خلاصه داستان قسمت ۴ سریال غربت

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴ سریال غربت را مشاهده میکنید. همراه ما باشید.

خلاصه داستان قسمت ۴ سریال غربت
صفحه اقتصاد -

چهارمین قسمت سریال غربت به کارگردانی امیر پورکیان بالاخره با کش و قوس فراوان در روز ۱۳ مهر ماه ساعت ۸ صبح منتشر شد، سریال غربت در ژانر درام، جنایی در سال ۱۴۰۳ از شبکه خانگی و پلتفرم نماوا منتشر شده است، این سریال با بازی آناهیتا درگاهی، مهدی حسینی نیا، بهاره کیان افشار، حسین مهری، ترلان پروانه، سوسن پرور، فرید قبادی، لادن ژاوه وند، لطف الله سیفی، حامد رسولی و ستایش رجایی نیا می باشد. در این مطلب خلاصه داستان قسمت چهارم را خواهیم خواند.

خلاصه داستان سریال غربت قسمت چهارم

شاهرخ با ترس وارد خونه فری میشه و ازش سراغ وسایلش رو میگیره بر که میداره، فری میگه از اومدن نامزد شاهرخ میگه که براش سند گداشته و قراره بیاد بیرون. بعد از صنم میپرسه اما شاهرخ جوابی نمیده و سریع خارج میشه از خونه و از خبری که شنیده ذوق میکنه.

فرید همچنان دیوار رو میکنه و صنم هم به سمسار داروی خواب آور تزریق می کنه. 

دوست علی میاد سراغ وحیده و بهش میگه بیاد با علی صحبت کن حالش خیلی بده ، قول میدم دفعه آخر باشه، وحیده مجبور میشه قبول کنه و باهاش بره پیش علی که دم ریل قطار میز صندلی چیده و بساط پذیرایی چیده. وحیده به علی میگه باشه تو بردی قبول تو این زمونه که همه رد دادن تو واقعی ایی. علی میگه حالا میتونی یکم دوستم داشته باشی؟ وحیده میگه دنبال چی هستی؟ هر چقدر هم که رد داده باشی اینو می فهمی که آدم به هرچی که می خوای نمیتونه برسه، من اینو تو غربت خوب فهمیدم. علی میگه من گل بازم اما به یه چیزی اعتقاد دارم که آدما بهش میگن خدا ، میرسونه نگران نباش خدا باهام حرف میزنه. وحیده میگه اینجا غربته این خدایی که میگی اگه زبونم داشته باشه اینجا نداره. علی عصبی میشه بلند میشه وحیده به پاش اشاره میکنه و میگه با این میخوای چیکار کتی می خوای هر روز ببینیش، علی میگه نکن بابا تو چرا به این چیزها فکر می کنی؟ وحیده میگه مسئله فقط پام نیست من از هر چیزی که به غربت میرسه خسته ام و بدم میاد. معلومه که تو جذابی شاید جای دیگه ای باید باهم آشنا می‌شدیم. 

فرید از کندن دیوار خسته میشه استراحت میکنه به صنم میگه الان خوشحالی ؟ صنم جواب میده یه حس عجیبی دارم اگه اسمش اینه آره خوشحالم.

سریال غربت

وحیده به علی میگه من یه زندگی می خوام که این گه بزرگترین دردش باشه نه کوچیکترینش. علی میگه یعنی چی یعنی من فرقی با آدم‌های عربی ندارم، منم حالم از پدرم بده، یا باید برم از اینجا یا باید بزنم بکشمش چون نمیتونم ببینمش،چون رسیدم به نقطه تاریک ذهنم که شده یه کوه اما باز دارم به تو فکر می کنم خب این عشقه دیگه. اون اوایل گل میکشیدم حالم خوب میشد اما گل تنها دیگه حالمو خوب نمیکنه باید تو رو ببینم. وحیده میگه مرسی اما اگه نمیگفتم که واقعا پررو نشی بی معرفتی بود.

شب میشه و فرید همچنان در حال کندن دیواره، صنم با بچه ها تماس میگیره. می خواد کمک کنه اما فرید نمیذاره و میگه برو بشین من همه رو می کنم دستات خسته میشه. 

شب وقتی همه خوابن دخترها بلند میشن وسایلشون رو جمع می کنند تا آروم برن جائیکه قرارگذاشتن، محبوبه همه دخترا رو آماده میکنه.

فرید نگران سمساره میشه صنم میگه بیدارش کن یه چای نبات بهش بده با یه دارو، فرید چای نبات درست میکنه که به یارو بده، اما سمساریه تکون نمیخوره فرید صنم رو صدا می کنه نگران میشن نگاه میکنن می بینن مرده. شوکه میشن فرید میگه ما بدون دستکش به همه چیز دست زدیم اگه دوربین بیرون گرفته باشه چی؟ این دیگه دزدی نیست. من میرم وسایل رو جمع کنم بریم من حالم بد میشه اینطوری. اما صنم جلوشو میگیره نمیذاره بره، بهش میگه نترس این یبارو بخاطر من ما که اینو نکشتیم. فرید از ته دل ترسیده و خودشو می بازه. اما صنم میگه باید دیوار رو بکنیم. فرید هرچی دیوار رو میکنه نمیشه میگه باید دستگاه باشه اینجا بتون ریختن اما صنم قبول نمیکنه، حال فرید بد میشه صنم عصبی میشه داد میزنه که جواب بقیه رو چی بدم. 

باران واسه دخترها دعا می خونه و فوت میکنه.

محبوبه از وحیده میپرسه غربتی ها همه هستند؟ وحیده میگه فقط دوتاشون بقیه جا زدن، محبوبه چمدونش رو میبنده به عطیه میگه پاشو ، عطیه هم میگه نمیتونم بیام محبوبه هرچی بهش توضیح میده اما قبول نمیکنه بخاطر آقا، میگه نمیتونم بزارمش بیام من تنهاش نمیذارم، محبوبه میگه نمیتونیم ببریمش دست و پامون رو میگیره، ننه بتول هم میگه شما خودتون برید دلش اینجاست نمیتونه دل بکنه. محبوبه میگه سجل فرنگی آقا کجاست؟ مجبور میشن آقا رو هم همراه خودشون ببرن، دخترها به صف راهی میشن.

فرید به صنم میگه چی فکر می‌کردیم چی شد؟ یه عمر از این چیزها فرار میکردم الان تو گردن تو لجنیم. اینو می خوای چیکار کنی دو ساعت دیگه هوا روشن بشه کس و کارش بفهمن بیچاره میشیم؟ صنم میگه کسی رو نداره پسرش خارجه ، خودش هم هفته به هفته اینجا نبود میرفت باغش در رو قفل میزد، میبریمش با خودمون، در اصلی رو قفل میزنیم هفته دیگه می‌آییم چاره دیگه ای نداریم. بعد از فرید سوئیچ ماشینش رو می خواد که جنازه رو ببره بیرون و میگه بچه ها لب خط هستند. فرید به خودش میگه من به این دست نمیزنم.

صنم میره وقتی برمیگرده یه حالیه فرید با ترس نگاش میکنه می بینه فری پشتش داره میاد داخل...

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه