خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال سوجان
ثریا حسابی نگران حال پدرش شده چون خبری ازش نیست. ثریا از سوسن میپرسه که قربان چه جور آدمیه اون میگه من نمیشناسمش هیچی ازش نمیدونم! ثریا میگه باید باور کنم یه نفر اومده تو این خونه تو روز اول زیر و بمشو در نیاورده باشی؟ آنها در حال بگو مگو کردن هستند که طلا میاد و از قربان تعریف میکنه و میگه پسر خیلی خوبیه اتفاقاً همون موقع قربان به خانه آنها از بیمارستان زنگ میزنه که ثریا دعواش میکنه که تو معلوم هست کجایی؟ قربان بهش میگه که حشمت خان سرش درد گرفت آوردمش خونه الان دارن استراحت میکنن ثریا دعواش میکنه که چرا زودتر خبر ندادی؟ قربان میگه حشمت خان ازم خواستن که بهتون چیزی نگم الانم دارم دور از چشمشون بهتون خبر میدم فقط ازتون میخوام که بهشون نگین چیزی بهتون گفتم ثریا قبول میکنه و خبر را به بقیه میده و میگه حواستون باشه حشمت خان نباید بفهمه که ما خبر داریم.
فردای آن روز سرهنگ به حشمت خان زنگ میزنه و ازش میپرسه که قربان پسر خوبی بود یا نه؟ اذیتتون نکرد؟ حشمت خان میگه نه پسر خوبیه کارشو بلده به دردم میخوره و ازش تعریف میکنه سرهنگ بعد از قطع تماس به ثریا میگه که حشمت خان از این پسر قربان حسابی خوشش اومده. قربان وقتی به اونجا میاد سرهنگ بهش میگه برو وسایلتو جمع کن دیگه نمیخواد تو پادگان بمونی همین جا میمونی او خوشحال میشه و قبول میکنه. انیس تو روستا میره سمت خانهاش و برای جاوید و سهراب و اسفندیار صبحانه میبره. سهراب به اسفندیار میگه که میخواد خونه ای تو اون زمین بسازه و بره اونجا اسفندیار بهش میگه اگه این کارو کنی همه فکر میکنن حق با خسروخان و پسرشه و داری فرار میکنی سهراب میگه من فقط میخوام یه جایی داشته باشم برای خلوت کردن خودم، اسفندیار میگه باشه بعد از تموم کردن این خونه میریم سر وقت خونه تو.
شهین با ایاز دعوا میکنه سر آدم فروشیش ایاز بهش میگه من نمیتونم به خسروخان پشت کنم و بعد از کمی حرف زدن از اونجا میره. انیس شیرینی با چای میخواد ببره برای خسروخان که متوجه میشه شهین اونو زیر نظر داره و از قصد وقتی میره پیش خسروخان شروع میکنه به خندیدن با صدای بلند شهین با عصبانیت میره سمت آنها و باهاشون دعوا میکنند اون مچ دست انیس را میگیره و فشار میده و ازش میخواد تا از اونجا گورشو گم کنه و بره انیس با گریه میره وسایلشو جمع میکنه و به خسروخان میگه من خونه ام داره آماده میشه دیگه میرم اونجا زمانی میام که شهین خانم راضی باشه سپس راهی میشه. خسرو با شهین به خاطر رفتارش بحث را دعوا میکنه.
سوجان رفته پیش جاوید و پدرش تا خسته نباشید بگه اونجا به جاوید میگه که به فرانک اجازه میدی بیاد سواد یاد بگیره؟ جاوید میگه ای بابا من خودمم میخواستم بیام یعنی دیگه واسه من جا نداری؟ سوجان میخنده و میگه معلومه که دارم باهم بیاین جاوید بهش میگه راستی انیس وسایلشو جمع کرده اومده اینجا میخواد بمونه سوجان میگه انیس؟ همان موقع انیس صداش میزنه که او میره پیشش و میگه چیشده انیس؟ انیس بهش میگه اون زنیکه روانی شده داشت منو میکشت خفه ام میکرد! دستمو کبود کرده! سوجان ازش میخواد تا جمع کنه برن خونه اونا بمونه اما انیس مخالفت میکنه و میگه نه من همینجا میمونم نقشه دارم سوجان میگه با. چی تو سرته انیس؟ او میگه خیالت راحت باشه کار خاصی نمیکنم.
شهین به همراه خسرو رفتن به سر قبر ستاره و شهین با گریه میگه چرا این داغ دل من تمومی نداره! چند ماه گذشته ولی هنوز جیگرم داره میسوزه! اونجا شهین به خسرو میگه که این نفرین خانواده مرضیه است که دامان مارو گرفته خسرو میگه به مرضیه چه ربطی داره این حرفا چیه؟ آنها با هم بحث میکنند که شهین میگه مرضیه رو من خفه کردم کشتم خسرو جا میخوره و میگه مرگ اون چه ربطی به تو داره؟ شهین میگه همونجوری که مرگ مصطفی به تو ربط داره اونا با هم بحث میکنن که در آخر خسرو اونو توی رودخونه میندازه و میکشتش انیس اون صحنه رو میبینه و شوکه میشه و پشت درخت پنهان میشه و وقتی میخواد بره خسرو جلوشو میگیره.
انیس با ترس میگه من میرم و به کسی چیزی نمیگم خسرو میگه من این کارو به خاطر تو کردم بهم گفت که مادرتو کشته اون خفه اش کرده بود انیس شوکه میشه و گریه میکنه خسرو میگه بهم گفت میخواد تو رو هم مثل مادرت خفه کنه و بکشه که من دیگه طاقت نیاوردم و کشتمش انیس به هم ریخته و گریه میکنه که خسرو خان بهش میگه به خودت مسلط باش آروم شو و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و چیزی دیدی برگرد به سمت روستا از این به بعد دیگه هرچی مال و اموال دارم مال توئه تو هم که میدونی خودت دیگه! انیس قبول میکنه و از اونجا به سمت مسافرخانه میره. بهاره میره پیش انیس و بهش میگه که مامان شهین پیداش نیست حالش اصلاً خوب نیست گذاشته رفته و خبری ازش ندارم انیس میگه هرجایی باشه الان میاد نگران نباش...
نظر شما