خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال بی همگان

در این مطلب خلاصه داستان قسمت 25 سریال بی همگان به کارگردانی بهرنگ توفیقی که هر شب از شبکه سه سیما پخش می شود، را می خوانید، با ما همراه باشید.

خلاصه داستان قسمت 25 سریال بی همگان

در این مطلب خلاصه داستان قسمت 25 سریال بی همگان از نظرتان می گذرد، سریال بی همگان هر شب حدود ساعت 8 و نیم تا یک ربع به 9 از شبکه سه پخش می شود و تکرار آن نیز در ساعت های 1:30 بامداد، 10 صبح و 14:30 روز بعد روانه آنتن می شود .

در خلاصه داستان قسمت 25 سریال بی همگان می خوانید که :

خانواده امیرعلی به خانه مریم و پسرش رفته اند تا به آن ها برای اسباب کشی کمک کنند که آقا قاسم سراغ خانه را از آن ها می گیرد و امیرعلی میگه یه انباریه که تغییر کاربری داده، شده خونه …

ریحانه خانم شوکه شده میگه من اجازه نمیدم که عروسم بره تو انباری زندگی کنه و پیشنهاد میده که همه با هم تو خونه آن ها زندگی کنند که مریم تعارف می کنه اما با استقبال همه خجالت زده از جمعشون بلند میشه و میره …

آقا قاسم هم میگه از حجب و حیا عروسمه و پسرش را به دنبال مریم می فرستد، قبل از رفتن امیرعلی، میثم به مادرش میگه اگر بخوای بری خونشون باید تنها بری و میره …

امیرعلی کنار مریم میشینه و بهش میگه چقدر روسریش بهش میاد و مریم ازش می پرسه شما قبول کردید که امیرعلی میگه اگر شما قبول نکنید نه …

پویان به اداره پلیس رفته و بازجویی می شود اما زیر بار هیچ چیز نمی رود و با فهمیدن این که برادرش هم احضار شده، کلافه مسیر رفتن بازجوش را نگاه می کنه و میگه تا وقتی که وکیلم نیاد هیچی و امضا نمی کنم و به صندلیش تکیه می دهد …

مهشید با پلیسی که قراره گم شدن مهرداد را پیگیری کنه، حرف می زنه که دلشوره اش بیشتر میشه و مانی هم عصبی تر میشه و میگه این بار نمی ذارم این دو تا برادر از دستم در برن و به اتاقش میره …

مهشید و الناز هم هر دو کلافه از این هستند که چرا مهرداد به برادران گوهران اعتماد کرده است …

امیرعلی و مریم به کمک خانواده اش و آقا کرامت در حال اسباب کشی هستند …

مریم به کنار میثم رفته و ناز پسرش را می خرد تا او را راضی کند که با هم بروند، ولی میثم میگه من اون جا بیا نیستم و لازم نیست دلت برای من بسوزه و میره، بعد از او امیرعلی پیش میثم میره و ازش می خواد که با هم برن ولی او میگه نمی خوام ببینمت و در را روی امیرعلی می بندد …

امیرعلی همون جا پشت در می شینه و میگه اگر تو نیای منم نمیرم، میثم هم پشت در با بغض میشینه و میگه انقدر پشت در بشین تا بپوسی که او هم میگه باشه و پشت در می شینه …

میثم با گریه میگه من بابامو دوست داشتم چرا کشتیش که امیرعلی میگه من رفتم باهاش حرف بزنم ولی اون فقط توهین کرد، ما هر دومون عصبی بودیم، من نمی خواستم بکشمش …

امیرعلی بهش میگه بابات خیلی قوی بود، من شانس اوردم از دستش در رفتم، نمی خوام جای باباتو بگیرم که او میگه باور نمی کنم …

امیرعلی از گریه های میثم گریه اش گرفته و میگه من می خوام اوضاع رو درست کنم ولی بدون کمک تو نمی تونم و سعی می کنه هر جوری که شده دلشو به دست بیاره … میثم هم که انگار آروم تر شده، گریه می کنه تا خالی بشه و بعد از چند دقیقه در و باز می کنه و بی هیچ حرفی به سمت ماشین میره و کنار پدر بزرگش می شینه …

امیرعلی هم خوشحال بیرون میره، مریم کلی ازش تشکر می کنه و همگی با هم راه می افتند …

مهشید و الناز به کلانتری رفته اند که مامور پرونده بهشون میگه او هنوز اعتراف نکرده ولی چند تا قطره خون روی در ماشینش دیده شده که پزشک قانونی میگه خون پدر شما است و رو به الناز میگه ممکنه زخمی شده باشن، بهتره مادرتون و ببرید خونه و منتظر بمونید …

امیرعلی و رضا در حال جا به جا کردن وسایل هستند که گوشی امیرعلی زنگ می خوره و دکتر تقوی استادش بهش زنگ زده و بعد از کمی احوال پرسی بهش پیشنهاد کار تو کارخونه رو میده و هر چی امیرعلی مقاومت می کنه او میگه باور نمی کنم می خوای رو حرفم حرف بزنی و برای فردا باهاش قرار می ذاره …

امیرعلی ناچار روز بعد به کارخونه رفته و بعد از کمی مکث به داخل میره، دکتر تقوی حسابی از امیرعلی استقبال می کنه و با خوش رویی ازش می خواد به خاطر خودش و تیمش و کارگر ها شروع به همکاری کنه که امیرعلی میگه منم همین حس و دارم ولی امکانش برام نیست …

دکتر تقوی با دیدن ممانعت امیرعلی بهش میگه فرصت خوبیه و بهتره بهش فکر کنی …

الناز در اتاقش نشسته است که ارشیا به اون جا میره و سراغ مهندس را ازش می گیره که او میگه انگار بابام آب شده رفته تو زمین و گوهران هم قبول نمی کنه که ارشیا میگه من مطمئنم همه چی زیر سر او است …

بعد هم خبر اومدن امیرعلی را بهش میده که الناز از جاش بلند میشه و بیرون میره و مستقیما جلوی امیرعلی را که در حال رفتن است را می گیرد و بهش میگه اگر یک بار دیگه پاتو بذاری توی این کارخونه میدم جفت پاهاتو قلم کنن و شروع به داد و بیداد می کند ولی امیرعلی آروم می ایسته و میگه من کاری نکردم، توام هر چقدر بخوای می تونی بهم توهین کنی ولی این چیزی و عوض نمی کنه که ارشیا به امیرعلی میگه زودتر برو و قاعله رو بخوابون …

امیرعلی هم راهشو می کشه تا بره که الناز میگه تو هر وقت باید وایمیسادی رفتی، الانم برو که دکتر تقوی وارد دعواشون میشه و امیرعلی هم میگه نظرم عوض شده و از فردا کارمو شروع می کنم و می رود …

الناز داخل اتاقش گریه می کنه که ارشیا پیشش میره و حالش را می پرسد، الناز هم میگه کاری می کنم که به خاطر رفتن بهم التماس کنه ارشیا میگه اصلا خوشم نمیاد باهاش سر شاخ بشید، اگر یک بار دیگه هم اتفاق بیوفته واسش گرون تموم میشه و از الناز خواهش می کنه تا با هم به جایی بروند …

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار مرتبط سایر رسانه‌ها
    اخبار از پلیکان
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان