خلاصه داستان سریال کنکل قسمت هشتم + دانلود قسمت ۸ سریال کنکل
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه ای از قسمت هشتم سریال کنکل به همراه لینک دانلود آن را برایتان آورده ایم که در روز پنجشنبه منتشر می شود.

شروع پخش سریال نمایش خانگی «کنکل» به نویسندگی و کارگردانی رامتین لوافی و تهیهکنندگی محمد مسعود از پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ماه ساعت ۸ صبح به صورت اختصاصی از پلتفرم نمایش خانگی استارنت آغاز شد و پخش آن به صورت هفتگی در این پلتفرم ادامه یافت. سریال «کنکل» یک سریال درام پلیسی ۱۵ قسمتی است.
خلاصه قسمت هشتم سریال کنکل
قسمت هشتم: برای وطنم
آقا غدیر میاد و به خسرو تاکید میکنه که حتما به شاهین غذا بده، خسرو مجبور میشه که اطاعت کنه. بعداز تموم شدن غذای شاهین، خسرو ابزار شکنجه رو میاره تا شاهین رو به حرف بکشن، شاهین از ترسش میگه من هیچی نمیدونم، من فقط ابی رو میشناسم یه مدتی ندیده بودمش بعد که دوباره اومد باهم بُر خوردیم، خسرو دست شاهین رو بشکونه تا دوباره به حرف بیاد.
گوهری از صابری میخواد بیاد خونه اش تا براش تعریف کنه چی شده، بهش میگه که باقرزاده دختره، داشت ما رو می برد پیش خریدار یهو غیبش زد. صابری میگه باریکلا چه دختر زرنگی که سه تاتون رو پیچونده، دیگه کاریه که شده یه شمش کم شده باید یه راه حل دیگه پیدا کنیم. گوهری میگه موضوع این نیست، اینه که کسی که این مدل شمش رو زده واسه بازار ایران تولید نکرده رئیس حتما یه عده رو میفرسته دنبالش، هی دست به دست بشه قبرمون کنده است. صابری میگه خب بابات معرفی کرده برو باهاش حرف بزن. گوهری میگه ندیدی جلوی من چیکار میکنه؟ صابری میگه مگه مهدکودکه؟ برو دم خونه اش، من الان اونقدر بدبختی دارم به این نمیرسم. میدونم که من اصرار کردم بریم پیش بابات ولی تموم اینکار به تو بنده نه هیچ زن دیگه، رابطه شما یه گره کور داره برو بگرد پیداش کن، هر آدمی یه قلقی داره قلق بابات رو پیدا کن. گوهری میگه تو راجع به ارتباط من و بابام حرف میزنی؟ بابای من اونموقع ها یه جیپ داشت هر هفته باهاش میرفت جنگل، یه بار منو که ۱۴ سالم بود با خودش برد، موقع خواب داشتیم کیسه خوابهامون رو باز میکردیم گفت هر کی زودتر باز کرد صبحونه با اونه، من دو دقیقه زودتر باز کردم یه خنده ای کرد و خوابید نصفه شب بلند شدم دیدم کنار آتیش صبحانه رو آماده کرده اما خودش نیست، بدجور ترسیده بودم، پاشدم رفتم دنبالش هرجا رو گشتم پیداش نکردم نزدیک غروب از ترس خالی کرده بودم دیدم یه جا چراغ روشنه نگو تو ماشین نشسته تا مطمئن نشده که من خالی نکردم چراغ رو روشن نکرد، ۵ سال به من سرکوفت میزد که اگه چراغ ماشین رو روشن نکرده بودم هنوز داشتی دور خودت می گشتی، صابری میگه الان مشکل چیه؟ گوهری میگه میترسم واسه کل کل ما رو انداخته باشه دست باقرزاده، اینطوری هممون به فنا میریم نه فقط من.
شاهین توضیح میده که من فقط با یه موبایل اونم با پیام با ابی در تماس بودم، شماره اش تو موبایلمه و اونموقع که بچه هات خفتم کردن پرت کردم تو صورت فواد. آقا غدیر زنگ میزنه تا مطمئن بشه اما فواد میگه چیزی به ما پرت نکرده، شاهین از ترسش میگه معلومه یادش نمیاد اما من خودم میدونم کجاست. آقا غدیر میگه بچه ها رو میفرستم بگردن فقط اگه نبود میسپرمت دست خسرو. خسرو هم همینطور داشت چاقوهاش رو تیز میکرد.
گوهری با صابری میرن خونه پدرش، صابری میره داخل، گوهری وقتی می بینه چند نفر دارن مبل از خونه میارن بیرون خودش هم میره داخل ببینه چه خبره. صابری آب قند درست کرده بود و میگه که حال پدرت خیلی بده هنوز وقت نکردم باهاش حرف بزنم. جاوید به پدرش میگه که اون آدمی که معرفی کرده بود شمش رو گرفته ازشون و پیچونده. پدرش میگه میدونم، مسیج داده که زیادی تو دست و پاش بودید از شرتون خلاص شده، اون نه دزده نه آدم فروش تا پس فردا صبر کنید خودش مسیج میده. اگه نزد موبایلت رو آتیش بزن خودتون هم دست جمعی گم و گور بشید.
زن رحمانی همون راننده کامیونی که دزدیده بودن میاد کارخونه میگه چند روزه از رحمانی خبری ندارن و گوشیش رو جواب نمیده، اما صابری میگه باید مطمئن باشید که شوهرتون اومده کارخونه یا نه، اینطوری ما نمیتونیم کاری کنیم.
موقع نهار تو کارخونه ابی به امیر میگه میخوام خونم رو عوض کنم یه جا دیگه بخرم، نمیخوام بچه ام اونجا بدنیا بیاد همه چاقوکش و دزد هستن، میگن بچه بیشتر از اینکه ژن براش مهم باشه این مهمه که کیو صبح تا شب می بینه، امیر میگه خودت رو می خوای چیکار کنی تو رو که میبینه؟ ابی با خنده بهش میگه خفه شو، صدای دعوا میاد ابی میره ببینه چه خبره، که امیر با کارگرها دعواش شده خلاصه جداشون میکنن.
نظری راننده ای که کامیونش دزدیده شده هم هر روز میاد کارخونه، گوهری صداش میکنه اتاقش، بهش میگه دنبال کامیونت اینجا نباش بیرون از اینجا دنبالش بگرد، یکی از آشناهای نظری واسه همکارش تعریف می کنه که ۴۰ سال پیش بچه نظری کنار پل خواجو گم میشه خود نظری پیداش میکنه میگه بو کشیدم پیداش کردم.
امیر به ابی میگه دست کلیدم شب دزدی گم شده، میخوام یه دعوا الکی راه بندازم بعد بگم دست کلید از جیبم وسط دعوا افتاده، ابی سفارش میکنه قبلش کتت رو دربیار پرت کن که بگی از کتت افتاده. امیر میره داخل سالن تا دعوا رو شروع کنه.
آقا غدیر دوباره زنگ میزنه فواد که چیزی پیدا کردید اما فواد که درست نگشته بود میگه نه، آقا غدیر سفارش میکنه درست بگردن دوباره اگه پیدا نشد برگردن با خودش برن. به دستور آقا غدیر خسرو دوباره بساط شکنجه رو میاره، با سیخ داغ پاشو می سوزونه و میگه شماره پسره رو بده تمومش کنه. شانس بیاری گوشی پیدا بشه وگرنه چرم دور گردنت هی کوچیکتر میشه و تا یه ساعت میتونی نفس بکشی، شماره بدستم نرسه خسرو قلاده ات رو باز نمیکنه.
سلمان و فواد بالاخره موبایل رو پیدا میکنند اما فواد مدام میگه اگه گوشی رو برسونیم دست آقا غدیر منم پیش اون پسره چال میکنه که چرا از صبح تا حالا میگی نیست، تو میخوای منو جای پسره مطرب ناقص کنی؟
شاهین حسابی از حال رفته بود، گوشی آقا غدیر زنگ می خوره جواب میده که چه خبر؟ ....
نظر شما