خلاصه داستان قسمت بیستم سریال بی همگان

در این مطلب خلاصه داستان قسمت بیستم سریال بی همگان به کارگردانی بهرنگ توفیقی که هر شب از شبکه سه سیما پخش می شود، را می خوانید، با ما همراه باشید.

خلاصه داستان قسمت بیستم سریال بی همگان

در این مطلب خلاصه داستان قسمت بیستم سریال بی همگان از نظرتان می گذرد، سریال بی همگان هر شب حدود ساعت 8 و نیم تا یک ربع به 9 از شبکه سه پخش می شود و تکرار آن نیز در ساعت های 1:30 بامداد، 10 صبح و 14:30 روز بعد روانه آنتن می شود.

در خلاصه داستان قسمت بیستم سریال بی همگان می خوانید که:

آقا قاسم به دیدن امیرعلی در زندان رفته تا شرط آقا کرامت در خصوص آزادی اش را بهش بگوید …

الناز به همراه ارشیا به کلانتری رفته تا پدرش را ببیند، ارشیا سعی می کنه جلوی رفتن او را بگیره ولی الناز میگه که من میگم از کارخونه خبر دادن، قبل از بیرون اومدن مهرداد، ارشیا سعی می کنه مخ الناز و بزنه تا پدرش را راضی کند که با گوهران در نیوفته…

مهرداد از کلانتری بیرون می آید که ارشیا سکوت می کنه و الناز با ناراحتی میگه من انقدر غریبه ام که باید از دیگران بفهمم چه اتفاقی افتاده و او هم میگه فکر می کردم باهات قهری که الناز میگه حتی اگر قهرم باشم دوستون دارم و بعد از خداحافظی با ارشیا می روند…

تو مسیر الناز با پدرش حرف می زنه تا بفهمه که چیکار کرده، پدرش چیزی فقط میگه نمی خوام ازم نا امید بشی و چیزی نمیگه ولی الناز کلی قربون صدقه اش میره و او میگه به همین زودی ماشینتو به اسمت می زنم که الناز میگه دیگه نیازی نیست، رابطه من با اون آدم تموم شده و دیگه بهش احتیاج ندارم که مهرداد میگه با تمام وجودم درکت می کنم ولی تو بهترین تصمیم و گرفتی، پدرش قصد داره بهش کمک کنه که الناز میگه من نیاز به چیزی ندارم فقط این جام تا با تمام جونم بهتون کمک کنم و مهرداد هم قبول می کنه که همه چیز را به دخترش بگه…

مهرداد با یک جعبه گل به خانه رفته و از مهشید عذرخواهی می کنه سعی داره نبودشو یک سفر کاری جلوه بده ولی مهشید میگه من همه چیو میدونم، ارشیا سعی کرد که ما نفهمیم ولی من می دونستم و نمی خوای هنوزم راستشو بگی که مهرداد میگه نمی خواستم نگرانت کنم، مهشید هم فقط به گفتن ما همه دیشب نگران بودیم بسنده می کند و می رود…

الناز در اتاقش است که مانی به کنارش میره و او را به خاطر این که ازدواجش با امیرعلی بهم خورده، دلداری میده و بهش پیشنهاد میده با هم برن سفر ولی الناز فقط میگه ممنون و نگاهشو ازش می دزده…

مانی بهش میگه اگر ببینم پسره رفته تو مخت میرم دمار از روزگارش درمیارم که الناز ازش تشکر می کنه و او هم با گفتن جات تو قلبمه می رود…

ریحانه خانم در خانه مشغول گردگیری است که امیرعلی بهش زنگ می زنه و او کلی ذوق زده از شنیدن صدای پسرش، قربون صدقه اش میره و علت جدایی او و الناز را جویا میشه که میگه سری قبل هم پدرش به خواهش و التماس راضی شده بود، الان چجوری خودم و بهشون ثابت کنم که مادرش ترسیده میگه نکنه شرط آقا کرامت و قبول کردی که امیرعلی میگه من تصمیممو گرفتم، می خوام بیام زندگیمو بسازم که مادرش بی طاقت میگه به آینده ات فکر کن ولی او میگه به آقاجون بگو و زودتر تمومش کنید، من دیگه تحمل زندان و ندارم، می خوام بیام بیرون و واسه زندگیم بجنگم…

الناز و پدرش با هم به کارخونه رفته اند و ارشیا به استقبالشون میره و میگه بلاخره تونستم دوستای امیرعلی رو راضی کنم بیان که الناز شوکه میشه ولی چیزی به روی خودش نمیاره و میگه من مشکلی ندارم…

مهرداد هم به سمت دوستای امیرعلی میره و بعد از خوش و بش بهشون میگه هر چیزی که احتیاج دارین و بگین تا مهندس خسروی یعنی همون ارشیا براشون تهیه کنه…

آقا کرامت در حال رفتن به جایی است که آقا قاسم و رضا به سراغش میرن و میگن که امیرعلی به این شرط رضایت داده ولی او میگه عروسم راضی به این وصلت نیست و منم پشیمون شدم، حکم هم همونی که قانون میگه و میره…

مهرداد و ارشیا به دیدن آقای گوهران بزرگ و پویان رفته، مهرداد می پرسه که چرا شما کارخونه نیومدید که او میگه احتیاط شرط عقله، پویان هم میگه فعلا مدارک و بدید که مهرداد میگه مدرکی درمیون نیست و اتفاقا من از همکاری با شما خیلی راضیم که او میگه اما اخباری که از کارخونه میاد برخلاف حرفای شماس که مهرداد نیم نگاهی به ارشیا می اندازد و ادامه میده شاید شما انقدر که به مخبرتون اعتماد دارین به من ندارین…

که پویان با خنده حرصی میگه شما گویا قرار تو کارخونه رو فراموش کردین که او میگه اون روز مجبور بودم، بازم لازم باشه انجام میدم که گوهران بزرگ خوشحال میگه تازه فهمیدم چیکار کردین و با احترام او را به داخل اتاق دیگری تنها می برد…

ارشیا و پویان هم حرص می خورن و او میگه که رو دست خوردیم و هممون بهش شک کردیم، کمی بعد هم مهندس از آن جا بیرون میاد و با الناز همراه میشه و میگه تونستم اعتمادشون و جلب کنم، از حالا به بعد باید بدوام دنبال مدرک…

همه در خانه آقا قاسم به جز ریحانه خانم در خانه به خاطر تغییر نظر آقا کرامت ناراحتن، فاطمه حس می کنه به خاطر بی احترامی عروس آقا کرامت راضی نشده و ما باید بریم خاستگاری که مادرش میگه شما برین، من نمیام و می رود…

فاطمه هم با پدرش حرف می زنه و ازش خواهش می کنه او را راضی کنه…

مریم در حال صحبت با شاپور است و از او می فهمه که میثم گوشی پدرشو فروخته و عصبی به سراغ میثم میره ولی او با گستاخی جواب میده و میگه من برای فروختن وسایل بابام نیازی به اجازه ندارم که لیلا میگه موتور و هم فروخته، مریم عصبی تر میشه که میثم میگه می خوام با آقا شاپور کار راه بندازم و نیاز به پول داشتم که صدای زنگ در بلند میشه…

مریم کلافه از عموش می پرسه منتطر کسی بودین که او میگه نه و بعد هم برای باز کردن در چادر سر می کند و می رود، مریم با دیدن خانواده امیرعلی شوکه میشه و به آن ها تعارف می زند تا داخل شوند و خودش هم با استرس بیشتر پشت سرشان به داخل می رود…

میثم در اتاقی دیگر با نفرت آن ها را در خانه نگاه می کند، مادرش هم تو آشپزخونه است که میثم با دعوا به سمت مادرش میره تا بیرونشون کنه که مریم نمی تونه جلوشو بگیره و او پیش خانواده امیرعلی میره و می خواد بیرونشون کنه ولی مریم به زور بیرونش می کنه و خودش ازشون عذرخواهی می کنه…

آقا کرامت آن ها را به خاطر آمدنشون سرزنش می کنه که فاطمه میگه ما اومدیم تا در کمال احترام مریم خانم و برای برادرم خاستگاری کنیم که میثم صداشون و می شنوه و با عصبانیت دوباره به داخل خونه میره که آقا کرامت دهنشو می گیره و می برتش بیرون ولی حریف او نمیشه و میثم از خونه بیرون می زنه….

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار مرتبط سایر رسانه‌ها
    اخبار از پلیکان
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان