خلاصه داستان سریال داریوش قسمت اول
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه ای از قسمت اول سریال داریوش را برایتان آورده ایم که خواهید خواند.
سریال داریوش در ژانر اجتماعی در سال ۱۴۰۳ از شبکه خانگی و پلتفرم فیلم نت منتشر می شود، این سریال با بازی هادی حجازیفر، ژیلا شاهی، مهرداد صدیقیان، عباس جمشیدی فر و … است. خلاصه داستان قسمت اول سریال داریوش را در ادامه این مطلب می خوانیم.
خلاصه سریال داریوش قسمت اول
داریوش تو ماشین به صدای ضبط شده دخترش با موبایل گوش میده که از اینکه خانواده مقتول بعد از ۱۱ سال رضایت دادن خوشحاله و از پدرش می خواد که دیگه برگرده بدونه که دخترش و سینا ( نوه اش) بیشتر از همیشه بهش احتیاج دارند.
داریوش از یک طرف خوشحاله و از طرفی هم دلشوره داره، یکدفعه نزدیک مرز ایران و ترکیه ماشین تو برف گیر میکنه و راننده میگه باید پیاده برند، داریوش و رفیقش مرتضی راهی میشن نزدیکای کوههای ایران از هم جدا میشن و خداحافظی می کنند. مرتضی هم همین مشکل داریوش رو داشته که داریوش بهش قول میده وقتی رسید تهران میره سراغ خانواده مقتول و ازش رضایت می گیره تا مرتضی هم برگرده پیش خانواده اش.
داریوش تو اتوبوس خواب می بینه در حال ادامه دادن مسیر بود که می بینه جنازه رفیقش خونی ( بهرام) روی برفها افتاده و یه خنجر بزرگ دستشه بعد بلند میشه و اونو دنبال میکنه که یکدفعه داد میزنه و بیدار میشه می بینه تو اتوبوسه. بالاخره بعد از ساعتها به ترمینال آزادی تهران میرسه و پیاده میشه.
داریوش میره کارگاه شیشه گری پیش کاظم که مثل برادرشه تا ببینه ماجرای رضایت چی بوده که اونم میگه ماجرایی نیست و اینا بعد از اینهمه سال سرد شدن رضایت دادن نگران چی هستی؟ داریوش جواب میده که بهرام باور نکرده که طلاها دست اون نیست. کاظم میگه میدونی که من از بهرام خوشم نمیاد اما بعد از رفتن تو هوای منیژه خانم رو خیلی داشت و همه خرجهای مراسم رو پرداخت کرد، تا زمانیکه لیلا خانم و نوه ات غیب بشن هوای اونا رو هم داشت، اگه بفرض این فکر رو راجع به تو داشت اینا رو اذیت میکرد تا تو رو بکشونه اینجا، داریوش میگه اینکارو نکرد چون من میشناخت میدونست من ترسوتر از این حرفهام که بخاطر زن و بچه ام برگردم.
همون روزهای اول لب مرز بهش زنگ زدم که طلاها دست من نیست و گفتم بهش سیروس می خواست با طلاها در بره نه من، فقط گفت برگرد منم ترسیدم.
کاظم میگه: بعد ازاینکه جنازه سیروس رو چندتا خونه اونورتر پیدا کردن رشید فهمید که یه سر دزدیده شدن طلاها می خوره به بهرام و بی آبروش کرد نوچه هاشو فرستاد سراغش لخت انداختنش تو خیابون با قمه و چماق اونقدر زدنش تا یه استخون سالم نموند براش بعدش هم مجبورش کرد تا تمام مال و اموالش رو بزنه به نام رشید، ماه به ماه هم یه مقدار پول بابت طلاها میداد به رشید،
داریوش میگه بارها به بهرام گفتم بی خیال رشید شو این پسره شره اما قبول نکرد، داریوش از پسر رشید میپرسه که کاظم بهش میگه دولت هم مال و اموالش رو کشید بالا هم خودش رو، بخاطر بار سنگین شیشه که تو ماشینش بود، داریوش تعجب میکنه اونکه اینهمه نوچه داشت چرا تو ماشین خودش گذاشته، بهش میگه آه و نفرین اونهمه مادر پشتش بوده که گرفتتش، پولا رو طلا کرد که رفت خودش هم اونطور، باور کن پول دزدی سگش شرف داره به پول مواد، داریوش میره تو فکر و میگه کاظم باور کن یه سر از ماجرا میرسه به دزدی طلاها و بهرام، چرا باید تو ماشین خودش مواد بزنه مشکوکه، عین همین رضایتی که از پسرخاله هاش برای من گرفته، نقشه داره برام. کاظم میگه باور کن بهرام تغییر کرده توبه کرده افتاده تو کار خیر کمپ اعتیاد باز کرده، گرمخونه باز کرده، چرا این آدم بخاطر یه کم طلا بره با فامیلش چونه بزنه تو رو بکشونه اینجا؟ داریوش میگه یه کم طلا نبود کلی شمش یکی دویی بود. کاظم با تعجب میگه اِ، پس خوش بحال اون بنده خدایی که وسط این ماجرا اینا رو گذاشته تو جیبش. داریوش با خنده میگه نکنه تو برداشتی، نگاه کارگاه، کارگر ،… کاظم هم با لحن شاد میگه داداش، زن خوب، خدا رحمت کنه پدرزنم رو که هر چی دارم از اون دارم. داریوش میگه حالا یه وقت میام پیشت یه شام می خورم زنداداشمون هم می بینم. کاظم میگه تا لیلا رو پیدا کنی باید بیای پیش خودم بمونی. اما داریوش قبول نمی کنه و میگه تا ماجرای مشکوک رضایت واسم حل نشه نمی خوام تو رو وارد این جریانات کنم. کاظم میگه داداش ماجرایی نیست، اینا رضایت دادن ۴۰۰ تومن پول دیه اشون رو دادیم، اون سیروس خدابیامرز ۴۰۰ هزارتومن می ارزید؟ پول رو گرفتن رفتن یه فلافلی زدن کارشون گرفت. همون لحظه سفارش غذایی که کاظم داده بود میرسه و می خواد که مشغول بشن به خوردن، داریوش از کاظم می خواد براش یه سیم کارت بگیره و پولهای ترکی که داره رو به پول ایرانی تبدیل کنه. کاظم تعجب میکنه از دیدن این همه پول، داریوش میگه منم توبه کردم اینا همه پول کارگریه. بعد میگه می خوام برم بهشت زهرا سر خاک منیژه. کاظم راهنمایی اش میکنه چیکار کنه.
داریوش یه لقمه از کباب کوبیده رو با نون سنگک می ذاره دهنش چشماش پر اشک میشه، کاظم میپرسه چیزی شده که داریوش بهش میگه بخاطر مزه اش.
بعد از غدا داریوش میره سر خاکه منیژه اونجا می بینه بهرام و یکی نشستن سر خاک گل و خرما گذاشتن فاتحه میدن و مدام اطرافشون رو نگاه میکنند، بعد که از اونجا میرن داریوش میره سر قبر منیژه یه لگد به سبد گل میزنه و کلی گریه میکنه. بعد از یه پیرمرد گوشیش رو میگیره و به دخترش لیلا زنگ میزنه و آدرس میده لیلا با پسرش سینا بیان تا ببینتشون.
لیلا با سینا میان سر قرار که یه بازار شلوغی بود، داریوش از دور نگاه میکنه ببینه کسی تعقیبش نکرده باشد که یکدفعه می بینه شاگرد سهراب پسر سیروس میفته دنبال لیلا، مجبور میشه خودش رو قایم کنه بعد که اون میره ، داریوش میدویه سمت لیلا اما اونها سوار ماشین میشن و میرن، داریوش همچنان ماشین رو دنبال میکنه که با ماشین برخورد میکنه راننده پیاده میشه و دعوا راه میندازه لیلا تو ماشین گریه اش میگیره پدرش رو می بینه، با هم سوار ماشین میشن کلی گریه میکنه داریوش میگه بچه نگرانه دیگه بسه، داریوش با سینا صحبت می کنه و بهش قول بازی پلی استیشن میده و باهاش می خواد رفیق بشه، بهش هم میگه همون داریوش صداش کنه. داریوش از اونا جدا میشه و کلید میگیره و قرار میذاره شب برگرده پیششون.
داریوش آخر شب میره پیش کاظم می بینه سهراب رفته سراغش اما کاظم میگه که از داریوش خبر نداره ، سهراب میگه من بالاخره پیداش میکنم هم اونو هم خونه دخترش رو تا حق خودم و برادرزاده ام رو ازش بگیرم. کاظم عصبانی میشه میگه شما که دیه اتون رو گرفتید ، چرا اومدی سراغ من برو پیش پسرخاله ات بهرام. سهراب عصبانی میشه و میگه بفهمم داریوش اومده پیشت و بهم نگفتی اینجا رو آتیش میزنم، به بهرام هم هیچی نمیگی، بعد با پسر سیروس سوار موتور میشه و میره.
داریوش که همه چیزو دید و شنید میاد به کاظم میگه ببخشید گفتم که برات دردسرم. کاظم هم عذرخواهی میکنه که بهش بد گفت پشت سرش تا حرفاشو باور کنن، سیم کارت و عابر بانک رو به داریوش میده و میگه رمزش ۱۲۴۳ هست و بقیه پول رو هم فردا تبدیل می کنم. بهش میگه ما چرا اینقدر ترسوییم؟ داریوش جواب میده عوضش فرار کردن رو خوب بلدیم.
داریوش یه موتوری میگیره و میره، سر راه یه سری وسائل و خوراکی میگیره که بره خونه لیلا، تو مغازه وقتی فروشنده می خواد کارت بکشه یواشکی یه بسته پاستیل برمیداره و به فروشنده می گه ۲۰۰ تومن دیگه بکشه، بعد میگه اون ۲۰۰ رو بده شاگردش، میرسه در خونه و کلیده میندازه میره داخل، وسایل رو میده بهشون، لیلا کلی خوشحال میشه و تشکر میکنه. سینا کمی خوراکی می خوره وقتی میخواد پاستیل رو برداره داریوش بهش میگه اینو نخور، اونموقع هم که خریدم فهمیدم اشتباه کردم، بهش میگه اینا رو با چیزایی درست میکنن که واسه بچه ها بده، خلاصه سینا راضی میشه که پاستیل رو نخوره. لیلا برای شام ماکارونی درست می کرد، داریوش به سینا میگه الان وقت کلوپ رفتنه، سینا میگه الان که بسته است، داریوش میگه نظرت چیه کلوپ رو بیاریم خونه؟ سینا تعجب می کنه و میگه چجوری؟ داریوش در ساکش رو باز می کنه و پلی استیشن رو در میاره به سینا میده سینا اونقدر خوشحال میشه که شوکه میشه میگه چرا دروغ میگی که این مال منه. اما وقتی داریوش میگه این واقعیه و برای تو خریدم باور میکنه و از خوشحالی داد می زنه و می پره بغل مادرش.
موقع بازی از داریوش می خواد که بهش یاد بده چون بازیش خیلی خوبه، داریوش ۹ تا گل بهش،میزنه. داریوش به لیلا کمی پول نقد میده و میگه از فردا هم نره سرکار، لیلا میگه ده روزی هست که نمیرم، اونجا دعوام شد. داریوش میگه دیگه تموم شد نگران چیزی نباش.
سینا تو حال خوابش میبره، داریوش میره براش پتو بیاره یه نفر میزنه به پنجره و سوت میزنه، داریوش برق رو خاموش میکنه و به لیلا میگه ساکت باشه، از لای پنجره نگاه میکنه می بینه پسر همسایه است پنجره رو باز میکنه ازش می پرسه کفتربازه، اون میگه نه اما صاحبخونه چندتایی داره، بهش میگه اگه صبح پرشون بدی دیگه نصف شب سوت لازم و سنگ لازم نمیشی اونم مودبانه خداحافظی میکنه و میره.
صبح لیلا میره نون بگیره برگشتنی صاحبخونه رو می بینه، بهش میگه تا یه هفته دیگه تسویه میکنه، صاحب خونه هم عذرخواهی میکنه و میگه که این خونه تنها سرمایه اشه و رو اجاره اش حساب کرده لیلا میاد بره صاحبخونه زیر لب میگه غربتی، لیلا بهش برمیخوره میگه چه غلطی کردی؟ بعد یه دسته اسکناس رو پرت میکنه طرفش و میگه تا یه ماه دیگه هم از اینجا بلند میشه. وقتی لیلا میره خونه تو آشپزخونه میشینه و گریه میکنه، داریوش همه اینا رو می بینه.
آقای زمانی صاحبخونه لیلا میاد در مغازه فلافلی سهراب و بهش میگه لیلا خانم امروز صبح اومد همه اجاره اش رو یه جا داد و وسط داد و بیدادش هم گفت تا یه ماه دیگه خونه رو تخلیه میکنه، سهراب پرسید غریبه ایی ندیده که بره خونش اونم گفت نه، بعد ازش خواست که اگه اتفاقی افتاد به کسی نگه که همدیگه رو می شناسن و فقط اگه کسی رفت تو اون خونه بهش خبر بده. پسر سیروس که تو فلافلی کار میکنه ازش می پرسه چی می گفت پیرمرده؟ سهراب بهش میگه: گفت فکر کنم داریوش اینجاست، قاتل بابات برگشته…
نظر شما