاش همون اول می گفتی گلنار شیرینی خورده کس دیگری است که تقی خان میگه الان دیگه چاره ای نداریم و باید دستش را بگذاریم تو دست آصف میرزا…
گلنار و فیروزه با حال گرفته در خانه خانم گل هستند، احترام سادات هم با گریه پیش آن ها رفته و میگه دلم می خواست با لباس سفید به خونه بهت برسونمت ولی از اول این قالی سیاه بود و به آرایشگر میگه دخترم را قشنگ سرخاب و سفیداب کن و می رود…
فیروزه هم از پشت در های بسته او را نگاه می کند و به حالش زار می زند…

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار مرتبط سایر رسانه‌ها
    اخبار از پلیکان
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان