خلاصه داستان قسمت چهارم سریال بی همگان

در این مطلب خلاصه داستان قسمت چهارم سریال بی همگان از نظرتان می گذرد، سریال بی همگان هر شب حدود ساعت 8 و نیم تا یک ربع به 9 از شبکه سه پخش می شود و تکرار آن

خلاصه داستان قسمت چهارم سریال بی همگان

در این مطلب خلاصه داستان قسمت چهارم سریال بی همگان از نظرتان می گذرد، سریال بی همگان هر شب حدود ساعت 8 و نیم تا یک ربع به 9 از شبکه سه پخش می شود و تکرار آن نیز در ساعت های 1:30 بامداد، 10 صبح و 14:30 روز بعد روانه آنتن می شود.

در خلاصه داستان قسمت چهارم سریال بی همگان می خوانید که:

الناز در خانه پای لپ تاپ نشسته و کشور های مناسب برای مهاجرت را نگاه می کند که مانی پیشش میره و به خاطر جواب ندادن گوشیش سر به سرش می ذاره که مهشید مادرش به خانه میره و به مانی میگه بره پایین کمک مادرش …

مهرداد پدر مانی و الناز دم ماشین ایستاده و به نظر میاد که عصبیه، بعد از رسیدن مانی یک فندک بهش نشون می دهد و به او می گوید این چیه که مانی جا خورده می پرسه چیه، ولی قبول نمی کنه برای اونه و میره …

مهشید و مهرداد در خانه پای تلوزیون نشسته اند و سریال می بینند که الناز هم به جمعشون اضافه میشه و کمی درباره گوهران و امیرعلی با هم حرف می زنند …

فاطمه از سرکار تعطیل شده است و رضا هم به دنبالش رفته و با هم گپ می زنند، رضا قضیه فروش سفته ها را به فاطمه میگه که او کمی اعصابش خورد میشه ولی زیاد کشش نمیده و پیشنهاد میده یه سبد گل بخرن و به خونه دایی برن تا ازش تشکر کنن …

بابای رضا به خانه خواهرش زنگ زده و با قاسم حرف می زنند و کلی سر به سر هم دیگه میذارن …

امیرعلی در اتاقش نشسته اما دلش آشوبه و به بهانه کار در کارخونه به الناز پیام میده و کمی با او حرف می زنه و الناز بهش میگه فردا به کارخونه بره ولی حرفی درباره زندان و دلیل زندان رفتنش نگه …

روز بعد، امیرعلی به کارخونه میره که خسروی او را سنگ قلاب می کند و به اتاق الناز می فرستتش … الناز دوباره تیکه هاشو شروع می کنه که پدرش از راه می رسه و با دیدن امیرعلی جا می خورد، الناز هم میگه امیرعلی کلی ایده برای کارخونه داره و پدرش هم امیرعلی را به اتاقش دعوت می کند …

مهرداد او را بازخواست می کند و بهش میگه بعد از مخالفت من تو شب خاستگاری ازت خواستم دیگه سر راه دختر من پیدات نشه که امیرعلی میگه من پای قولم هستم و الان هم برای کار اومدم این جا که مهرداد میگه از راز داریت خوشم اومده و امیرعلی هم پیشنهاد کاریشو میگه و مهرداد هم میگه فرصت کمی بهتون میدم تا خودتو نشون بدی …

الناز با آقای گوهران و آشناش تو جلسه رفته و بعد از تموم شدن گوهران برای تعویض پاس بهش پیشنهاد میده با هم به خونه برن پاس و بردارن تا کاراشو انجام بده …

آن ها در حال رفتن هستند که امیرعلی از پشت درخت ها می بینتشون ولی خودشو قایم می کنه تا آن ها نبیننش …

رضا سر کلاس مشغول تدریس است که دو تا شرخر به سراغش میرن و میگن صاحب سفته ها از حالا به بعد آقا اسلانه و اگه تا آخر هفته پاس نشه، امیرعلی میره زندان …

رضا عصبی به مغازه بهرام رفته و میگه چرا سفته ها رو به اسلان فروختی که او اهمیتی نمیده و میگه این کار اسلانه و من فقط می خواستم به پولم برسم رضا هم به تکون دادن سرش اکتفا می کند و می رود، بهرام هم سریعا به اسلان زنگ می زنه و حرف های رو رضا رو بهش میگه …

همه تو خونه دور هم نشستند و درباره فروش سفته ها به اسلان با هم حرف می زند و قاسم بهشون میگه خودم با پدرش حرف می زنم و می رود …

بابای اسلان در کارواش مشغول کار است که قاسم به آن جا می رود و درباره کار های پسرش با او حرف می زند، پدرش هم از دست او عاصی شده و میگه با ما هم زیاد در ارتباط نیست، حتی زن و بچش رو هم ول کرده و ماهی دو روز با دعوا بهشون سر می زند و می رود …

قاسم شوکه میگه شما به این خوبی هستید که او میگه پسرم و دوستای ناباب خراب کردن، من و مادرشم خوب تربیتش نکردیم و از ما هم بود … قاسم حرف و عوض می کنه و میگه اگر میشه برای ما از پسرت وقت بگیر و راضیش کن که او میگه کاش ازم خواسته بودی از آب کره بگیرم ولی بازم تلاشمو می کنم …

الناز با پدرش درباره گوهران و دوستش حرف می زند و میگه اگر واقعا دو روزه دیگه پاسم بیاد میرم ارمنستان برای مصاحبه که پدرش میگه با رفتنت یه تیکه از قلبم میره و حرف را به سمت امیرعلی بر می گرداند و جوری برخورد می کند که بتواند بازخورد الناز را متوجه شود …

پدر اسلان به شرکت پسرش رفته تا با او حرف بزند ولی اسلان جواب درست و حسابی بهش نمی دهد و مرغش یک پا دارد که پدرش میگه من به خوبی هم تو رو هم اونا رو می شناسم و اصرار می کنه که چک ها رو قبول کنه ولی اسلان میگه فکر کن پدر من نیستی که پدرش یک سیلی توی صورتش می زنه و میگه من اگر الان هم این جام به خاطر زن و بچته ولی اون زن و بچشو مشکل می دونه و میگه دارم کار می کنم، پدرش باز هم از در آرامش وارد میشه و از حال بچه هاش میگه ازش می خواد به راه بیاد که اسلان شاکی میگه زنم راه نمیده و اگر نصیحتت تموم شده پاشو برو، پدرش هم از جاش بلند میشه و میگه برگرد سر خونه زندگیت ولی او برای حرف زدن با تلفن بیرون میره و چیزی نمی گه …

اسلان بعد از تموم شدن حرفش با تلفن از پنجره مسیر رفتن پدرش را می بیند و به کارمندش میگه با امیرعلی تماس بگیره و بگه فقط ده روز به خاطرت صبر می کنم و بعدش روی سفته ها اقدام می کنم …

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار مرتبط سایر رسانه‌ها
    اخبار از پلیکان
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان