معرفی فیلم هایی که قصدشان حل مشکل روانی بیننده است!

دیدن فیلم ها و داستان ها خواه ناخواه بر زندگی انسان اثر می گذارند، اگر گاها احساس می کنید در روح و روان خود مشکلاتی دارید این مطلب را تا پایان بخوانید.

معرفی فیلم هایی که قصدشان حل مشکل روانی بیننده است!
صفحه اقتصاد -

 فیلم های روانشناختی (یا تریلر روانشناسانه یا فیلم روانشناسی ) به القای تعلیق، ترس نهان، و نهایتا پیچیدگی داستانی بسیار شهرت دارند. این ژانر یکی از ژانرهای محبوب نویسندگان و کارگردانان مطرح و تاریخ‌ساز سینما محسوب می‌گردد و تا به امروز آثار فراموش‌نشدنی و بسیاری موفقی از آن ساخته شده است.

همان‌طور که از اسمشان پیدا است، فیلم های روانشناختی در کنار آن حسِ تعلیقِ بی‌پایان و القای ترسی متفاوت – نسبت به آنچه در فیلم‌های ژانر ترسناک مشاهده می‌شود – چنان زیرکانه و حیرت‌انگیز به زیر پوست مخاطب نفوذ می‌کنند که شاید تصویر کنیم توسط چندین روانشناس و انسان‌شناس خبره نوشته و ساخته شده‌اند.

هالیوود فیلم روانشناختی کم ندارد اما ما در این مطلب تنها به چند مورد از بهترین‌ها اشاره خواهیم کرد.

منشی(سادیسم، مازوخیسم)

کارگردان: استیون شینبرگ

بازیگران: جیمز اسپیدر مگی جیلنهال

منشی فیلمی به کارگردانی استیون شینبرگ با بازی مگی جیلنهال و جیمز اسپیدر است. داستان آن به این شرح است که دختر مازوخیستی که تازه از بیمارستان روانی مرخص شده است به خانه برمی‌گردد و در آن‌جا با دعوای پدر الکلی و مادرش روبه‌رو می‌شود؛ او دوباره خودآزاری را شروع می‌کند تا این‌که به طور اتفاقی آگهی روزنامه او را به عنوان منشی وارد دفتری می‌کند که مدیر آن یک وکیل مبتلا به سادیسم است.

در حالی که دختر تصور می‌کند مکمّل خود را پیدا کرده‌است، مدیر او را اخراج می‌کند؛ اما در نهایت دختر پس از یک امتحان سخت با او ازدواج می‌کند. فیلم، مازوخیسم را به صورت یک بیماری روانی به تماشاگر نشان می‌دهد ولی در ادامه به تماشاگر می‌فهماند که باید این عقده‌ی روانی را بپذیرد و با آن کنار بیاید.

فیلم با روایت طنزگونه‌اش نتوانسته مطالب جدی خود را به تماشاگر منتقل کند. رابطه‌ی منشی و مدیر خیلی سطحی و ناپخته بیان می‌شود و همچنین رابطه‌ی منشی با پیتر دوست دوران بچه‌گی‌اش نیز خیلی جنسی و بی‌محتوا می‌نماید. با این‌که بازیگر زن فیلم پس ازاین نقش تبدیل به بازیگری مطرح شد ولی هم‌دردی تماشاگر را با مازوخیسم وجودش برنمی‌انگیزد؛ اما به هر حال جای تقدیر است که بالاخره فیلمی به سادیسم و مازوخیسم پرداخته است.

شاید این حقیقت که جیلنهال اولین حضور مهمش در سینما را با نقش کارمند سلطه‌پذیر فیلم عاشقانه‌ی مازوخیستی سادیستی استیون شینبرگ، منشی، تجربه کرده است، صنعت سینما را نسبت به جایگاهی که این بازیگر می‌خواسته در جریان اصلی تقریبا یک‌دست سینما داشته باشد، گیج کرده است.

او یک جور شیرینی، یک هوش عاطفی قاطع و تأثیرگذاری را به موضوعات هنجارشکنانه‌ی این فیلم اضافه کرده است که سخت بتوان برچسب هزره‌نگارانه و سواستفاده از چنین سوژه‌ای برای جذب مخاطب را به آن زد.

منشی فیلم سینمایی

معلم پیانو (نابهنجاری جنسی)

کارگردان: میشائل هانکه

بازیگران: ایزابل هوپر، بونوآ ماژیمل، آنا سیگالویچ

می گویند مرگ مسئله اصلی زندگی است، اما معتقدم مسئله اصلی «پیچیدگی» است که مرگ هم زیر مجموعه آن است. چه چیز زندگی را پیچیده می کند؟ فشارها و مسائلی که فرد قادر به توضیح، تحلیل و نهایتا تحملش نیست. «معلم پیانو» (The Piano Teacher)، ساخته فیلمساز شهیر اتریشی میشائیل هانکه درباره شخصیتی است رو در رو با پیچیدگی های زندگی و روان خودش، و درد این پیچیدگی… این فیلم جایزه بهترین فیلم جشنواره کن سال ۲۰۰۱ و جایزه بهترین بازیگر زن و مرد (ایزابل هوبرت و بنوآ ماژیمل) جشنواره را نصیب خود کرده است.

پرسوناژ اصلی فیلم، «اریکا»، زنی است چهل و چند ساله، تنها با مادرش زندگی می کند؛ استاد معروف پیانو در کنسرواتوآر وین است و  خشک و سختگیر و لبخند تقریبا در چهره اش که میزبان نوعی زیبایی آمیخته به سادگی است غائب است. زنی که به باغی خشک می ماند که ریشه های درختانش میل یا توان کشیدن آب نهری را که نزدیکش روان است ندارند…

مجرد است و به ظاهر از مردان فراری، اما وجودش در آتش بودن با «دیگری» می سوزد، اما «رابطه» با جنس مذکر برای او به یک پیچیدگی نا خودآگاه تبدیل شده. بخصوص که مادری تنها دارد که باید از او مراقبت کند و مادر هم علاقه ای به حشر و نشر دخترش با دیگران ندارد. در این میان، یک پیانیست حدودا ۳۰ ساله (والتر) به زن ابراز علاقه میکند. بعد از چند ست بازی و بی محلی های متظاهرانه اولیه اریکا، که از ویژگی های رفتاری اوست، وی والتر را به زندگی اش راه می دهد، اما چه راه دادنی؟!

اریکا که یک شخصیت مازوخیست (خودآزار) است _ اختلالی روانی که بیش از هر چیز ریشه در افسردگی و نفرت از خویش دارد_ نامه ای می نویسد و در آن از پسر می خواهد در روابط آتی شان، طبق علائق مازوخیستی او (زن) با وی رفتار کند، کتکش بزند، رفتارهای سادیسیتی در رابطه با او انجام دهد، با او مثل یک برده برخورد کند و در یک کلام، شخصیتش را خرد و لگدمال کند. پسر وقتی به اصرار زن، نامه را می خواند متوجه می شود پرسونایی که از اریکا دیده بود، ماسکی بیش نیست و همین علاقه اش را کمرنگ می کند و به سمت محو شدن می برد.

اریکا با نامه مفصل اش که در واقع درخواستی عاشقانه است، پوسته ظاهری شخصیتش را می شکند و از انزوای خودخواسته اش خارج شده به بخش زیادی از امیال و گرایشات مخفی اش یا آنچه یونگ «سایه» می نامد، در مقابل عاشق و اکنون معشوقش اعتراف می کند. اما والتر که شوکه شده، اتاق او را ترک می کند. از این پس این اریکاست که به دنبال اوست.

فیلم گذرا درباره ریشه های اختلال روانی اریکا صحبت می کند: او پدرش را (احتمالا سالهای دور) از دست داده و با مادری سختگیر و متوقع که به نظر می رسد در کودکی هم رفتار مهربانانه ای با دخترش نداشته زندگی می کند. در جمله ای کوتاه اما کلیدی می شنویم که اریکا در کودکی شاهد رابطه مادرش با پدرش بوده و احتمالا همین، به متنفر شدن او از مردان (و حتی مادرش) انجامیده (تئوری عقده الکترای فروید این را توجیه می کند)؛ دچار احساس گناهش کرده و باعث شده از جسم و جنسیت خودش منزجر شود. غریزه مرگ یا به تعبیر فروید «تانتوس» آنقدر وجود او را دستخوش خود کرده که دیگر جایی برای «اروس» (غریزه زندگی) برایش باقی نمانده.

اما والتر که مرد منفعلی نیست روزی سرزده و سرخورده به خانه زن می آید و طبق دستورالعمل کتبی او در نامه، وی را به سختی کتک می زند و بعد، در حالی که زن کاملا بی تفاوت و خالی از شور و اشتیاق است، به نوعی به زور، با او رابطه برقرار می کند. رفتار خشن و شبه-تجاوز گونه مرد، که برای اریکا بسیار آزاردهنده و دل شکن است، در ذهن مازوخیستیِ او نسبت به «واقعیتِ دوست داشتن»، تناقض ایجاد می کند و همین تناقض است که پس از رفتن والتر، او را وا می دارد اشک ریزان و دیوانه وار مادرش را، یعنی یگانه کسی که اکنون دارد و می تواند دوستش بدارد، در آغوش بگیرد و ببوسد و مدام تکرار کند «دوستت دارم.» پایانی سریع برای عشقی که تازه داشت جوانه می زد و برای اریکا نوید بخش آفتاب و کوچ ابرها بود.

تنها چیزی که اریکا در واقعیت دارد، موقعیت شغلی عالی اش است و همین استاد پرآوازه بودن مرهمی است بر دردهایش: او به نوعی رئیس است؛ یک نقاب ایده آل برای زنی که به شدت در مقابل دیگران، بخصوص مردان، احساس ضعف و زبونی می کند.

«معلم پیانو» نمود های فمینیستی هم دارد. این نمود، بخصوص در رفتار والتر و عشق سطحی او خود را نشان می دهد و بر این ادعای برخی فمینیستها صحه می گذارد که زن صرفا وسیله ای است در دستان مردان. نیز اینکه زنان خود باید به خود کمک کنند و چاره، مرد نیست، که البته این در مورد اریکا اصلا نمی تواند درست باشد چه مشکل اصلی او به خودِ جنسیت برمی گردد و امیال سرکوب شده و به شکلی پیچیده تنیده در همِ.

بخش پایانی فیلم این معنا را به ذهن متبادر می کند که این تسلسل تلخ، ادامه خواهد داشت: درد، موزیک، مازوخیسم و عشقی که نیست، بعلاوه زخمی تازه و عفونت های احتمالی بعدی ناشی از آن.

معلم پیانو

یک روش خطرناک (یونگ و فروید)

کارگردان: دیوید کراننبرگ

بازیگران:  کیرا نایتلی، ویگو مورتنسن، مایکل فاسبندر، ونسان کسل، مارایکه کاری‌یر

فیلم یک روش خطرناک، یک فیلم بسیار سرگرم کننده و خوش ساخت است که هر فردی که علاقه به روان و داستان های تاریخی و داستان هایی در مورد روان داشته باشد باید آن را ببیند. با این که فیلم بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است اما دقیقاً واقعیت چیزی نیست که توسط فیلم به نمایش در آمده است.  داستان در مورد یک بیمار روانشناختی به نام سابینا اسپیلرین است که بعدها به پزشک و محقق برجسته ای تبدیل شد.

این فیلم توسط کمپانی Sony Pictures و به کارگردانی دیوید کراننبرگ ( شباهت ماکل، 1988؛ ناهار عریان، 1991؛ سابقه خشونت، 2005؛ و قول های شرقی، 2007) و با بازی ستارگانی چون ویگو مورتنسن در نقش فروید، مایکل فسبندر در نقش یونگ و کیرا نایتلی در نقش سابینا تهیه شده است.

این فیلم، اثری باشکوه، وزین و در یک یا دو مورد غیر موجه است و هسته اصلی آن روشی است که ظاهراً  سابینا به ایجاد نظریه های اولیه یونگ و فروید هم به عنوان بیمار و هم به عنوان فردی معتمد، بخصوص در زمینه انتقال کمک می کند. طبق نظر فروید انتقال، احساس محبت یا نفرتی است که روی درمانگر فرافکنی می شود و از روابط تحریف شده با والدین بیمار ناشی می شود که نیاز به اصلاح دارد، در حالی که انتقال متقابل در مورد احساساتی است که از جانب درمانگر نسبت به بیمار وجود دارد و از رابطه ادیپال حل نشده او با والدینش سرچشمه می‌گیرد.

یونگ تنها توانست از بیانات کلی فروید آگاه شود و ورای آن، بر عهده خودش بود که چگونگی استفاده از این نظریه در درمان نوروزهای جنسی را تفسیر نماید. اما آیا آن زمان یونگ صحبت های فروید را این گونه تعبیر کرد که درمانگر مجاز به همخوابی با بیمار است؟ این اعتقادی بود که در فیلم به وسیله یکی از بیماران به نام اوتو گراس که انحراف جنسی داشت و خود تحلیلگر مشتاقی بود و فروید او را برای تحلیل نزد یونگ فرستاده بود تقویت شد. در این فیلم  همه بحث های فلسفی یونگ با گراس در مورد روابط جنسی گراس با بیماران و کارمندان بود و او اصرار زیادی داشت که یونگ باید با سابینا رابطه برقرار کند. این فیلم فقط روابط اولیه بین فروید و یونگ را شامل می شود و عمدتاً دوران اوج فروید و شاگردی یونگ را به تصویر می کشد.

فیلم کاملاً فروید- محور است زیرا پس از آن اشاره خاصی به موفقیت های یونگ در روانشناسی نشده است. با این وجود، فیلم یک روش خطرناک، به علت تولید با کیفیت، بازی های خوب و سرگرم کننده بودنش ارزش دیدن را دارد.

یک روش خطرناک

آنومالسیا (بحران میانسالی)

کارگردان: چارلی کافمن

بازیگران: دیوید تیولیس، جنیفر جیسن لی، تام نونان

اگر «گوسفند ناقلا» خوشحال‌ترین و کودکانه‌ترین سوی طیف انیمیشن‌های استاپ/موشن باشد، «انومالیسا» مطمئنا در متضادترین و تاریک‌ترین سو قرار می‌گیرد. اگر چیزی دربار‌ه‌ی «انومالیسا» نشنیده باشید و چیزی درباره‌ی محتوا و خط داستانی آن ندانید، تقصیری ندارید. این فیلم در حالی اکران شد که تقریبا هیچ مانور تبلیغاتی خاصی روی آن انجام نشده بود. البته طبیعی هم است. چون بهتر است این فیلم را بدون اینکه چیزی درباره‌اش بدانید، تماشا کنید تا آرام‌آرام بدون پیش‌زمینه‌ی قبلی در باتلاقِ کابوسِ روانکاوانه‌ی جدید چارلی کافمن فرو بروید و غرق شوید.

«انومالیسا» از آن دسته فیلم‌های غم‌آلود و سرشار از پیچیدگی‌های فلسفی و روان‌شناسی است که در دو لایه کار می‌کند. اول به عنوان یک انیمیشن عاشقانه‌ی بزرگسالانه کارش را به خوبی انجام می‌دهد، اما کافی است کمی در کاراکترها و نماها و دیالوگ‌هایش عمیق‌تر شوید، تا مغز خودتان را در محاصره‌ی مفاهیم و تم‌ها و بحث‌های درگیرکننده‌اش پیدا کنید.

فیلم که به سندروم کوتارد یا خودمُرده‌پنداری می‌پردازد، شگفتی و سیاهی زندگی را بهتر از تمام دیگر کارهای کافمن به نمایش می‌گذارد.

مایکل استون، متخصص صحبت درباره‌ی خدمات به مشتری است و در شروع فیلم او تازه به سینسیناتی آمده تا درباره‌ی خدمت‌رسانی به مشتریان سخنرانی کند. در ابتدا تنها چیزی که نظرمان را جلب می‌کند، توجه‌ی وسواس‌گونه و دقیق سازندگان به جزییات گرافیکی است.

یکی از اولین جاذبه‌های «انومالیسا» که تا آخر فیلم شدیدتر می‌شود، اتمسفرِ خفقان‌آورش است که چه در محتوا و چه در اجرا به آن رسیده است.

وضعیت مایکل استون چیزی فراتر از یک بحران میان‌سالی است. او در یک بی‌قراری وجودی مطلق به سر می‌برد و دنیا تمام هدف، طعم و رنگ خودش را برای او از دست داده است. مایکل به این دلیل در نگاه اول عاشق لیسا می‌شود، که فکر می‌کند این دختر او را از این وضعیت نجات می‌دهد. اما ما آن‌قدر با مایکل وقت گذرانده. دنیای مصنوعی و آشفته‌ی پیرامونش را دیده‌ایم و از رابطه‌ی نیمه‌کاره‌ی او و نامزد قبلی‌اش خبر داریم که به فکر مایکل شک کنیم. چون اصلا به نظر نمی‌رسد ذهن مشکل‌دار مایکل وسیله‌ی مناسبی برای رسیدن به چنین درکی باشد. مسیری که با مایکل می‌گذرانیم، یکی از بهترین نکات مثبت فیلم است.

ما در ابتدا شروع به همدردی با مایکل می‌کنیم. دوست داریم که او بتواند به آرامش ذهنی برسد. سپس از جایی به بعد این سوال مطرح می‌شود که آیا شرایط او نتیجه‌ی یک مشکل روانی است؟ و بالاخره به همان نقطه‌ای می‌رسیم که کافمن از ما می‌خواهد. ما از فکر کردن درباره‌ی مایکل به فکر کردن درباره‌ی خودمان می‌رسیم. اندیشیدن به ترس‌ها، ضعف‌ها، معماها و رفتارمان در مقابل دنیا و دیگران. چیزی که درک آنها می‌تواند به دنیایی جذاب و روشن ختم شود و گم‌شدن در آنها می‌تواند همچون مایکل ما را به انسان‌هایی فراموش‌شده و مصنوعی تبدیل کند.

 کمی که در فیلم عمیق‌تر می‌شویم، متوجه می‌شویم که کافمن دارد می‌گوید کم‌و‌بیش تمام ما به این توهمات مبتلا هستیم و خودمان خبر نداریم. خیلی از ما ممکن است در زندگی‌مان به کسی تبدیل شویم که به اطرافیان‌مان اهمیت نمی‌دهیم و تمام فکر و ذکرمان به خودمان معطوف می‌شود و فقط به زمان مرگ‌مان فکر می‌کنیم و خیلی از ما ممکن است عشق را از دست بدهیم و به انسان‌هایی تبدیل شویم که بقیه را یک مشتِ موجود تکراری بی‌خاصیت می‌بینند.

آنومالسیا

من لبخند میزنم (ترس و افسردگی)

کارگردان: پارکر فین

بازیگران: سوزی بیکن، جسی آشر، کایل گالنر

«لبخند» (Smile) یکی از بهترین فیلم‌های ترسناکی است که در سال‌های اخیر دیده‌ایم؛ در این فیلم، داستان جذاب و فضای دلهره‌آور با ترس‌هایی ناگهانی و غافلگیرکننده همراه شده‌اند.

داستان فیلم دربارۀ زنی به اسم رُز است که به عنوان روانشناس در یک بیمارستان روانی کار می‌کند. رز در کودکی شاهد خودکشی مادرش بوده و این زخم روحی هنوز با او همراه است؛ هرچند که ظاهرا توانسته این آسیب را در وجود خودش سرکوب کند و زندگی عادی و آرامی داشته باشد. اما یک روز یک زن جوان آشفته و بدحال را به بیمارستان می‌آورند و این آغاز رو به رو شدن رز با بزرگترین وحشت‌هایی است که کسی ممکن است تجربه کند.

رز مسئول گفتگو با این بیمار جدید می‌شود. زن در حالیکه ترس تمام وجودش را فراگرفته به رز می‌گوید که دیوانه نیست، اما دائما یک موجودی را می‌بیند که به شکلی بسیار ترسناک به او لبخند می‌زند. این موجود خودش را با چهره‌های مختلف به او نشان می‌دهد؛ گاهی با چهرۀ آدم‌های آشنا و گاهی هم با چهرۀ غریبه‌ها. زن می‌گوید این موجود به او گفته است که قرار نیست زیاد زنده بماند.

درحالی‌که رز دارد سعی می‌کند که از بیماری زن سر دربیاورد، ناگهان بیمار شروع به فریاد زدن می‌کند و بعد از چند لحظه درحالیکه دارد با لبخندی هولناک به رز نگاه می‌کند، گلوی خودش را با یک قطعه از گلدان شکسته می‌برد و می‌میرد. از اینجا به بعد انگار نفرینی که او را گرفتار کرده بود به سراغ رز می‌آید.

فیلم «لبخند» داستان بسیار پرکشش و غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای دارد که از ابتدا تا انتها جاذبۀ خودش را حفظ می‌کند و هرگز از ریتم نمی‌افتد. در تمام مدت همه چیز در حالتی از تعلیق قرار دارد؛ تعلیقی دلهره‌آور که در هر لحظه ممکن است شما را با یک غافلگیری ترسناک رو به رو کند.

خلاقیت جالبی که در فیلم وجود دارد این است که یک چیز دوست‌داشتنی و اطمینان‌بخش مثل لبخند را به موضوعی برای عمیق‌ترین و آزاردهنده‌ترین ترس‌ها تبدیل می‌کند.

سوزی بیکن در نقش رز بازی قدرتمند و درخشانی ارائه کرده و مسیر تبدیل شدن یک روانشناس آرام و عاقل را به یک آدم پریشان و ترسیده که در هیچ‌جا احساس آرامش نمی‌کند، بسیار باورپذیر و همدلی‌برانگیز به نمایش درآورده است.

اما فقط ترس از موجود اهریمنی نیست که رز باید با آن رو به رو شود؛ او در جایی از داستان فیلم با یک دوراهی خیلی سخت رو به رو می‌شود که تصمیم گرفتن دربارۀ آن به خودی خودش سرشار از اضطراب و افسردگی و وحشت است.

موضوع انتقال نفرین از یک فرد به فرد دیگر ما را به یاد فیلم‌هایی مثل «حلقه» می‌اندازد؛ اما در اینجا یک نوار ویدئویی نیست که نفرین را منتقل می‌کند بلکه چیزی درونی‌تر و عمیق‌تر است، یعنی زخم‌های روحی که از کودکی با افراد همراه بوده‌اند.

من لبخند میزنم

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه