اختصاصی صفحه اقتصاد

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال هفت سر اژدها از شبکه ۳ + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد برای دوستداران و دنبال کنندگان سریال هفت سر اژدها خلاصه داستان قسمت اول تا آخر این سریال را قرار میدهیم.

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال هفت سر اژدها از شبکه ۳ + عکس
صفحه اقتصاد -

این پست هرشب بعد از پخش سریال هفت سر اژدها بروزرسانی می شود‌ با ما همراه باشید. در سریال هفت سر اژدها بازیگرانی همچون مجید واشقانی، جعفر دهقان، محمدرضا رهبری، حمید گودرزی، حمید صفت، زنده‌یاد شهرام عبدلی، سروش طاهری، امین زارع، بهار محمدپور، فاطمه الطافی، مجید رحمتی، مهران مرادی، هدیه رضایی، بهناز پورفلاح، بهزاد اقطایی، حسن ولیخانی، حمیدرضا عرب‌سرخی، رامین یحیی‌زاده، سیدحمید فتوحی، شیلر کی، مینو شیخان، عسل غروی، علیرضا جلیلی، مهدی شاکریان، شاهین فرهنگ، مهرداد ضیایی، حمیدرضا هدایتی، فرید قبادی و علیرام نورایی به ایفای نقش پرداخته‌اند.

قسمت ۳۷ سریال  هفت سر اژدها

رئوفی و سهراب و دکتر واحدی میرن به خانه بهرامیان به ملاقاتش. بعد از احوالپرسی میگن هم اومدیم حالتو بپرسیم هم اینکه ببینیم چیزی از خونه تون بردن یا نه و درباره شخصی به اسم مشتاقی میپرسن که او ادعا میکنه همچین کسیو نمیشناسم. متین با نافذی حرف میزنه و میگه من و خانواده ام خیلی به این مملکت کمک کردن واقعا کار کردیم می قدر مارو میدونه؟ بعضی وقتا به سرم میزنه با خانواده ام بریم اونور آب مصاحبه کنیم با مجلات تا به همه بفهمونیم که دارن چیکار میکنن با این مملکت چرا به این روز افتاده! تا قدر مارو بدونن! نافذی میگه این مملکت به شما و خانواده محترمتون خیلی بدهکاره! بلوری میاد و به نافذی میگه بره بیرون تنهاشون بزاره. سپس از بلوری میپرسه چیکار کردی؟ قیافه ات مثل ایناییه که واسه یه چیز مهمتر از یه چیز مهم دست کشیده! بلوری به یاد میاره که وقتی با هانی شب گذشته حرف میزده از جاش بلند میشه و از پشت سر سرنگی را تو گردنش میزنه و او جون میده و میمیره، سپس به متین میگه بله قربان شما واسم از همه چیز مهم‌ترین بهش یه وزنه صد کیلویی وصل کردم و ته دریاست دیگه باید خوراک کوسه ها شده باشه! نگران نباشین چیزیش بالا نمیاد! متین میخنده و میگه آفرین داشتم بهت شک میکردم ولی مثل همیشه خودتو ثابت کردی!

سپس با همدیگه سوار ماشین میشن و میرن که تو مسیر متین به بلوری میگه به آفاق طلا و جواهر و دلار زیاد داده بودم برو همه اونارو بردار واسه خودت بلوری تشکر میکنه و خوشحال میشه. محمدعلی ایمیلشو چک میکنه و به سیاهش میگه از شپر ایمیل دارم و خواسته ملاقات کنیم باهم واسه قرارداد کاری، سری قبلی که تله بود ولی اینسری خودش میخواد ببینه منو برم ببینم چجوریه. او به برج میلاد میره و دوتا از آدم های شپر تو آسانسور میخوان گیرش بندازن که محمدعلی از پسشون برمیاد و میره پیش شپر سپس باهاش حرف میزنه و در آخر میگه در ازای اون هارد و این مدارکی که دستمه ۱۵۰ میلیون دلار میخوام و شماره حسابش تو ترکیه را بهش میده و میگه وقتی ریختی اینارو واست میارم و میره. سردار کاملی با رئوفی و سهراب و دکتر واحدی یه جلسه فوری میزاره. اونجا باهاشون سر مسائلی حرف میزنه و طبق گفته هاش بهشون میگه اینا نشون میده یه نفوذی بین ماست و در آخر نتیجه میگیره سهراب نفوذیه سپس اسلحه اش را میگیره و با خودش میبرتش. طبق گفته و خواسته جواهر پیشگام اومده خونه شون و متین بهش میگه سر قولت بمون نه درباره من و نه درباره خواهر و مادرم چیزی نمیگی بهش جواهر میگه نه میخوام درباره افسردگی خودم حرف بزنم میخوای بمون ببین خودت.

متین میگه نه میرم که راحت حرفتو بزنی و میره. پیشگام باهاش حرف میزنه و میگه طبق گفته و خواسته خودت با تیری غیبی اون زنو از میان بردم تازه باردار بود کار واسم سخت بود جواهر میگه بچه اش پسر بود؟ او میگه آره اقبالشم بلند بود! اما الان جفتشون مردن جواهر بهش یه جعبه پر از جواهرات میده و ازش میخواد سایه مادر شوهر و خواهر شوهراش از روی زندگیش کم بشه پیشگام قبول میکنه و میره. سیاوش به محمدعلی میگه سهراب دستگیر شده او میگه از کجا میدونی؟ سیاوش میگه یه منبع دارم که نمیگم! محمدعلی به دکتر واحدی زنگ میرنه و میپرسه که میبینه سیاوش راست میگه سپس به گندم خواهرزاده اش زنگ میزنه و ازش میخواد تا فامیلی اون بچه ای که تو پترونایس بورسیه شده و اونسری مدیر مدرسه اش به مادرش میگفت بگه که او میگه یه چیزی تو مایه های رئوفیان این چیزا بود محمدعلی میگه شماره اون زنو بفرست واسم واجبه…..

قسمت ۳۶ سریال  هفت سر اژدها

بهرامیان به خانه شان رفته که اونجا دخترش میگه زیر کشو مامان یه هارد پیدا شده بهرامیان یه چیزهایی یادش میاد و میگه آره الان یادم اومده چه خوب شد گفتی. شب بلوری به پزشکی قانونی شمال رفته و با دیدن رشوه و تهدید کردن نگهبان اونجا ازش میپرسه که جنازه آفاق کجاست؟ او زنگ میزنه و میگه که الان رسیده و به پزشکی قانونی تهران تحویل دادیم. پسری به اونجا اومده و سهراب ازش میخواد شناسایی کنه که او میگه خودشه جنازه خورشیده! از فامیل های بهرامیان، به اونجا برای عیادت میان که بهرامیان با پسرش حرف میزنه و میگه شنیدم برای متین سلطان خواه کار میکنی آره؟ او با یادآوری متین تایید میکنه و میگه ولی اصلا حس خوبی بهش ندارم و راضی نیستم بهرامیان بهش میگه من یه نقشه دارم باید بهم کمک کنی و در گوشش تعریف میکنه. سهراب و رئوفی پیش گلباشی رفتن و بهش میگن که اسلحه ای پیدا شده پیش جنازه خورشید که نشون میده اثر انگشت محمدعلی روشه! و میگن نمیدونیم چرا اصلا نمیتونیم گیرش بندازیم همش در میره الانم راست راست داره میچرخه واسه خودش! گلباشی میگه هیچ مدرکی علیه محمدعلی رضایی نیست و از همه اونا تبرئه شده چون مدرکی نیست اگه مدرکی دارین بدین همین الان بگین تا بازداشتش کنم! اما اونا چیزی واسه گفتن و نشون دادن ندارن و از اونجا میرن.

متین سلطان خواه حسابی عصبیه و وقتی پروازش میشینه به عقرب و بلوری میگه این چه وضعشه که من بعد این هواپیما باید وکیلم زنگ بزنه و بگه قاضی منو خواسته تا برم اونجا! عقرب میگه شما حرص نخورین چیز خاصی نیست وکیل گفت فقط ظاهریه این جلسه متین میگه دعا کنین همین باشه پام گیر بیوفته شمارو هم نابود میکنم! سپس با عبدالوهابی به دادگستری پیش گلباشی میره. او حسابی خودشو ناراحت نشون میده و میگه منو از پای بستن قرارداد نفت کشوندین اینجا تا بگین زنم مرده؟ اینو شما نباید پیگیری کنین که چیشده؟ از من میپرسین؟ گلباشی میگه بله و درباره بچه تو شکمش حرف میزنه و میگه بچه متعلق به شماست؟ او تایید میکنه و میگه بله خواستم زندگیم از یکنواختی دربیاد! سپس بعد از کمی حرف زدن گلباشی میگه نترسیدن من فقط واسه آزمایش دی ان ای گفتم بیاین نه واسه چیز دیگه ای!

متین به عقرب میگه بلوری را بگه پیشش بره سپس بهش میگه من قبلا بهت گفتم که گوشیت شنود میشه حواست باشه فکر نمیکردم هانی همچین آدمی باشه سپس بهش میگه من به تو هم شک دارم چرا باید به تو به راحتی اعتماد کنه و همچین حرفی بزنه؟! اینم میفهمم بعدا تو فعلا امشب خلاصش کن و به پاش بلوک سیمانی ببند تا ته دریا بمونه بالا نیاد! بلوری قبول میکنه و به طرف شمال راهی میشه. وقتی میرسه هانی بهش میگه نمیدونم چرا باور نمیکنی که دوست دارم تو بگو چیکار کنم که باور کنی حسم به خودتو؟! بلوری کرکره های بیرونی ویلارو میکشه پایین تا دستور متین را اجرا کنه. متین به خانه خودش میره و میز غذای مفصلی گفته بچینن که وقتی جواهر با بچه اش بیرون میان سورپرایزش میکنه و بهش سرویس طلا میده و میگه وقتی چند وقت ازت دور باشم تازه میفهمم که چه جواهری هستی! سپس بهش میگه من نه زن های دیگه میخوام نه چیزی میخوام تو واسم پسر بیاری! انقدر بچه میاریم که بالاخره پسر بشه جواهر میگه واقعا؟ قول میدی راست باشه حرفات؟ که بچه زیاد بیارم تا پسر بشه و پای زن دیگه ای این وسط نباشه؟ او قبول میکنه که جواهر خوشحال میشه….

قسمت ۳۵ سریال  هفت سر اژدها

مینا به مطب دکتر طهماسب میره و شروع میکنه باهاش دعوا کردن که دکتر میگه چیشده؟ اول خودتو معرفی کن ببینم کی هستی او میگه من مینا لامه ای مادر نیکو لامه ای هستم به جای اینکه با جوان ها حرف بزنین با خانواده شون در نیوفتن اونارو شیر میکنین بیان با ما مخالفت کنن؟ تو چی خوندی تو گوش دختر من؟ به چه حقی اون جفنگیاتو به دختر من گفتی شیرش کردی که با اون بی سر و پا بره اونورو دنیا؟ دکتر با متانت ب حرفاش گوش میده و در آخر میگه شما چی میخواین بگین؟ او میگه میخوام هر وقت نیکو دخترم اومد اینجا پیشت به جای این جفنگیات باید یه کاری کنی که از اون مرتیکه دل بکنه و ازش فاصله بگیره! وگرنه اینجارو رو سرت خراب میکنم و همه جا پر میکنم که کاری میکنی بچه ها با خانواده شون در بیوفتن و با عصبانیت از اونجا میره.

متین با یزدان تو دبی در حال راه رفتن و حرف زدنن که یزدان بهش میگه من دیگه واقعا خسته شدم نمیخوام دیگه تو این کارها باشم میخوام زندگی کنم! متین میگه خوب زندگی کن کاری ندارم باهات که ازدواج کن خوش بگذرون یزدان بهش میگه ازت یه سوال دارم تو میتونستی هم تو زندان هم وقتی بیرون اومدم میتونستی کار منو تموم کنی چرا نکشتی منو؟ واسه خودم بود یا به خاطر پول و اموالت که به نامم بود؟

متین میگه به خاطر اموالم واسه اینکه بهت دروغ نگم گفتم و میره. فردی با لقب بنزی میره پیش عبداله چنگک واسه ارز میره که عبداله یادش میاد سال‌های پیش وقتی تو کارخانه تفکیک زباله کار میکرده او را اونجا دیده بود و موقعیت و جایگاهش واسش آرزو بود که یه روزی اون بنز زیر پاشو بخره اما الان وضعیت جوری شده که اون باید برای ارز منتشو بکشه سپس وقتی رفتار تازه به دوران رسیده و نگاه از بالا به پایین اونو میبینه از اونجا میره. نیکو به خانه میره که مادر و مادربزرگ و خاله اش رو سرش ریختن و به خاطر دل بستنش به محمدطاها سرزنشش میکنن و ازش میخوان تا دست برداره اما نیکو اعتنا نمیکنه و میگه اون قلب منه! و هرچی میگن جوابشونو میده و هیچ تأثیری روش ندارن.

دکتر رفته پیش مشتاقی و ازش میخواد فکر کنه کیارو یادش میاد هرچی تو ذهنشه بگه او یاد محمدعلی روی زینب بوکس میوفته و میگه یه پسر تو ذهنمه شاید برادرمه دکتر میگه شما فقط یه خواهر دارین و در آخر مرخصی میکنن بره خونه اش. سردار کاملی رئیس حفاظت اطلاعات با فردی حرف میزنه و بهش میگه که محمدعلی را بفرستین بره پیش مشتاقی ببینیم اونو یادش میاد یا نه.

محمدعلی با آقای سلامی قرار میزاره تو بلوار کشاورز و ازش سوالاتی میکنه تا ببینه خودشه یا نه سپس ازش میپرسه شما چجوری شماره تلفن منو گیر آوردین؟ من اصلا تلفن و خطی ندارم که کسی بتونه پیدام کنه یه خطه که اونم هرازگاهی روشن میشه دوباره خاموش میشه سلامی میگه شما فکر کنین آقای مشتاقی بهم داده محمدعلی جا میخوره و میگه مشتاقیو از کجا میشناسین؟ سلامی میگه اون تو همین بیمارستانه تازه به هوش اومده گفتن خبر بدم که بری ببینیش ببینن چیزی به یاد میاره یا نه محمدعلی جا میخوره و با سرعت به داخل بیمارستان میره…..

خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال هفت سر اژدها

نیکو به مطب دکتر سماوات میره وقتی به داخل میره بهش میگه من اومدم درباره کسی که همه چیزمه باهاتون صحبت کنم، نمیزارن من به همه زندگیم برسم سماوات میگه درباره کی حرف می‌زنی؟ نیکو میگه محمد طاها رضایی منو اون عاشق همیم اما یه سری چیزهایی این وسط وجود داره که نمیزارند ما به هم برسیم محمد طاها به مطب دکتر سماوات میره دکتر با جفتشون حرف می‌زنه نیکو میگه محمد طاها هم منو دوست داره ولی فکر می‌کنه دختر شما رو دایی من کشته اصلاً من میگم خانواده‌ها مخالفن ولی این چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که ما همدیگرو دوست داریم دکتر سماوات به حرف‌های جفتشون گوش میده و میگه خانواده‌ها خیلی نقش مهمی دارند آنها کاری کردن که شما به اینجا برسین پس الکی سرسری ازش نگذر سپس بعد از چند دقیقه جلسه مشاوره محمد طاها با نیکو از مطب بیرون میرن. آنها رابطه‌شون خوب شده و محمد طاها به خاطر رفتارش با نیکو ازش معذرت خواهی می‌کند.

عقرب متین زنگ میزنه و میگه که نیکو به دفترتون اومده و باهاتون کار داره متین عصبی میشه و میگه وقت و بی‌وقت؟ چرا قبلش بهم چیزی نگفتی؟ عقرب میگه همین الان خودش سر زده اومده و میگه باهاتون کار داره سلطان خواه عصبی میشه و با کلافگی به طرف دفتر کارش راهی میشه وقتی می‌رسه به عقرب میگه با هلدینگ دارویی‌ها یه جلسه کاری بزار سپس به نیکو میگه بگو دایی جان زود کارتو بگو که خیلی سرم شلوغه. نیکو بهش میگه من می‌خوام از ایران برم می‌خوام با محمد طاها یه راست برم هالیوود اینجا نمیزارن ما به هم برسیم. متین جا می‌خوره و میگه یه جوری میگی هالیوود یک راست می‌خوام برم انگار یه جای معمولیه! در ضمن آدما میرن هالیوود کار می‌کنند تلاش می‌کنند معروف میشن بعد می‌افتن تو دوره مواد زدن و خوش گذرونی کردن و پارتی رفتن اون محمد طاها معتاد قبل از اینکه پاش برسه به هالیوود معتاد شده اونو ته تهش از شیره کش خونه جمعش کنی! سپس با ترس بهش میگه نکنه تو هم! نیکو حرفشو قطع می‌کنه و میگه خیالت راحت من معتاد نیستم حتی سیگارم نمی‌کشم سپس از کشته شدن زن محمدعلی بهش میگه که متین خودشو بی‌تفاوت نشون میده و میگه خب چیکار کنم؟ مگه اصلاً زن داشت؟ میگی یعنی من کشتم اونو؟

سپس با گلگی باهاش حرف می‌زنه که قبل از اینکه با خودش بیاد حرف بزنه رفته پیش سماوات سپس خودشو ناراحت نشون میده و ازش می‌خواد برگرده خونه. محمدعلی با ساناز به داخل خانه‌ای میرن و از گاوصندوق آن خانه هاردهایی را می‌دزدند و از خانه بیرون می‌زنند. دختر دکتر فرهادیان مشکی پوش شده و به دفتر هلدینگ بانک سلامت میره جلوی متین را می‌گیره و بهش میگه تو قاتل پدر منی! تو کشتیش! می‌دونستی تو این وضع اقتصادی مملکت از پس این وام‌های کلان بر نمیاد چشمتو دوخته بودی به همون دارایی‌هایی که داشت و شروع می‌کنه به نفرین کردنش. بعد از رفتن متین برادر متین از اون زن دعوت می‌کنه تا با هم حرف بزنند او بهش پیشنهاد میده تا با هم رابطه‌ای را شروع کنند چون جفتشون ازدواج‌های ناموفق داشتند و او دیگه تنها شده دختر دکتر فرهادیان عصبی میشه و بعد از ریختن لیوان آبی رویش از آنجا میره.

متین سوار هواپیمای شخصیش شده و به طرف استانبول راهی میشه به محض رفتنش بلوری راننده متین به هانی زنگ می‌زنه و میگه بساط کباب خوری و کوکتل را به راه کن خرید می‌کنم میام. محمدعلی از سیاوش یه خطی می‌خواد که نتونن ردشو بزنن و جی پی اسشو درآورده باشه سپس با اون خط به سرهنگ زنگ می‌زنه و ازش می‌پرسه قاتل همسرشو پیدا کردن یا نه او ماجرای پیدا شدن ماشین و جنازه در جاده‌های سمت مرزو بهش میگه که جنازه سوخته شده سپس ادامه میده که دنبال فرد اصلی هست و به محض پیدا شدنش بهش خبر میده محمدعلی بعد از قطع تماس به سیاوش میگه این خیلی موذیه! رئیس سرهنگ پیشش میره و بهش میگه که فهمیدن با قاتل در ارتباط بوده و زیر نظرش داشتن پول‌هایی هم ازشون گرفته بوده سپس عزل درجه میشه و به بازداشتگاه منتقل میشه سپس پرونده به دست دیگری سپرده می‌شه بهرامیان که با اسم مشتاقی با محمدعلی کار می‌کرد در بیمارستان به هوش میاد…

خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال  هفت سر اژدها

سلطان خواه به ویلای ساحلی میره و با دیدن آفاق شوکه میشه و جلوی اون میشینه و با دیدن چاقویی که تو دستشه باهاش مهربون حرف میزنه تا رامش کنه آفاق بهش میگه تو اگه منو دوست نداشتی چرا آوردیم اینجا زندانیم کردی؟ متین میگه کدوم خری گفته دوست ندارم؟ خود خرت؟ آفاق میگه باید منو عقد کنی همین الان اگه عقدم نکنی میکشم خودمو یا اگه پامو بزارم بیرون به همه میگم با من و بقیه دخترا چیکار میکردی! هانی بهت گفته چقدر از تهدید بدم میاد و عصبی بشم چیکار میکنم؟ او میگه آره میدونم گفته چه بلاهایی میتونی سرم بیاری! ولی الان من میگم یا عقدم میکنی یا کاری که گفتم و میکنم! متین نزدیکتر میره و میگه پس چون میدونی دوست دارم داری از نقطه ضعفم استفاده میکنی؟ باشه قبول تو اون چاقوزو بده به من برو حاضرشو عاقد بیاد نمیخوای با این وضع جلوش بشینی که! آفاق قبول میکنه و چاقورو بهش میده که متین همونو برعکس میکنه و تو بدنش فرو میکنه و به هانی و بلوری راننده اش میگه ببرنش تو جنگل. نصف شب به جنگل میرن و اونجا آفاق تو یه فرصت به زور خودشو میرسونه پشت فرمون و میخواد فرار کنه که با درخت تصادف میکنه بلوری نبضشو میگیره و میگه بالاخره مرد سگ جون! و یه چاله میکنه و آفاقو اون تو میندازه و از اونجا میرن، آفاق بعد از چند دقیقه دستش تکون میخوره.

فردای آن روز خبر تامین شدن یکسری داروی کمیاب از طریق بانک سلامت تو تلویزیون پخش میشه متین با شنیدنش خوشحال میشه. دکتر فرهادیان با دخترش به سازمان غذا و دارو میرن و دکتر با مدیرعامل حرف میزنه و میگه ما داریم داروهای کمیابو میسازیم و برای تولیدش وام کلان گرفتیم از بانک ولی همین که تولید شروع شده این داروهای کمیاب یهو ریخته تو بازار خوب اینجوری داروهای ما رو دستمون میمونه! موعد قسط اول وامم رسیده و نمیدونیم باید چیکار کنیم! ازتون کمک میخوایم! او باهاش حرف میزنه و میگه که شما طبق ماده ۴ قراردادی که بستین وکالت دادین به بانک سلامت تا از تسهیلاتتون استفاده کنن دکتر فرهادیان حالش بد میشه و روی زمین میوفته. مامورین جلوی دکتر خرسند را میگیرن و به دلیل فک پلمپ کردن کارخانه تولید فیلتر دیالیز او را بازداشت میکنن. دخترش پیش دکتر نافذی میره و بهش ماجرارو میگه او میگه نگران نباش من حلش میکنم.

بعد از رفتنش او به وکیلش میگه برو کلانتری یا خرسندیو با وثیقه آزاد کن یا نزار دهن باز کنه که همه بدبخت میشیم. بلوری تو ویلا میره پیش هانی و باهاش حرف میزنه و میگه به اندازه کافی پول جمع کردیم بیا بریم اگه میخوای زنده بمونیم که زندگی کنیم! او میگه من این همه وقت موندم اینجا تا سوگلیش بشم نمیخوام من عاشقت نیستم اگه بخوام جایی برم فقط با سلطان خواه میرم! سپس میگه که ساعتمو گم کردم اسمم پشتش حک شده اگه کنار جنازه آفاق باشه یعنی قاتلش منم! البته سلطان خواه گفت من هواتو دارم! بلوری میگه خودش ساعتتو برداشته گذاشته تو گاوصندوق تا بترسی اما هانی باور نمیکنه و میگه میخوای میونه مارو خراب کنی! نافذی میره پیش متین و میگه من میخوام استعفا بدم دیگه خسته شدم! متین میگه باز خواب دیدی؟ سپس بعد از کمی حرف زدن و آروم کردنش میگه دیگه حرف از استعفا نزن! بعد از رفتنش متین به بلوری میگه نافذی خسته شده دیگه ادم هاتو آماده کن باید سکته کنه دیگه خودش میخواد کاری نمیشه کرد!

قسمت ۳۲ سریال  هفت سر اژدها

سلطان‌خواه با فردی به نام محمودی در دبی قرار میزاره محمودی به متین میگه که دستوراتتون انجام شد و برگه‌ها را بهش نشون میده متین بهش میگه همشون امضا شده به غیر از اوراق ۱۲ درصد من امضای دیجیتال بکن. سپس با همدیگه گرم صحبت میشن که محمودی میگه من دیگه به تهران برنمی‌گردم مردم هنوز مسبب های ملی شدن صنعت نفتو نبخشیدن متین میگه اینا رو برو به اطلاعات و بسیجی‌ها بگو من که از زیر و بم تو خبر دارم می‌دونم اولین نفری بودی که گوشی ماهواره‌ای داشتی ماهواره شو تو پشت بام خانه‌ات قایم کرده بودی اینا رو میگم که بدونی نمی‌تونی منو گول بزنی. سلطان‌خواه به چنگک زنگ می‌زنه و شروع می‌کنه باهاش دعوا کردن و میگه باور کن که ابله و خری و تلفنو قطع می‌کنه برادرش ازش می‌پرسه چی شده؟ چنگک میگه شروع کرده به من بد و بیراه گفتن و میگه من ازت جنازه محمد علیو خواستم نه زنشو! او به هم ریخته که برادرش اونو آرام می‌کنه و میگه ولش کن ما هم الان کم قدرت نداریم اختیار ارز ایران الان دست مائه. چنگک سر غذا به برادرش میگه به اون احمق گفتم دومادو بکش رفته عروسو کشته برادرش میگه خود سلطانخواه هم بارها خواسته محمدعلیو بکشه ولی نتونسته چنگک ازش می‌پرسه الان اون بی‌عرضه تو چه وضعیه؟ برادرش میگه یکی از افرادمونو فرستادم سراغش می‌برتش به مرز و از اونجا عموزاده‌ها ردش می‌کنند بره اونور چنگک بهش میگه زنگ بزن و بگو دست نگه دارن و برگردوننش.

قاتل سارا به همراه آدم چنگک تو جاده به سمت مرز هستند که تلفنی بهش میشه و آدم چنگک مشروب به راننده میده و میگه از اونور مرز اومده خیلی خوبه راننده با خوردنش خون بالا میاره و می‌میره آدم چنگک ماشینو میسوزونه و از دره پرتش میکنه پایین. نیکو سر خاک سارا میره و از دور به محمدطاها اشاره میکنه تا پیشش بره محمد طاها با عصبانیت بهش میگه تو اینجا چیکار می‌کنی؟ اومدی شاهکار داییتو ببینی! نیکو میگه چرا هر اتفاقی میفته ربطش میدی به دایی من؟ پدر تو قاضی بوده برای خیلیا حکم اعدام و زندان و ابد بریده شما کم دشمن ندارین! شاید کار یکی از اون‌ها باشه محمد طاها زیر بار نمیره و بهش میگه حرفاتو زدی حالا از اینجا برو نمی‌خوام حتی دیگه ببینمت دیگه هم سر راه من سبز نشو زنگم نزن. محمدعلی با سیاوش ساناز به کله پاچه‌ای میرن و اونجا با همدیگه صحبت می‌کنن و محمدعلی از عقرب می‌پرسه ساناز میگه هنوز دوستیمو باهاش حفظ کردم سپس ازش می‌پرسه که شخصی به نام مانتیس می‌شناسی او میگه نه شمارشو بده هک کنم ببینم چی به چیه اما سیاوش میگه من سعی کردم نشد ساناز میگه تو بیشتر از من بارت نیست. محمدعلی میگه مانتیس به معنای یه حشره‌ایه تو طبیعت که ۱۸۰ درجه خودشو می‌تونه ببینه سپس درباره‌اش با همدیگه کمی مشورت می‌کنند.

وکیل احسانی تلفن منشی‌اش را شنود می‌کنه منشی که مرخصی گرفته بود پیش منشی فروغی میره و با همدیگه درباره مرگ زن محمد علی حرف می‌زنند که منشی احسانی بهش میگه یادته خیلی چیزا رو حدس زده بودم و درست بود اینم احساس می‌کنم کار خودشونه. احسانی به بهونه خراب بودن پرینت دفتر ازش می‌خواد یه سر به دفتر بزنه او هم قبول می‌کنه وقتی می‌رسه احسانی مکالمه خودشو میده بهش تا گوش کنه منشی گریه می‌کنه و ازش طلب بخشش می‌کنه و میگه چه جوری می‌تونم جبران کنم؟ احسانی میگه حالا شد همین رویه را ادامه میدی ولی نباید بفهمن که من خبر دارم و حرفایی که میگمو بهشون میگی! منشی قبول می‌کنه. آفاق از دست دکتر و هانی تو خونه فرار می‌کنه و چاقویی دستش گرفته می‌خواد از خونه بره که می‌بینه تو اون عمارت حبس شده او داد میزنه و میگه می‌خوام برم درو باز کن وگرنه خودمو می‌کشم هانی به سلطان خاه زنگ می‌زنه و خبرو بهش میده سلطان خاه میگه باهاش کنار بیا تا من خودمو برسونم سپس به راننده‌اش میگه اول برو شرکت بعد میریم شمال….

قسمت ۳۱ سریال  هفت سر اژدها

آفاق تو ویلا نشسته و هانی باهاش حرف میزنه درباره اون بچه آفاق میگه چرا باید بندازمش؟ متین عاشق منه! هانی میگه تو اولین نفر نبودی که اومدی اینجا آخرین نفر هم نیستی خیلیا اومدن اینجا از اینجا یا مهاجرت کردن رفتن یا با پولی که گرفتن رفتن سراغ زندگیشون من دارم بهت میگم که واست اتفاقی نیوفته چون سلطان خواه زن داره بچه داره و موقعیت سیاسیش از همه چیز واسش مهمتره و اگه از این بچه باخبر بشه نمیدونم چه بلایی سرت میاره! آفاق میگه اینجوری نیست متین عاشقمه! سلطان خواه به دفتر کارش تو هولدینگ سلامت میره اونجا به ماتیس زنگ میزنه او درباره شخصی به اسم خرسند حرف میزنه و میپرسه میشناسینش؟ متین میگه آره صاحب کارخانه فیلتر دستگاه آنالیزه، بهت میگم بعدا چه روز و چه ساعتی اجناس به بندر میرسه سپس درباره بدافزاری حرف میزنه و میگه مراقب باش الان گوشیم پاکه ولی قبلا انگار یه بدافزار تو گوشیم وارد شده بود ماتیس اطاعت میکنه. نافذی رفته پیش سلطان خواه و متین ازش میپرسه پروژه فیلتر آنالیز چجوری پیش میره؟ خوبه؟

نافذی میگه آره قربان همونجوری که میخواستین داره پیش میره متین میگه ولی چشمات به چیز دیگه میگن! نافذی میگه دیشب خواب بدی دیدم قربان واسه اونه متین میگه چی دیدی؟ او میگه دیدم تمام خانواده هایی که از داروهای تاریخ گذشته استفاده کردن با مشعل های آتش به طرفم میان و میخوان بسوزونن منو متین میگه از اثرات بالا رفتن سنه و دوباره سناریو عملکردشو توضیح میده واسش و میگه برای بدست آوردن موفقیت های بزرگتر باید یکسریا فدا بشن دیگه حالا چه امروز چه فردا فرقی نداره کسی که قراره دو روز دیگه بمیره امروز بمیره و نافذی آروم میکنه. آذردخت دختر دکتر داروسازی که با متین قرارداد کاری بستن جلوی نافذی میگیره و میگه من باید با آقای سلطان خواه حرف بزنم اما او میگه با آقای سعدی حرف بزنین او میگه آقای سعدی نه تنها سندای کارخانه و خانه را گرو گرفتن بلکه ۲۰۰۰ میلیارد مارو بدهکار بانک کردن! نافذی میگه قانونی دیگه خانم و میره که آذردخت سرش گیج میره. یه زن دیگه که اونجا بود بهش کمک میکنه و باهمدیگه از اونجا میرن و باهم درد و دل میکنن. آفاق صدای خودشو ضبط میکنه و با خودش درد و دل میکنه و میگه گیر کردم اینجا تو تنهایی وعده ای که بهم داده بودن این نبود! هم حرفم شده هانی!

اصلا رفتارهای آدم های اینجارو درک نمیکنم و واسم عادی نمیشه اصلا نمیدونم متین کجا میره کجا هست خیلی وقته حتی بهم سرم نزده! البته متین یکبار بهم گفته بود که تو قربانی من نیستی تو با پای خودت اومدی اینجا و یادش میاد که یه روز یه زن اومده بود دنبالش و با خودش برده بود پیش چنگک او بهش عکس سلطان خواه را نشون داده بود و ازش پرسیده بود که دوست داری خانم خونه این آقای خوشتیپ بشی؟ آفاق هم قبول کرده بود. مراسم عقد محمدعلی و ساراست. آنها تو محضر هستن و بعد از جاری شدن خطبه عقد همگی خوشحالن و از محضر بیرون میان. وقتی سارا تو ماشین میشینه یه نفر از قصد از طرف برادران چنگک اجیر شده تا اونو زیر بگیره اما محمدعلی جای خالی میده که سارا از ماشین پیاده میشه و اون مرد به سارا میزنه. همیگی شوکه شدن و سریعا به بیمارستان میرسوننش که دکتر بعد از عمل میاد و میگه واسش دوعا کنین وضعیتش اصلا خوب نیست آنها استرس میگیرن و حالشون بد میشه. بعد از چند دقیقه پرستار میاد و درباره اهداء عضو باهاش حرف میزنه که محمدعلی رو زمین میوفته و از طرفی دیگه مادر سارا از حال میره……

قسمت ۳۰ سریال  هفت سر اژدها

آفاق در استراحتگاه ساحلی سلطان‌خواه به سرویس بهداشتی میره و با کیت بارداری تست می‌گیره و مثبت در میاد او با خوشحالی پیش شخصی به نام هانی میره که او را برای سلطان‌خواه آورده بود و بهش با خوشحالی میگه که جواب مثبت بود، هانی با عصبانیت بهش میگه از کیه؟ آفاق میگه یعنی چی؟ مگه من به غیر از متین با کسی دیگه‌ای ازدواج کردم؟ هانی بهش میگه خوب می‌دونم نقشه‌ات چیه اما نمی‌ذارم سلطان خواهو از من بگیری باید هرچی زودتر سقطش کنی حتی من یه دکتر خوب سراغ دارم که کارش فقط یه آمپوله قبل از اینکه سلطانخواه بفهمه و بلایی سرت بیاره سقطش کن! از اونجا میره که آفاق جا می‌خوره. استاندار اصفهان پیش دکتر پولادی به باشگاه سوارکاری میره آنجا پولادی وکیلش دلبر را بهش معرفی می‌کند و بهش میگه خیالت راحت اینجا نه شنود داره نه دوربین و تمام کارکنانش آدمای امن من هستند اما استاندار میگه احتیاط شرط عقله و تنهایی با خودش صحبت می‌کنه.

آنها با هم درباره معامله صحبت می‌کنند و پولادی بهش میگه دو میلیون دلار آماده هستش تو چیکار می‌کنی؟ استاندار میگه یه لوله گاز می‌کشی و به هرجا که می‌خوای صادر کن سپس با هم به توافق می‌رسند و استاندار بعد از گرفتن پولش از اونجا میره. شب شخصی به نام درخشانی دانشجویی از دانشگاه را با خودش به عمارت سلطانخواه برده و آن پسر را که اسمش کمال هست به تمام بچه‌های آنجا معرفی می‌کنه سپس سلطان خواه از راه می‌رسه، او باهاش درباره کار حرف می‌زنه کمال میگه من اول می‌خواستم بیام حرف‌های خوبی درباره شما نمی‌شنیدم اما الان ازتون خوشم اومده شخصیت کاریزماتیکی دارین متین میگه همین واسم مهمه بقیه رو بریز دور. سپس به درخشانی میگه ایشون را با خودت ببر و ماشینا رو بهش نشون بده هر کدومو خواست برداره که باهاش کار دارم. فردای آن روز کمال با ماشین آخرین سیستمی که از سلطان خواه گرفته عملیاتشو شروع می‌کنه.

دکتر پولادی توی کافه سر قرار با فردی میره که ازش می‌خواد کاری کنه که سهام پتروشیمی سپه اصفهان تو دستاش بیاد و برای رشوه بهش یک ساعت رولکس یک میلیون دلاری با فاکتور بهش میده او بهش میگه به غیر از این سه تای دیگه هم می‌خوام به همراه ۱۰ هزار درهم. دکتر پولادی اول بهش میگه ندارم که وقتی طرف معامله‌اش بهش میگه داری سهام داره پتروشیمی نفت سپه اصفهان میشی! دکتر پولادی میگه باشه تو کمک کن اونای دیگه هم دستت میاد اما او قبول نمی‌کنه و میگه اول باید اونا رو بهم بدی. جگر فروش با باجه تلفن عمومی به نیکو زنگ می‌زنه و میگه باید تنهایی همدیگرو ببینیم اما او که نمی‌شناختش تلفنو قطع می‌کنه. در همان عمارت سلطان‌خواه تمام فرزندان مسئولین کشور برای سلطان‌خواه کار می‌کنند جمع شدند و در حال خوش گذرونی هستند آنها تو بازی جرات و حقیقت دو نفرشون دعواشون میشه.

بعد از چند دقیقه سلطانخواه میاد و میگه اینکه همدیگرو کتک زدین را می‌بخشم اما وقت منو هدر دادین اینو نمی‌بخشم اینجا واسه من اصلاً مهم نیست که پدر و مادرتون کی هستند چه جایگاهی دارند فرزند شهید هستین یا نه من فقط با عملکردتون کار دارم با شخص خودتون سپس بعد از کمی سرزنش کردنشون بهشون میگه اونی که مقصره شروع این دعوا بوده خودش بیاد و معذرت خواهی کنه وگرنه دودش تو چشم همتون میره یکی از بچه‌ها بعد از کمی تفره رفتن اعتراف و معذرت خواهی می‌کنه سلطان‌خواه موفق شده تا امضای قرارداد کرسنت را از رئیس جمهور بگیره وقتی این خبرو بهش میدن خوشحال میشه و میگه خوش شانس هستین و خلاف مواقع دیگه الان می‌بخشمتون و میره.محمدعلی از اینکه قرارداد کرسنت بسته شده به هم می‌ریزه سیاوش میگه این قرارداد چیه؟محمدعلی میگه طبق این قرارداد ۲۵ سال نفتمونو زیر قیمت به کشور خارجی می‌دیم که ۷ سال اولش زیر قیمته بقیه سال‌ها را خودشون تعیین می‌کنند با چه قیمتی….

قسمت ۲۹ سریال  هفت سر اژدها

محمدعلی با سارا و خاله اش رفتن برای خرید لباس عروس. تو مزون یه نفر به سارا زنگ میزنه و میگه به محمدعلی بریدن گوشیو او خودشو معرفی نمیکنه سپس به محمدعلی میگه من همونیم که نجات دادین منو خواستم بهتون بگم که مرگ فروغیو دارن میندازن گردن شما او میگه گردن من چرا؟ اون که تو بیمارستان مرده! منشی بهش میگه دارن اثر انگشتتونو همه جای اتاق فروغی میزنن اخبارو تو سایت ها روزنامه ها ندیدین؟ محمدعلی تشکر میکنه که بهش خبر داده و بهم میریزه. سپس با سارا و خاله اش میرن بستنی میخورن سپس ازشون جدا میشه و اخبارو تو دکه روزنامه فروشی میبینه و میخره. او پیش سیاوش میره و بهش میگه ببین چیا نوشتن! نوشتن هرکی به محمدعلی رضایی نزدیک میشه یه جوری میمیره! این چیه آخه! سیاوش میگه همش مزخرفه اگه واقعی بود که الان من مرده بودم! سلطان خواه به استراحتگاه شمال رفته و از اونجا با وکیلش حرف میزنه و او بهش خبر میده که کوروش مرد متین میپرسه واقعا؟ حتمیه؟ اون سگ جونه!

وکیل میگه نه آقا حتمیه خبر قاضی تایید کرده او خوشحال میشه سپس گوشیو میده به آفاق تا باهاش حرف بزنه، آفاق گلگی میکنه و میگه این چیزی نبود که من میخواستم! او میگه خوش بگذرون از طبیعت، از حضور سلطان و قطع میکنه. متین به عقرب زنگ میزنه و میگه شب یه قرار شام بزار با قاضی پرونده. شب سلطان خواه با دو نفر از آدم هاش که تو پروژه واگذاری سهام بانک دست داشتن و وکیل عبدالوهابی تو باغ تهران خوش و بش میکنن و میخندن و کباب میخورن. قاضی پرونده به باغ میاد و سلطان خواه با وکیل میخواد بره پیشش که عقرب بهش پیامی میده که او با خوندن خبر بهم میریزه و بهش زنگ میزنه و میپرسه مطمئنی؟ عقرب تایید میکنه ومیگه بله تایید شده. متین پیش قاضی میره و میگه انگاری گند زدی! آنها باهم کمی حرف میزنن که قاضی زیربار حرفی که میزنه نمیره اما متین میگه تو دلارهارو گرفتی از خود بی خود شدی! رفتی تو یه هفته ماشین و خونه و باغ و باغچه خریدی بعد فکر میکنی کسی بهت شک نمیکنه؟ بعد میگی چرا گذاشتنت کنار از پرونده؟ او میگه من ندید بدید نیستم! همه روی پرونده. شما حساس شدن! از من گرفتن دادن به قاضی گلباشی! شما زیادی تو وهم و خیال هستین که فکر میکنین این مملکتم میدن دستتون! من از این کشور میرم!

متین میگه میبخشمت ولی به خاطر اینکه ترسیدی. او از عبدالوهابی میپرسه که گلباشی کیه او میگه اوه اوه اگه اونی که تو ذهنمه باشه بیچاره ایم! گلباشی با مسئول غذای زندانیا حرف میزنه و میگه نمیخوای اعتراف کنی که تو اون زهرو دادی به کوروش؟ نمیخوای تخفیف بگیری؟ او میگه فکر کردین من بچه ام؟ من حکمم ابده! بعد شما میگین اعتراف کنم به قتل که ابدم بشه اعدام؟ گلباشی میگه من که میدونم مسئول بند بی گناهه! سپس بعد ار کمی حرف زدن وقتی میبینه او اعتراف نمیکنه میگه من بیخیالت نمیشم. متین به جگرفروش زنگ میزنه و میگه ازت میخوام دونفرو تعقیب کنی یکیش نیکو خواهرزادمه یکیش محمدطاها پسر رضایی ببین چی به چیه رابطه شون. محمدطاها با نیکو و ساناز قرار گذاشته تو پارک تا اونارو روبرو کنه باهم و ساناز اونجا اعتراف میکنه که همه کارهایی که با محمدطاها کرده واسه این بوده که یه سلطان خواه ازم خواسته بود! و میره نیکو بهم میریزه. شب متین با جگرفروش قرار میزاره و بعد از کمی حرف زدن بهش میگه که امشب حسن ختام ماست دیگه این رابطه باید تموم بشه و میره….

قسمت ۲۸ سریال  هفت سر اژدها

محمدعلی به خاطر اینکه میخواسته گیر بیوفته رفته سراغ دفتر فروغی و برادر کمال چنگک و حسابی آنها را کتک میزنه و داغونشون میکنه فروغی بهش میگه اون دلارهای روی میزو بردار برو اونا پول دادن تا تورو گیر بندازیم محمدعلی میگه دلار به چه درد من میخوره؟ سپس ازشون میخواد تا همه چیزو بگن که کی بهشون دستور داده بود تا اونو گیر بندازن و واسش چه نقشه ای داشتن! آنها اول تو گفتن تفره میرن که محمدعلی کتف دستاشونو از جا در میاره و آنها برای تموم شدن دردشون همه چیزو میگن که کار متین سلطان خواه بود میخواست تو با شپپر گیر بیوفتی و بری تو زندان و اونجا کارتو تموم کنن محمدعلی دستشونو جا میندازه و بهشون مسکن میده سپس میپرسه که کل دلارها کجاست؟ محمدعلی میگه همه ی دلارها کجاست؟ او میگه تو گاوصندوق وقتی فروغی میره تا دلارهارو بهش بده با اسلحه ای که اونجا بود تهدیدش میکنه و ازش میخواد دور بشه و به محمدعلی میگه سر تو سلطان خواه پول خوبی بهم میده حتی اگه مامورین اطلاعات هم بیان که جایگاهم پیش اونا هم بالا میره. خیلی نگذشته که محمدعلی اسلحه را میگیره و ورق برمیگرده.

او دوباره کتفاشو از جا در میاره و به منشی فروغی میگه بیا این پولارو جمع کن از تو صندوق بریز تو یه چیزی اون زن همه رو میریزه تو کیسه و هاردهارو هم برمیداره که محمدعلی بهش میگه تو این پولارو ببر هم شوهرتو از زندان آزاد کن هم یه زندگی خوب راه بنداز واسه خودت تا خواست مزاحمت بشه هاردارو بده به مامورین امنیت. برادر کمال چنگک به دفتر کمال رفته و او حسابی عصبیه که چرا این اتفاق واسه برادرش افتاده. فروغی خودشو به بیمارستان رسونده و دکتر زخم‌های او رسیدگی می‌کنه او به منشی‌اش زنگ میزنه و ازش می‌خواد تا پول و هارد‌هارو براش بیاره در ازاش هم از دلار بهش سهم میده هم شوهرشو آزاد می‌کنه و هم فیلماشو از توی هارد می‌سوزونه اما منشی قبول نمی‌کنه و میگه الان همه دلارها دست خودمه خودم شوهرمو آزاد می‌کنم و احتیاجی به توام دیگه ندارم از طرفی محمدعلی گوشی آنها را شنود می‌کنه و تمام مکالماتشان را زیر نظر دارد. فروغی بهش میگه من الان حالم خوب نیست فشارم خیلی بالاست این کارو نکن می‌میرم خونم میفته گردن تو!

همان موقع از فشار بالا می‌افته و می‌میره دکتر نمی‌تونه براش کاری کنه محمدعلی که صداشونو می‌شنید متوجه میشه که فروغی هم مرد و با خودش میگه خدا رو شکر رفت بیمارستان وگرنه اینم می‌افتاد گردن ما. محمدعلی در حال شنود کردن خط سلطان‌خواه است که با یه نفر در حال حرف زدنه اما به جای کلمات فقط عدد می‌شنوه سیاوش میگه یه نرم‌افزار پیچیده نصب کردن که کسی نتونه شنودشون کنه اما من می‌شکونم. وکیل احسانی به ملاقات کوروش میره که کوروش ازش می‌خواد خم بشه تا در گوشش حرف بزنه چون نمی‌خواد سهراب و رئوفی چیزی بشنوند او وقتی نزدیک کوروش میره کوروش گوشش را در حد کندن گاز می‌گیره بهش میگه بهشون بگو منو از اینجا بیارن بیرون وگرنه همه رو می‌کشم پایین. احسانی به چنگک میگه با سلطانخواه قراری بزاره جلسه برگزار میشه و آنها درباره کوروش حرف می‌زنند متین میگه دیگه حتی نمی‌خوام اسمشو بشنوم و به گفته‌های وکیل احسانی اصلاً اعتنا نمی‌کند. مسئول غذا دادن به زندانی‌ها به سلول انفرادی کوروش میره و بهش میگه آدمات بهم گفتن امشب حالت بد می‌شه و می‌برنت درمانگاه و از اونجا نجاتت میدن تا چند ساعت دیگه تو خونه خودتی. او قرصی داخل نون می‌بینه که بلافاصله بعد از خوردن خون بالا میاره و می‌میره….

قسمت ۲۷ سریال  هفت سر اژدها

محمدعلی با سیاوش میرن به پاتوق مجید کسی که پول سیاوش خورده بود سپس باهاش درگیر میشه و کارت اعتباریشو ازش میگیره با گوشیش و به سیاوش میده سپس سیاوش هک میکنه و پولشو با سودش از کارتش برمیداره سپس حسابی خوشحال میشه و از محمدعلی تشکر میکنه و باهم از اونجا میرن. محمدعلی به دفتر کار فروغی میره و بعد از کمی حرف زدن بهش میگه که یه زن بهم زنگ زد گفت یه هارد داره دستت و میخواد باهات ملاقات کنه محمدعلی میگه آهان تو هم از چیزی خبر نداری! خر خودتی! سپس بعد از بحث کردن از زیر زبونش میکشه که از طرف خود اون شپپر اومده وکیلش شده سپس بهش میگه نه او ندارد ضمانت جون منه! اما وکیل میگه اون ارزشش ۱ میلیون دلاره! در آخر بهش میگه باشه باهاش یه قرار ملاقات بزار ولی اینو بدون اگه بلایی سرم بیاد کسایی هستن که صاف یه تیر تو مخت میزنن! مادر متین سلطان خواه با رمال و جادوگر حرف میزنه و ازش میخواد تا محمدعلی رضایی تیکه تیکه بشه و مرگ نشونه اش بگیره. شب محمدعلی میره خونه خاله اش و با سارا حرف میزنه و وقتی میبینه او ازش دلخوره واسه پنهان کاریش ازش میخواد حاضر بشه تا برن همه چیزو واسش بگه.

محمدعلی و سارا میرن به زیارتگاه حضرت شاه عبدالعظیم و در حضور آقا به همدیگه قول میدن و عهد میبندن که دیگه هیچ پنهون کاری نداشته باشن نسبت به هم. سپس محمدعلی چشمای سارا را بسته و با خودش میبره به خانه سیاوش. اونجا سیاوش خودشو دختر کرده و با آرایش منتظر ساراست. سارا وقتی اونو میبینه به محمدعلی میگه پرستارت ایشونه؟ محرم رازهات ایشونن؟ شما که گفتی آقا سیاوش! محمدعلی میگه بهم اعتماد نداری؟ اون اینجوری کرده خودشو که شناساییش نکنی بعدا عکس نزارن جلوت بخوای لوش بدی! اما وقتی میبینه زیربار نمیره و خیالش راحت نمیشه به سیاوش میگه شالتو بردار او موهاشو برمیداره و آرایششو با دستمال مرطوب پاک میکنه که سارا شوکه میشه با دیدنش و ازش معذرت خواهی میکنه. سپس محمدعلی میگه بریم شام بخوریم که بعدش سریعا برسونم شمارو خونه. فردای آن روز محمدعلی با سیاوش در حال رفتن سر قرار با وکیل فروغیه و به سیاوش میگه تو منتظر من بمون کنار جاده روشن باش که وقتی خبرت کردم سریع بیای بریم.

او سر قرار با فروغی میره و بهش میگه اگه بلایی سر من بیاد بدون که بیچاره ای آدرس و همه اطلاعاتتو دادم به رفیقم میریزن سرت و تو هم نابود میشی! سپس به داخل رستوران سر میر شپپر میشینه اما چون اعتماد نداره به بهونه شستن دست میره تمام طبقات و سرویس هارو چک میکنن سپس سر میز میشینه. سهراب و رئوفی به طرف اونجا در حرکتن و با خودشون میگن اینبار دیگه گیرش میندازیم نمیتونه از دستمون فرار کنه! وسط صحبت ها که شپپر بهش پیشنهاد همکاری میده محمدعلی متوجه ماشینی میشه که کنار جاده وایساد و به بهونه اینکه قهوه روش ریخته میره تا لباسشو تو سرویس تمیز کنه که فرار میکنه با سیاوش. سهراب و رئوفی سر میز شپپر میرن و میگن اون کو؟ او میگه کی؟ من تنهایی قهوه میخوردم! سهراب میگه اونم با دو فنجون قهوه؟ شپپر میگه اون ریخت گفتم یکی دیگه بیارن اومدم اینور نشستم! اما اونا باور نمیکنن و با خودشون میبرن. تو اتاق بازجویی ازش سوالاتی میکنن درباره هارد و اطلاعات که شپپر میگه نمیفهمم درباره چی حرف میزنین! و اظهار بی اطلاعی میکنه…..

 

قسمت ۲۵ سریال هفت سر اژدها

خلاصه داستان قسمت​ ۲۵ سریال هفت سر اژدها

سهراب تو اتاق بازجویی از کوروش میخواد تا توضیح بده درباره کارهاش و اعترافات محمدعلی درباره اش را بهش نشون میده و میگه بخون اما او فقط لبخند میزنه و میگه نمیخونم. رئوفی به کوروش میگه مثلا میخوای مارو حرص بدی؟ سلطان خواه با آدم هاش برای افتتاحیه خط تولید یه کارخانه رفتن که اونجا عقرب خبر دستگیری کوروش و ثابت شدن اینکه او افسر نگهبان را کشته را تو فضای مجازی میبینه و شوکه میشه سپس به سلطان خواه سریعا خبر میده که آنها میرن تو یکی از اتاق های فردی به اسم چنگک. او ازش میپرسه که کاری از دستم برمیاد قربان؟ سلطان خواه ماجرارو میگه بهش که چه اتفاقی افتاده او میگه یه نفرو میشناسم که وکیل دادگستریه میفرستم تا بره اونجا و به کوروش کمک کنه. سلطان خاوه حسابی دست و پاشو گم کرده و ترسیده که نکنه کوروش چیزی بگه عقرب میگه خیالتون راحت اون چیزی نمیگه! محمدعلی به سارا زنگ میزنه و میگه من آزاد شدم شب شام آشو بار بزار که اومدم سارا خوشحال میشه و آش را شروع میکنه به درست کردن و فیلم آموزش آش راهم میگیره. تو بازداشتگاه گلباشی میره پیش کوروش که وکیلشم همان موقع رسیده و بهش فیلما و نشون میده و میگه تازه فیلم های دیگه ای هم ازت دارم مثلا پرت شدن یه نفر از بالا به پایین پس مدرک داریم الان میرم و وقتی برگردم میخوا فقط بشنوم ازت! و میره.

احسانی وکیلش آروم به کوروش میگه من از طرف سلطان خواه اومدم کوروش میگه تو چه خری هستی؟ برو بگو یه آشنا بیاد! وکیلش میره و به سهراب و رئوفی میگه باور نداره و احتیاج به اعتماد سازی داره ازتون میخوام گوشیمو دستور بدین بیارن که یه تماس داشته باشم و بتونه بهم اعتماد کنه. وقتی وکیل میره داخل بازداشتگاه سهراب به رئوفی میگه برو شماره وکیلو بگیر و بگو به بالا که شمارشو شنود کنن. وکیل به چنگک اطلاع میده که کوروش هیچی نه از سلطان خواه و نه حتی از اطلاعات خودش گفته! فقط به شماره من زنگ بزنه یه نفر تا باور کنه کوروش منو که از طرف شمام! سلطان خواه به عقرب میگه که برو از تلفن عمومی زنگ بزن اون صدای تورو میشناسه اعتماد میکنه عقرب میگه چشم قربان و میره ۱۵ کیلومتری از اون ویلا تو لواسان زنگ میزنه بهش و میگه بهش اعتماد کن از طرف ماست و قطع میکنه. او با شنیدن صداش باور میکنه و وکیل ازش وکالت نامه میگیره. سیاوش به محمدعلی زنگ میزنه و میگه شب بیا یکسری چیزا دارم باید گوش کنی. ساناز صبح پیش عقرب رفته و عقرب باهاش حرف میزنه و میگه تو پیش کوروش بودی؟ چرا؟ او میگه به خدا من از کوروش میترسم همه میترسن به غیر از شما!

سیاوش با اون بدافزاری که رو گوشی ساناز نصب کرده حرف های آنهارو ضبط کرده. عقرب پیش سلطان خواه میره و بهش میگه من رفتم زنگ زدم و گفتم بهش که به وکیل اعتماد کنه. سلطان خواه ازش میخواد بشینه و بهش میگه بگو میشنوم عقرب که برای کوروش نگرانه میگه من همیشه وفادار شما بودم متین میگه میدونن واسه همین عقرب اسمته من واسه تو کوروشو نجات میدم ولی میدونی که بی فایده ست! او میگه میدونم ولی من وقتی عاشق اون شدم که امیدی به شما نداشتم سپس بعد از کمی حرف زدن باهم عقرب گریه اش میگیره که متین میگه ازت خوشم میومد چون اشکی ازت ندیده بودم تا الان که خرابش کردی او میگه اولین و آخرین بار بود سلطان خواه با کلافگی میره. محمدعلی شب میره پیش سیاوش که او صداهایی واسش پخش میکنه او میگه یه کاری کن بتونیم ثابت کنیم که اسنا زیر سر سلطان خواهه! سیاوش میگه آرزوی پدرتو برآورده میکنم. وکیل پیش چنگک رفته و میگه هیچ جوره نمیشه نجاتش داد ولی میتونیم کاری کنیم که سلطان خواه فکر کنه داریم تلاشمونو میکنیم ولی در آخر میدونیم که پای دار میره. چنگک میگه پس یه کاری کن چشماش برق بیوفته!….

قسمت ۲۴ سریال  هفت سر اژدها

خلاصه داستان قسمت​ ۲۴ سریال هفت سر اژدها

کوروش به پریسا مقدمی زنگ میزنه و میگه من نیم ساعت دیگه میرسم میام دم بیمارستان یه بسته میدم و میرم. وقتی کوروش میرسه اونجا پریسا بهش میگه با من چیکار داری؟ اون پول های قبلیتونم نمیخوام بهتون پس میدم من که ادعا کردم شمارو نمیشناسم چرا دست از سر من برنمیدارین؟ او میگه یکی از دوستام تیر خورده به یه پرستار کاربرد بلد احتیاج دارم تو هم امتحانتو پس دادی بشین بریم اما او میگه نمیام و ازش فرار میکنه و اونو میکشونه وسط خیابون که محمدعلی و سیاوش با ماشین میزنن به کوروش. مقدمی به یاد میاره که محمدعلی رفته بوده سراغش و مموری گوشیو ازش گرفته و باهاش همچین نقشه ای کشیده بوده. سپس دست و پای کوروشو میبنده و تو صندوق عقب ماشینش میندازه و به مقدمی میگه دنبال ماشین بیا. تو پمپ بنزین ساناز با تاکسی جلوشونو میگیره و میگه این ماشین رفیق منه! محمدعلی اونو تو ماشین میندازه و بعد از دادن پول تاکسی و پمپ بنزین از اونجا میره. فردای آن روز سلطان خانه با شیخی از امارات تو دفتر کارش جلسه کاری داره. متین میگه طبق این حرف هایی که زدی تو میخوای با پولی مفت و یجورهایی مجانی گاز ایران یعنی کشور منو ببری و به صورت واضح یه وطن فروشیه شما به من بگین تو این وطن فروشی سهم من چقدره؟

ساناز تو مسیر فکر میکنه محمدعلی پلیسه و میگه منو ول کنین برم محمدعلی میگه اگه به چندتا سوالم درست جواب بدی تو تهران ولت میکنم بری سپس میپرسه که کوروشو از کجا میشناسی؟ او میگه والا من دوست همسر دکتر سلطان خواه بودم بعد کوروش دوست منشی ایشون بود بعد زدن به تیپ و تاپ هم الان هم رفیق منه. سپس بین راه به بهونه ای از ماشین پیاده میشن و سیاوش میره لپ تاپشو یه نگاهی میندازه. متین سلطان خواه به شیخ پیشنهاد ۱۰٪ سود داره اگه موافقی دست بدیم؟ اما او میگه دست من نیست و فقط ۸٪ اجازه دارم! متین پشت میزش میره و پشت تلفن میگه شیخ دیگه کارش تموم شده و میتونه بره و با بزرگ‌ترش بیاد که اختیار داره شیخ بهش میگه چقدر زود بهت برمیخوره! باشه قبول ۱۰٪. متین میگه حالا شد ۱۲٪ درصد من دقیقه ای میره بالا و اگه پاتو از این اتاق بزاری بیرون میشه ۱۵٪ و اگه بیشتر بری کاری میکنم که دیگه نتونی پاتو بزاری ایران! شیخ قبول میکنه و میگه باشه ۱۲٪ قبول و میره. راننده متین بهش میگه که از دیشب از کوروش خبری نیست گفتم بهتون خبر بدیم که شاید گیر افتاده باشه یا بلایی سرش اومده باشه متین عصبی میشه و میگه تازه الان من باید بفهمم؟ سپس به عقرب میگه برو تو خونه اش هر اثری از ما که بود اونارو از بین میبرین!

عقرب میگه خیالتون راحت هیچ اثری از شما نیست. محمدعلی تو تهران ساناز را پیاده میکنه و یه مقدمی میگه زنگ بزنین به قاضی گلباشی و بگین یه مدرک داریم که محمدعلی اون نگهبان اتاقشو نکشته داریم میایم دادگستری او به گلباشی زنگ میزنه و خبر میده گلباشی میگه الان محمدعلی پیشتونه؟ او کمی با محمدعلی حرف میزنه و به سرعت به اونجا میرن.  تو مسیر آدم های متین تعقیبش میکنن و به طرف ماشین تیراندازی میکنن اما اونا موفق میشن به دادگاه برسن سپس همه چیزو به گلباشی میگن و کوروشو با فیلم تحویلش میدن. محمدعلی به سارا زنگ میزنه و میگه واسم وثیقه بیار تا بتونم بیام بیرون برای چندتا جرم کوچیک از قتل نگهبان تبرعه شدم سارا خوشحال میشه و قبل از اقدام به وکیل محمدعلی خبر میده او ازش میخواد کاری نکنه تا خودش بهش رسیدگی کنه…

 

خلاصه داستان قسمت​ ۲۳ سریال هفت سر اژدها

کوروش پرستار خانم مقدمی زنگ میزنه که او با شنیدن صداش جا میخوره و میشناستش سپس با ترس میگه من دیگه تو تهران نیستم اون بیمارستانم کار نمیکنم قرار شد من به کسی چیزی نگم شما هم دیگه سمت من نیاین چرا زنگ زدین؟ او میگه فقط زنگ زدم مطمئن بشم که به کسی چیزی نگفتی در ضمن من میدونم که کجا کار میکنی عصر میام اونجا میخوام بها بازم دلار بدم و تلفنو قطع میکنه که او حسابی میترسه دوباره. کوروش با سامان هرکی که با جواهر کار میکرد در حال رفتن به سمت شماله. کوروش از حال ساناز ازش میپرسه و میگه بایدم مارو تحویل نگیری بالاخره هرکی زبردستی مثل شما چرا باید از من خوشش بیاد! ساناز میگه اگه میخواد بحثو دراماتیک و عاشقیش کنی من نیستم! کوروش میگه چرا؟ از من خوشت نمیاد یا قبلی کاری کرده که دیگه نخوای بری تو رابطه؟ ساناز میگه شکست بدی خوردم و دیگه زده شدم کوروش میگه بگو کیه برم بالاسرش. ساناز میگه کارگردان و بازیگر سینما من با اون یه فاز دیگه داشتم ولی اون اصلا تو یه فاز دیگه بود و شروع میکنه به تعریف کردن که قبلا من ازش خیلی خوشم اومده بود حتی خودم برای راه انداخت یه سایت واسش بهش پینشهاد همکاری دادم میدونستمم که زن و بچه داره بعد کم کم شروع کرد به پیام دادن اما با گذشت چند وقت فهمیدم که کلا قصدش چی بوده.

او به یاد میاره که یه روز همون کارگردان باهاش قرار میزاره و میرن تو یه رستوران میشینن و حرف میزنن و او بهش میگه که من قبول دارم حرف بدی اون موقع زدم ولی ازت میخوام تا بهم کمک کنی من خانواده مو دوست دارم ازت میخوام به خانمم توضیح بدی که این چیزهایی که تو فضای مجازی هستش همش شایع ست! یه نفر بهش زنگ میزنه و او وانمود میکنه که زنشه و ساناز باهاش حرف میزنه و کم کم باورش میشه حرفاش. او به بهونه اینکه زنش میخواد اونو ببینه میبره تو خونه اش و اونجا ساناز میبینه که خونه تزیین شده و جا میخوره. کارگردان بهش میگه میدونستم امروز تولدته میخواستم با زنم سورپرایزت کنیم سپس بهش مشروب تعارف میکنه که او میگه نمیخوام نمیخورم دیگه سپس بهش آب تعارف میکنه که وقتی ساناز آب میخوره چشماش سیاهی میره و روی زمین میوفته. کارگردان میخنده و میگه فکر کردی زرنگی؟ صفحه منو هک کردی! وقتی داشتی به سلطان خواه توهین میکردی باید فکر اینجاهاشم میکردی! بعد از چند دقیقه همون زنی که تو کافه به کارگردان زنگ زده بود به اونجا میره و میگه نقشه ات خوب گرفتا! او تایید میکنه و میگه تو میتونی الان بری دیگه و سلطان خواه سلام منو برسون. ساناز وقتی به حال خودش میاد و میبینه چه بلایی سرش آورده شروع میکنه به فحش و ناسزا گفتن به کارگردان که ازت شکایت میکنم او بهش میگه تهش چی میشه؟ منو میندازن تو زندان چهارتا عکس باهاشون میگیرم یه امضاء میکنم میام بیرون غیر از اینه؟

و میخنده او بهش میگه مگه تو عاشق من نبودی؟ خوب الان مشکل کجاست؟ من تو سینما معروفه میکنم! کوروش و ساناز به یه رستوران بین راهی رسیدن و کوروش بهش میگه ازت میخوام همه چیزو واسم تعریف کنی سپس بهش میگه میخوای به سزای اعمالش برسونمش؟ او میگه دوست دارم تیکه تیکه اش کنم! کوروش میگه به آرزوت میرسونمت. سپس دوباره به خاطر میاره و برای کوروش تعریف میکنه که سر فیلمبرداری یه سکانس سلطان خواه اونو دیده بود و ازش خوشش اومده بود به خاطر همین ویش کارگردان رفته بود و بهش گفته بود اونم به ساناز گفته که سلطان خواه ازت خوشش اومده اینجوری نون جفتمون تو روغنه ساناز عصبانی شده و بعد از دعوا کردن با اون با گریه از اونجا بیرون زده. کوروش دوباره ابراز احساسات میکنه بهش و میگه تو بدجوری دل منو بردی ساناز میگه احساساتو دخالت ندیم همین الان حالمون خوبه احساس بیاد گند میخوره توش ولی کوروش میگه من دوست دارم احساسات بیاد وسط….

خلاصه داستان قسمت​ ۲۲ سریال هفت سر اژدها

 

ملیحه زن محسن رفته سر قرار جلوی مرکز خرید و محسن کارت را بهش میده ملیحه میگه این بازیا چیه؟ باز منو مسخره کردی؟ محسن میگه مسخره چیه بابا؟ تو این کارت پر پوله! اون پسری که بهش کمک کردم بهم داد رمزشم سال تولد نازیه برو هرچی میخوای بخر. ملیحه میگه دزدی نباشه! اینجا همه جاش پر از دوربین منم هیچ کیفی با خودم نیاوردم بدبخت نشیم اونجا بیوفتیم زندان! محسن میگه نه بابا چه فکرهایی میکنی تو آخه! برو خرج کن خیالت راحت. ملیحه و دخترش میرن داخل مرکز خرید و هرچی میخوان از اونجا برمیدارن. از اطلاعات وقتی میبینن از کارت اعتباری شهید رضایی برداشت شده سپس ردشو میگیرن و به محسن میرسن. فردای آن روز پدر و دختری که داروساز بودن و با سلطان خواه قرارداد کاری بستن به رستوران رفتن و باهم صحبت میکنن. دختر به پدرش میگه امروز که اومدیم بیرون انقدر فکر و خیال نکن همه چیز درست میشه پدرش بهش میگه چجوری؟ موعد چک اول رسیده ولی هنوز خط تولید استارت هم نخورده! ما الان نزدیک ۱۰۰۰ میلیارد خرج کردیم و باید به این و اون پول بدیم! دخترش میگه خوب بهشون میدیم! ما داریم داروی کمیاب درست میکنیم به مردم یا هرجای دیگه میفروشیم پولشو میدیم واسه جای چک نگران نباش!

پدرش باهاش حرف میزنه از کارهایی که کرده میگه که دخترش بهش میگه یعنی چی؟ الان ما باید ۲۰۰۰ میلیارد بدیم که کارخانه خودمون بشه مال خودمون؟ زنی که تو استراحتگاه سلطان خواه هستش با خوشحال تو محوطه میگرده و با ماشین و ویلا واسه خودش رویا باقی میکنه و حسابی خوشحاله که افتاده تو استخری پر از پول. آدم سلطان خواه تو انبار شهرداری پیشرفتی به اسم نیازی میره و بعد از کمی حرف زدن باهاش بهش کیف پر از دلار را نشون میده نیازی میگه از من چی میخوای؟ او میگه یه برگه میدی بهم که من ۴۰۰۰۰۰تن آهن وارد اینجا کردم و ۳۹۶۰۰۰ تن خارج کردم نیازی میگه آخه چجوری؟ اینا که کلا ۴۰۰۰تاست! او بهش میگه تو به آشناش کاریت نباشه این کارو بکن بعد با این پول یه ماشین خوشگل مثل من میخری یه خونه خوب میری زندگیتو سر و سامان میدی سپس از اونجا میره. وکیل سلطان خواه پیشش میره و میگه یه خبر توپ دارم واستون آقا سلطان خواه میگه چیشده؟ او میگه ابایی تمام اتهامایی که بهتون رده بود را پس گرفته و پرونده کلا بسته شد! متین شوکه میشه و وقتی به خودش میاد نمیدونه از خوشحالی باشید چیکار کنه سپس ازش میخواد کلا اعترافات ابایی را واسش بخونه او میخونه و منین شروع میکنه به رقصیدن و میگه اینو به همه ی مطبوعات خبرنگارها میدی تا دودی بشه و بره تو چشم کسایی که چشم دیدن منو ندارن! مخصوصا اون محمدعلی که کمر بسته منو بندازه تو زندان!

محسن با یه نفر دیگه تو اطلاعات کار میکرده و واسش خبر میبرده که باهم قرار میزارن و او ازش گلگی میکنه که کارت اعتباری شهید رضایی دست تو چیکار میکرده؟ خود محمدعلی بهت داده؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ او میگه نتونستم چون پول خیلی خوبی بهم داد همون کارتی که داری ازش حرف میزنی منم نتونستم نامردی بکنم! سر جلسه شهرداری برای بستن قرارداد نمونه هایی از آهن که دادن به آزمایشگاه خوب درنیومده و رد شده چون مقاومت نداره واسه همین مسئولین شهرداری این قراردادو قبول نمیکنن و بهم میخوره. محمدعلی به سیاوش میگه تمام تماس های اون پرستاری دربیار اونایی که زیاد باهم حرف زدن تا بتونیم ردی ازش بگیریم. متین به کوروش یه ماموریت دیگه میده که کوروش ازش میخواد عقربه دنبالش راه نندازه تنهایی بره او بعد از رفتنش به عقرب میگه بزار تنهایی بره….

 

خلاصه داستان قسمت​ ۲۱ سریال هفت سر اژدها

یه زن میره تو یه قصابی و ربع کیلو گوشت میخواد فروشنده با اکراه میخواد بهش گوشت بده که همان موقع یکی از مشتری های همیشگیش به اونجا میره و فروشنده باهاش حسابی خوب رفتار میکنه و تحویلش میگیره سپس به کارهای اون میرسه چون اون زن پولداره و همیشه زیاد خرید میکنه و میره. مشتری تنگ دست بهش میگه آقا من برم دوباره بعدا بیام؟ فروشنده میگه برین دیگه نیاین واسه ربع کیلو گوشت، لشو از یخچال درنمیارم مشتری پولدار به فروشنده میگه کارشو راه بنداز مگه نمیبینه مشکل داره! سپس فروشنده قبول میکنه و میگه به خاطر حرف شما و بهش ربع کیلو گوشت میده که وقتی قیمتشو میگه او بهش میگه چرا گرونتر شده؟ فروشنده میگه دلار رفته بالا اینم رفته بالا دیگه مشتری باهاش بحث میکنه که فروشنده میگه اصلا نمیخواد پول اینم بدی برو مهمون من اما مشتری میگه من گدا نیستم و میره. جلوی در مغازه محسن به اون زن که زنش بوده زنگ میزنه و میگه مژدگونی بده! کارتی از اون پسره گرفتم که رمزشم داده توش کلی پوله! و باهاش برای فردا جلوی یه مرکز خرید لوکس قرار میزاره. سلطان خواه به همراه خانواده اش در باغ تهران جمع شدن و شام میخورن که جواهر اون دختر هکر را با خودش برده و تو صندوق عقب ماشینشه تا بتونه از طریق برنامه به گوشی های متین و خانواده اش وصل بشه اما هرکاری میکنه موفق نمیشه و میگه اصلا این کدها بهم راه نمیده یه چیزی این وسط طبیعی نیست نمیتونم دسترسی پیدا کنم.

سارا و مادرش پیش عزیز میرن که عزیز مادر سارا را با مادر محمدعلی که مرده مدام اشتباه میگیره و به سردار میگه نمیدونم چرا تازگیا مهرانگیزو با خواهرش اشتباه میگیرم درست بعد از اون خواب ترسناکی که دیدم اینجوری شدم! سپس واسشون تعریف میکنه و گریه اش میگیره که مادر سارا به بهونه ای از اونجا میره. سیاوش میره بیمارستان به بهونه دادن بسته ای به پرستار محمدعلی باهاش حرف بزنه اما میگن از اونجا رفته سپس از طریق پرستاری که اونجاست آدرسی ازش درمیاره و بهش میده. محمدعلی با سیاوش به طرف آدرس میرن محمدعلی میگه تو پشت ماشین بشین تا اومدم سریعا حرکت کن. محمدعلی به داخل میره و به نگهبان ساختمان میگه که باید نامه دادگستری واسشون ببرم اون مرد قبول میکنه و میفرستتش بره ولی سریعا به یه نفر زنگ میزنه و میگه خودشه داره میاد بالا. محمدعلی وقتی در واحد باز میشه با آدم گنده ای روبرو میشه که به داخل میکشونتش و سه نفری میوفتن به جونش محمدعلی تو یه فرصت با سلاح های سرد خودشون زخماشون میکنه و از خونه بیرون میزنه.

او به سختی با اینکه زخم هاش باز شده و خونریزی داره خودشو به ماشین میرسونه و از اونجا میرن. نگهبان به سرهنگی که با سلطان خواه دستش تو یه کاسه ست زنگ زده بوده که وقتی به اونجا میاد به خاطر اینکه فرار کرده سرزنششون میکنه. سلطان خواه تو استراحتگاه ساحلیش که پیش اون یکی زنش هست نشسته تو حیاط و در حال خوش و بشه که بهش زنگ میزنن و خبر میدن که رضایی آدم هاتونو زخمی کرده و فرار کرده و رفته سلطان خواه عصبی و کلافه میشه و اونارو سرزنش میکنه و میگه به اون بی عرضه ها بگو برن ازش شکایت کنن بگن با سلاح بهشون حمله کرده و با کلافگی قطع میکنه. محمدعلی از سیاوش تشکر میکنه و میگه تو دوستی کم نزاشتی دوست و رفیق خیلی خوبی هستی ولی اونا اگه پیدات کنن اذیتت میکنن بیرون از این خونه همه کارها با خودمه دخالت نکن!…

خلاصه داستان قسمت​ ۲۰ سریال هفت سر اژدها

 

جواهر که سرش با بچه اش گرمه و تو بغلش تکونش میده تا بخوابه یکدفعه خوابش برده و خواب میبینه که خودشو از بالای برج به پایین پرت میکنه و از خواب میپره. دکتر واحدی در دفتر کارش تو اطلاعات سپاه با سهراب و رئوفی جلسه گذاشتن و دکتر واحدی براشون نمودار کشیده و میگه باید به این سوالات برسین که اگه برای این پرونده سلطان خواه قاضی رضاییو کشتن چرا زنشو کشتن؟ اگه فرضیه دیگه درسته که پسرش قاضی رضاییو کشته چرا مادرشو هم کشته؟ اینا سوالاتیه که باید بهش برسین! محسن همون مردی که تو پناهگاه معتادان به محمدعلی کمک کرد در حال بیرون رفتن از استراحتگاست که صاحب اونجا بهش میگه کجا؟ او میگه دارم میرم سیگار بگیرم تازگیا منو میپایی! چجوریاست؟ او بهش میگه دیدم با اون پسری که فرار کرد صحبت میکردی! تازه میدونمم که در گذشته با پدرش رفیق بودی! محسن میگه در گذشته آره من اون موقع با خیلیا رفیق بودم ولی الان کجان؟ اصلا اومدن ازم حالمو بپرسن سراغمو بگیرن؟ نه واسه همین تو گذشته موندن!

ولی شما که کنارمین تاج سرمم هستین خیالتون راحت اونی که از اینجا رفته اونی که دنبالشن نبوده اون اصلا درب و داغون بود معتاد بود مگه ندیدی ظاهرشو! حالا دارم میرم بیرون سیگار بگیرم بگو چی میخوای واسه تو هم بگیرم او میخنده و میگه حالا که زحمت داری میکشی از همون همیشگی ولی از نوع لاغرش او قبول میکنه و میره. محسن از فرصت استفاده میکنه و به یه زن تو پارک پول میده و میگه در ازاش به پلیس زنگ بزنه و بگه که اسلحه ی سروانی که تو بیمارستان خلع سلاح شده بود تو یه جعبه کفش تو سطل آشغال کنار پارکه. دوتا مأمور به اونجا میرن و با دیدن اسلحه برمیدارن و میرن. اون زن بعد از قطع تماس به محسن میگه چرا خودت زنگ نزدی؟ او میگه چون همه دنبال منن سریع ردمو میگرفتن بعد میفهمیدن که من کیم ردیابیم میکردن دیگه ولی تو ناشناسی! سلطان خواه تو ویلای ساحلی استراحتگاهش هست که با برادران چنگک قرار داشته که خبر میدن رفتن دبی برای درمان قلبش و به جاش برای معذرت خواهی و پیشکشی یه دختر فرستاده او عصبی میشه و بهش زنگ میزنه و باهاش دعوا میکنه و میگه مگه من ضعف دختر دارم؟ و بعد از زدن حرفاش چشمش به اون دختر میوفته که میبینی چقدر شبیه آفاق دختریه که قبلا دوسش داشته هستش و به پیشکارش میگه برو لباس آفاقو بده بهش بپوشه. دونفری که قبلا با سلطان خواه قرار و مدار گذاشتن به شرکت برادران چنگک رفتن و او بهشون میگه که سلطان خواه اگه بفهمه دارین همزمان با من و خودش کار میکنین پودرمون میکنه میفهمین؟

آنها بهش میگن که از این قضیه فقط خودمون و دوتا برادرات خبر دارن اگه بفهمه یعنی از ماها یکی گاف داده کسی قرار نیست بفهمه! اما آنها باهم بحث میکنن که در آخر آنها بهش میگن اگه میخوای مارو رد کنی باید خسارتو بدی داری؟ او دلارهارو میریزه رو سرشون و میگه بسه؟ حالا برین از اینجا و از تو دوربین بهشون پوزخند میزنه که پولارو دارن جمع میکنن. اون دختر میره پیش سلطان خواه تو ویلا و لباسو نپوشیده تو دستشه که سلطان میگه نپوشیدی که! سپس باهاش کمی حرف میزنه و میگه عروسی دوست داری؟ او تایید میکنه سپس میگه حتما بچه و مهریه هم دوست داری اون دختر تایید میکنه و میگه دیگه بعد از ازدواج که مال من و شما نداره سلطان خواه میگه ولی من با این-ای کار مشکل دارم چون از همه ی اینایی که گفتم خوشم نمیاد. محمدعلی به سیاوش میگه برو یه چیزی بگیر بیا بخوریم گشنمه سپس بعد از رفتن او از فرصت استفاده میکنه و هارد مربوط به زندگی سیاوش برمیداره و میخونه. سیاوش که از دوربین اتاق فهمیده میاد ازش گلگی میکنه که محمدعلی میگه تو هم از زندگی من میدونی مگه چیه؟ سپس شروع میکنه به کشیدن نموداری برای پیدا کردن مسبب های اتفاقات اخیر و پیدا کردن مدرک برای بی گناهیش که از سیاوش میخواد کمکش کنه….

خلاصه داستان قسمت​ ۱۹ سریال هفت سر اژدها

 

سلطان خواه در حال خوندن اشعاری از دیوان هست که عبدالوهابی پیشش میره. سیاوش کمک میکنه به محمدعلی تا به طبقه پایین که مخفیه و برای کارهای هکرش ببرتش. سیاوش از روند کارهایی که میکنه با هک کردن برای محمدعلی میگه او بهش میگه پس میتونستی میلیاردر خوبی بشی و خوب پول به جیب بزنی ولی انجام نمیدی! سیاوش میگه نه به ریالم از این کار تو زندگیم نیست من الکی جا نماز آب نمیکشم. سلطان خواه با عبدالوهابی حرف میزنه و میگه یه نفر اینجا نفوذیه که حرف من از اینجا رفته بیرون یا تو گفتی یا اون ۶تا الدنگ که فک میکنن میتونن ادای سلطان خواهو دربیارن! و من اینو میفهمم که کی بوده! سپس به عقرب میگه با مهندس مردانی زنگ بزنه. محمدعلی از سیاوش میپرسه اینجا مال کیه؟ او میگه مال یه پولدارست که واسش کارهای هک میکردم محمدعلی میگه باید تلفن بزنم کجا برم که امن باشه؟ سپس میره سرویس بهداشتی او به سارا زنگ میزنه و او با شنیدن صدای محمدعلی شوکه میشه و ازش حالشو میپرسه سپس میپرسه حالت خوبه یا نه! او تایید میکنه و میگه تو که گفتی اونجارو کسی نمیدونه!

سارا میگه من بهت دروغ نگفتم محمدطاها حس برادریش گل کرده بوده افتاده بوده دنبالت اونارو پشت سرش کشونده محمدعلی حال طلاهارو میپرسه که سارا تایید میکنه و میگه خوبه نگران نباش سپس کمی درباره اوضاع باهم حرف میزنن و در آخر محمدعلی ازش میخواد تا سیم کارتو بسوزونه و گوشیو هم بشکونه. همان موقع کیف سارارو میدزدن و او با خیال راحت به راهش ادامه میده و گوشی کوچیکشو از زیر سالش درمیاره و میشکونه. دکتر محمود خرسند با دخترش به کارخانه رفتن تا بالاسر خط تولید فیلترهای دیالیز باشن. اونجا به سرکارگر میگه که ارتون میخوام کنارم باشین تا باهمدیگه بتونیم اینارو تولید کنیم و از این در بیرون ببریم که با پولش بتونم حقوق شمارو بدم چک هایی پدرمو پاس کنم! ولی حواستون باشه که این کا خانه چراغ خاموش بره جلو کسی چیزی نفهمه! او بهش میگه خیالتون راحت دکتر ما کنارتونیم. آدم سلطان خواه رفته پیش مدیر عامل بانک سرما و بهش میگه که امضاء قرارداد ۳۸٪ سود بانک الان تو دستمه سپس باهاش حرف میزنه تا ببینه مزه دهنش چجوریه و چقدر رشوه میخواد برای اینکه این قضیه را لو نده که کاسه ای زیر نیم کاسه هست و با این قرارداد موافقت کنه.

اما او بهش میگه من ۳ میلیون دلار میخوام تا تاییدیه این قراردادو تو جلسه فردا بدم او میخنده و میگه که زیاده کمش کنه اما او میگه نه ۱ دلار هم کم نمیکنم اگه هم قبول نکنی همه چیزو میریزم رو دایره تا به این ۳۸٪ سودتم دیگه نرسی! او جا خورده و از حداقل ۱ میلیون دلار تخفیف میخواد که او قبول نمیکنه و میگه تا ساعت ۱۱ فردا صبح اگه رسوندی دست من که هیچی من تو جلسه تاییدیه را میدم بعدشم استعفا میدم میرم کانادا اگه نه که هیچی او میگه من تا ۱۱ چجوری انقدر پول آماده کنم؟ مدیرعامل میگه به راحتی پولو میبری صرافی بهت دلار میده. شب محمدعلی سر قرار با مردی که تو پارک بهش پناه داد و کمکش کرد میره و بهش پاکتی میده که بره به آدرسی که روش نوشته و بده به دکتر سماوات. فردای آن روز او میره به مطب دکتر و بهش میگه که این پاکتو بدین به سارا خانم سماوات و خودتونم بازش نکنین او میپرسه از طرف کیه که او بهش میگه فقط گفتن بیارم بدم بهتون و بگم از محمدعلی رضاییه و میره. جواهر تو خونه اش سرش با دخترش گرمه و گریه میکنه از رفتارهای بد متین و خانواده متین با بچه اش چون دختره….

خلاصه داستان قسمت​ ۱۸ سریال هفت سر اژدها

 

اون دختر که بیهوش شده بود یهو به هوش میاد و کلاه گیس موهاش از سرش میوفته که محمدعلی جا میخوره و به طرفش اسلحه میگیره و میگه تو کی هستی؟ جاسوسی؟ چی تو؟ نه دختر بودی! نه لال بودی! نه مردی! چخبره؟ تو کی هستی؟ او میشینه و باهاش درد و دل میکنه که تو یه مهمونی بودم تو یه اتاق با یه دختر دعوام شد و اون میگرفت که این بچه تو شکمم مال توعه و مدام توهین میکرد و اینو میگفت منم عصبی شدم و هلش دادم و افتاد و شروع کرد به داد کشیدن و در آخرم بچه اش مرد. دو نفر اومدن و منو مقصر میدونستن با بدبختی فرار کردم و برای اینکه تو زندان نیوفتم و منو ول کنن خودمو دختر جا زدم و از درست کردن پاپوش واسش حرف میزنه که محمدعلی ازش میخواد ناراحت نباشه خودش انتقامشو میگیره و به حسابشون میرسه. آدم های متین سلطان خواه به شهرداری تهران میرن تا اونا با برگزاری جلسه ای باهمدیگه توافق کنن که در ازای گرفتن سهام برای پایگذاری بانکی جدید آهن آلات مربوط به ساختن پروژه های شهری را تأمین کنن آنها اول قبول نمیکنن و میگن بوی تبانی کردن و توطئه میاد باید اول حسن نیت خودتونو ثابت کنین ما اینجاییم تا سر شهرداری کلاه نره. تو زمان استراحت و تنفس سه نفر آدم متین سلطان خواه میرن پیش دو نفر از افراد شهرداری و باهاشون حرف میزنن و کم کم نرمشون میکنن.

وقتی برمیگردن سر جلسه با کمی حرف زدن راضی میشن و حاج آقای جمع ازشون میپرسه که الان به ما بگین آهن آلاتی که قرار بهمون بدین کجاست؟ کی قرار برسه دستمون؟ او بهش میگه کارهای گمرکیش انجام شده و الان تو کشتی روی آبه و در حال رسیدن به خاک ایرانه خیالتون راحت باشه سپس دو طرف قرارداد را امضاء میکنن. مادر و خانواده متین از تو خانه دارن فیلم زایمان جواهر را میبینن و مادر متین میگه کپی متین منه دخترش میگه کجا شبیه متین‌ها عین خود جواهر شیربرنجه!رسپس مادر متین شروع میکنه به غر زدن که این دختر از اولش هم دخترزا بوده سپس متین بهشون میگه مرخص شده اومده او بخش نمیاین؟ دارم میرم بیمارستان مادرش رگ خوابشو عوض میکنه و میگه نمیام تو هم نمیری دختر زاییده الکی میری لوسش کنه که چی؟ متین با ابهت میگه من میرم به دیدن زنم میاین یا نه؟ مادرش هم میگه گفتم نمیری تو هم! جواهر تو اتاق خصوصی زایمانش نشسته و غصه میخوره و به پرستارش میگه کسی نیومده دیدنم میبینی؟

مامانش هم دو کلاس سواد نداره که فرق نزاره بین دختر و پسر یجوری پسرش بچه پسر میخواد انگار نه انگار که خودشو یه زن به دنیا آورده! و شروع میکنه به گلگی کردن و درد و دل کردن که پرستار میگه تو فقط اینجوری نبودی خیلیا همینن و بدون شوهر زایمان میکنن ناراحت نباش و آرومش میکنه. متین میره پیش فردی به اسم ناصر و بهش میگه چی میگی ناصر رک و پوست کنده حرفتو بزن که بابات چی گفته؟! ناصر میگه هیچی خبر داد بهم که طرح تصویب شده و قرارداد بسته شده متین جا میخوره و میگه مطمئنی؟ دروغ گه نمیگی؟ سپس به عقرب میگه زنگ بزنه به کمیسیون مجلس ببینه حقیقت داره یا نه و وقتی صحت خبرو میگیره برای مژدگونی به اون پسر میگه یه ماشین به تو بدم یا یه خونه تو قیصریه واسه بابات؟ او میگه یه آی ایکس از این مدلها که درهاش خفاشی باز میشه متین میخنده و قبول میکنه. متین تو دفتر کارشه که کوروش را صدا میزنه و به اونجا میاد کوروش بهش میگه که به ادم من کشتم نه رضایی متین جا میخوره که کوروش میگه دیگه لازم نیست دنبال خبرچین باشین چون اون بوده! اون بود که به من شلیک کرد منم دخلشو آوردم متین شوکه شده و میگه دروغ میگی!…

خلاصه داستان قسمت​ ۱۷ سریال هفت سر اژدها

 

زن سلطان در خانه اش دردش میگیره و شروع میکنه خدمه را صدا کردن تا له کمکش بیان. محمدطاها به آشپزخانه سارا رفته و باهاش بحث و ازش گلگی میکنه که چرا نگفتی اونجا مخفی گاه محمدعلی بوده که من نرم اونجا و این اتفاق بیوفته؟ سارا باهاش دعوا میکنه و میگه نگفتم چون نمیخواستم به خطر بیوفته همون کاری که تو کردی و به خطر انداختیش! اصلا به این فکر نکردی که شاید تحت تعقیب باشی؟ اصلا رفتی که چی بشه؟ محمدطاها میگه رفتم فقط ازش سوال بپرسم و به جواب سوالام برسم سارا از اینکه او به محمدعلی شک کرده عصبی میشه و میگه میفهمی چی میگی؟ مادر و پدرتونو کشتن! به شاهرگ محمدعلی تیر زدن! تو بیمارستان بهش حمله کردن تا اونو بکشن! وقتی فرار کرده به جایی که من فرستادمش تو رفتی اونجا تعقیبت کردن اونجام بهش حمله کردن و الانم زخمی شده بعد هنوز بهش شک داری؟ اگه به اون شک داری باید به منم شک داشته باشی چون همدستشم چرا اومدی اینجا؟ شاید بکشیمت! همان موقع وکیل محمدعلی به اونجا میره و زنگ آیفون را میزنه سارا ازش میپرسه اونجا چرا اومده وکیل میگه باید حرف بزنیم او میگه الان میام دم در که وکیل میگه نه همه جا مأموره بهتره بیام بالا.

جلوی در واحد سارا میره که همزمان مادرش هم از طبقه پایین بالا میاد و میپرسن چیشده؟ خبری شده؟ وکیل او را سرزنش میکنه و میگه خانم مگه من تو بیمارستان بهتون کارت ندادم که اگه خبری ازش شد به من خبر بدین؟ چرا به من چیزی نگفتین؟ سارا خودشو میخواد بزنه به اون راه که وکیل میگه بزارین باور نکنم که اطلاع نداشتین چون رد تماس هایی که او داشته را گرفتیم همه اش به شما رسیده! مادر سارا میگه بریم داخل حالا حرف بزنیم وکیل میگه نه شاید شنیدی چیزی کار گذاشته باشند من میخوام بهش کمک کنم! حتی یه جاییو سراغ دارم که امنه میتونه بره اونجا بمونه تا وقتیکه تبرئه بشه فقط باهام همکاری کنین و بهم بگین. سارا میگه من خبری ازش ندارم فکر کردم شما خبری ازش گرفتین اومدین بگین وکیل میگه یه جنازه وسط کوچه افتاده بود اونا شوکه میشن که وکیل میگه نترسین محمدعلی نبوده ولی با این کارتون یه جنازه دیگه هم افتاده گردنش! اگه خبری ازش شد با یه تلفن عمومی به این شماره. زنگ بزنیم نباید دیگه حضوری زیاد حرف بزنیم جون تحت تعقیبیم باید تلفنی حرف بزنیم و میره.

وکیل از آدم های همون زنی هست که تو ترکیه محمدعلی به گاوصندوقش دستبرد زده بود و مدارک مربوط به نفت را دزدیده بود، وکیل با اون زن قرار گذاشته و میگه همونجوری که خواستی داره میشه خانواده اش بهم اعتماد کردن اون زن میگه خیلی خوبه. متین سلطان خواه به هدلینگ بانک سلامت میره و اونجا با داروسازی قرار ملاقات داره. اون شخص که بهترین داروساز کشور هست با دخترش و دامادش به اونجا اومدن و بهش میگن میخوایم یک پک دارویی بسازیم که بدون دلار و ارز نمیشه و احتیاج به اسپانسر داریم متین با کمی بالا پایین کردن پرونده دارو درباره اش باهاشون حرف میزنه. محمدعلی به هوش اومده که خودشو تو یه خونه میبینه اون دختر لال از بیرون به داخل میاد که محمدعلی به زور خودشو جمع میکنه و به طرفش اسلحه میگیره و میگه تو کی هستی؟ چجوری پیدام کردی آوردیم اینجا؟ او جدیش نمیگیره و میگه برم واست تخم مرغ درست کنم بیارم بخوری محمدعلی با اسلحه دنبالش میره و ازش میخواد حقیقتو بگه چون تنهایی نمیتونسته بیارتش اونجا او با ترس واسش تعریف میکنه که به سختی با چرخ دستی اونو تا اونجا آورده و بهش کمک کرده و میره نیمرو درست کنه که وقتی برمیگرده محمدعلی چای خودشو با او جابه جا میکنه تو یه فرصت که خیلی نگذاشته و او احساس خفگی میکنه و میمیره محمدعلی با کلافگی میگه فکر کردی با یه چای منو میتونی بکشی؟…

 

خلاصه داستان قسمت​ ۱۶ سریال هفت سر اژدها

سهراب تو بیمارستان یاد دکتر سماوات میوفته که هروقت با منصب دارها روبرو میشد باهم پچ پچ میکردن و ازش میخواستن تا به کسی چیزی درباره چیزی که میدونه نگه سپس به دکتر زنگ میزنه و میگه بهتره همدیگرو ببینیم و حرف بزنیم سپس تو مطب دکتر قرار میزارن. محمدطاها تو مطب نشسته منتظر دکتر سماواته او با دیدن ظاهرش بهش میگه حالت خوب نیست نه؟ دوباره داری مصرف میکنی؟ محمدطاها میگه من حالم اصلا خوب نیست دیگه به خودم فکر نمیکنم این چه وضعیتی واسمون پیش اومده؟ چرا پشت سر بابام انقدر صفحه میزارن؟ اون از وضعیت داداشم و من هیچ کاری نمیتونم بکنم دکتر سماوات باهاش حرف میزنه و ازش میخواد تا خودشو نیازه چون بهش احتیاج دارن باید به برادرش کمک کنن بعد از محمدطاها یه زن و شوهر سراغ دکتر میان برای مشاوره. سهراب و رئوفی همکارش به مطب رسیدن و میبینن که محمدطاها تو سالن انتظار نشسته آنها کنار محمدطاها میشینن و ازش میپرسن که برای برادرت ناراحتی؟ محمدطاها میگه ناراحت؟ نگرانشم سهراب میگه اگه ازش چیزی میدونی و نمیگی بدون که جونش در خطره و اگه اتفاقی واسش بیوفته تو هم توش مقصری و اون موقع تو میمونی با یه عمر عذاب وجدان! و سعی میکنن رو روح و روان محمدطاها کار کنن تا با اونا همکاری کنه.

زن و شوهری که تو اتاق هستن با دکتر حرف میزنن و زن بهش میگه شوهرم کنترل خشم نداره تا باهم حرف میزنیم به دعوا و کتک کاری میرسه دکتر میگه همیشه؟ زن تایید میکنه که مرد میگه ولی من دوسش دارم زن میگه بله دوسم داره ولی چه فایده؟ حتی بعد از دعوا و کتک پشیمون میشه ولی فایده ای نداره دیگه دکتر با مرد حرف مزرنه و بهش مشاوره میده سپس او متوجه اشتباهش میشه و سعی میکنه کنترل کنه خودشو. بعد از رفتنشون سهراب به داخل میره و رئوفی بیرون کنار محمدطاها میشینه تا اونو نرم کنه و در آخر یه شماره میده تا بعدا زنگ بزنه و دور از همه با هم حرف بزنن. سهراب با دکتر حرف میزنه و میگه شما مدرکی چیزی از سلطان خواه دارین که شهید رضایی قبل از مرگش بهتون گفته یا داده باشه؟ او میگه نه من مدرکی ندارم و بحثو میپیچونه. سهراب بیرون مطب منتظر مونده تا روز کاری تموم بشه و منشی بیاد بیرون سپس ازش میخواد تا باهاش همکاری کنه اما او قبول نمیکنه که سهراب با زور شغلش مجبورش میکنه.

شب سلطان خواه تمام سران کشور را که برای او کار میکنن و او روشون تسلط داره را جمع کرده تو باغش و به مناسبت بسته شدن پرونده اش بهشون شام میده و با تک کشور حرف میزنه و ازشون میخواد تا توی زمینه کاری خودشون شلوغ کاری کنن و تو مملکت هرج و مرج درست کنن. او به سلطان سکه و طلا میگه که قیمتارو جوری ببره بالا که کسی نتونه اصلا طلا بخره و به زانو درشون بیاره. از طرفی زن سلطان خواه با زنی تو رستوران قرار گذاشته و بهش از ماجرای کتک خوردنش از مادرشوهرشو میگه که جوری هلش دادن که نزدیک بود بچه اش سقط بشه چرا؟ چون حرف هایی که به او زده بود به گوششون رسیده بوده و فکر میکنه او بهشون گفته اون دختر که اسمش سانازه بهش میگه من به شما خیانت نمیکنم من نگفتم حتما برنامه ای رو گوشیتون نصب شده و هک شدین سپس گوشیشو چک میکنه که او به یاد میاره که چجوری باهاش آشنا شده بوده. سپس وقتی مطمئن میشن که گوشیشو هک کرده بودن از ساناز معذرت خواهی میکنه و بهش مواد میده تا همونجا بکشه ساناز تشکر میکنه….

IMG_4379

خلاصه داستان قسمت​ ۱۵ سریال هفت سر اژدها

نیروهای پلیس و امنیتی به خانه ای رفتن که محمدعلی اونجا بوده. سهراب از پیرزن همسایه میپرسه کسی اومد اینجا؟ قبل از خوابتون؟ او میگه نه من خواب بودم کسی هم نیومد سپس میره داخل خونه را میبینه که به پشت بام میرسه اونجا سه مدل خون پیدا میکنه و تمام جوانب را میسنجه. بعد از گذشت چند دقیقه رئوفی همکارش به اونجا میرسه که وکیل محمدعلی هم از راه میرسه. آنها ازش میپرسن که تو اینجا چیکار میکنی؟ او میگه به موکل من حمله شده من نباید میومدم؟ آنها میپرسن شما چجوری مطلع شدین؟ کی بهتون آمار میده؟ او میگه موکلم خودش بهم زنگ زد گفت چند نفر اومدن اینجا و قطع کرد تلفنو سهراب با طعنه میگه پس باهاش در ارتباط بودی و شماره شو داشتی! او میگه نه با یه شماره جدید بهم زنگ زده بود سهراب میگه ولی دیر رسیدی خیلی دیر سپس ازش میخوان کنار وایسه و تو دست و پا نباشه. سرهنگ به سروانی که به اونجا سریعا رفته میگه تو از کجا میدونستی اینجارو؟ او میگه پیرزن زنگ زده بود به پلیس بعد تو بیسیم اعلام کردن منم بالاخره با سابقه ای که داشتم سریع پیدا کردم اینجارو سرهنگ میگه انقدر حرفه ای شدی یعنی؟ در حد کوچه و پلاک؟ سپس از اونجا میرن.

بعد از رفتن آنها همان سروان که از آدم های سلطان خواه هست بهش زنگ میزنه و خبر میده که همه چیز همونجوری که خواستین داره پیش میره. سهراب با مامور اطلاعات صحبت میکنه و میگه اینجوری که حدس میزنیم محمدعلی با یه نفر درگیر شده و زخمی هم هست و هردوشون فرار کردن یکیم که مرده. آنها سابقه مقتول را درآوردن و میگن از محافظ های سلطان خواه بوده. کوروش را عقرب برده پیش دکتر و او بدون بیهوشی در حال درآوردن گلوله از دستشه که وقتی تموم میشه کوروش دستمالو از دهنش درمیاره و شروع میکنه به بهرام که کشتتش فحش و بد و بیراه گفتن. مخبر سلطان خواه بهش زنگ زده و میگه که به احتمال زیاد رضایی زخمیه و شدتشو نمیدونیم فعلا. محمدعلی که به اون دختر لال زنگ زده بود او دنبالش اومده و به داروخانه رفته و کلی گاز استریل و لوازم پانسمان خریده سپس او را به خانه و پناهگاه خودش میبره و تمام تلاششو میکنه تا جلوی خونریزیو بگیره. محمدعلی نیروشو جمع میکنه و زخمو زدعفونی میکنه سپس انگشتشو میکنه تو تا گلوله را دربیاره که از شدت درد از حال میره.

فردای آن روز سلطان خواه به ویلاش تو لواسان رفته اونجا کنار استخر دراز کشیده و ماساژش میدن و از یه روال خبره میخواد تا بهش بگه وضعیتش چجوری میشه خیلی نگذشته که وکیلش به اونجا میاد و بهش میگه مژدگونی بده سلطان یزدان ابرائی قاضی پرونده تون رفته مرخصی یعنی پرونده شما بسته شده او اول جا میخوره و سپس از خوشحالی تو مجوزی میپره و خوشحالی میکنه. دکتر سماوات به دادگستری رفته و با قاضی دیگر همانی که وکیل سلطان بهش قبلا پیشنهاد رشوه داده بود بهش میگه که اسن قضیه بو داره و پرونده را نبندن اینا همش به هم ربط داره و سکوت شما یعنی همکاریتون با اونا او بهش میگه ثابت شده که قتل قاضی رضایی به پرونده سلطان خواه اصلا ربطی نداره همان موقع سهراب به اونجا میره و از دکتر میخواد از اونجا بره چون به او ربطی نداره. وقتی سهراب حرفش تموم میشه و از اتاق بیرون میره دکتر بهش میگه نرفتم تا باهاتون حرف بزنم و بگم که من فکر میکنم ایشونو خریدن که پرونده را بستن کم کم دارم به محمدعلی حق میدم که فرار کرده باشه معلوم نیست تو زندان چه بلایی سرش می آوردن سهراب میگه فرار کردنش اصلا درست نبود….

 

خلاصه داستان قسمت​ ۱۴ سریال هفت سر اژدها

محمدعلی دختر بچه ی دست فروش را برده با خودش تا باهم صبحانه بخورن رئیسش بالاسرشون میره و دخترو دعوا میکنه تا بره محمدعلی باهاش دعواش میشه و کتکش میزنه وقتی از رستوران بیرون میاد یه دختر کر و لال دنبالش میره و تو گوشیش متنی مینویسه و بهش نشون میده که بهش گفته دیدم اون مرتیکه عوضیو چجوری کتک زدی دمت گرم من کارم کامپیوتره اگه کار داشتی بهم بگو کمکت کنم و شماره شو بهش میده محمدعلی میگیره شماره را و از اونجا میره. محمدطاها رفته پیش گندم و سارا و ازش میپرسه محمدعلی کجاست؟ سارا میگه من نمیدونم چرا فکر میکنین میدونم؟ از صبح گندم هم چندبار ازم پرسیده! محمدطاها میگه گفتن بهم جونش در خطره من هیچکیو ندارم دیگه اگه بلایی سرش بیاد یه بلایی سر خودم میارم! سارا میگه این چه حرفیه اصلا هم اتفاقی نمیوفته باور کن که نمیدونم کجاست! محمدطاها با کلافگی میره. سارا و گندم باهم از خونه بیرون میزنن تا سارا بره سر قرار و غذا و کلیدی که باید به دست محمدعلی برسونه را بده.

از اطلاعات سارا را تعقیب میکنن که او با یه نقشه تو خیابان از ماشین گندم پیاده میشه و میره و گندم برمیگرده خونه که مامورین فکر میکنن چیزی جا گذاشتن که برگشتن. سارا به امامزاده رفته و اونجا یه زن کنارش میشینه و میگه از طرف محمدعلی اومدم سپس ساکو ازش میگیره و به میدان تجریش میره و محمدعلی اونجا ساکو ازش تحویل میگیره و میره. شب محمدطاها با خودش فکر میکنه و یاد خاطره ای میوفته که با سارا قبلا به محله ای رفته بودن که اونجا سارا به گل های خونه دوستش آب بده و یه سر بزنه و به یاد میاره که وقتی صبح پیش سارا بود کلید اون خونه رو اونجا دم دستش دیده بود و به سرش میزنه که بره اونجارو یه چک کنه. وقتی از خونه بیرون میزنه مامورین شک میکنن و اونو تعقیب میکنن. محمدعلی رفته به اون خونه سپس بت چک کردن اون خونه دوش میگیره و زخمشو پانسمان میکنه سپس آماده میشه واسه خواب. اون مامور به آدم هاش میگه قبل از اینکه این پسر وارد خونه بشه بگیرینش، محمدطاها جلوی در خونه وایساده و سیگار میکشه سپس وقتی میخواد بره داخل دو نفر سمت میرن و با یه حرکت رو سرش گونی میکشن و میندازنش تو صندوق عقب ماشین و میبرنش، اون مرد پشت تلفن میگه گرفتیمش قربان و از اونجا میرن. کوروش و آدمش به اون محله رفتن، کوروش با یادآوری حمله هاش به محمدعلی به خودش میگه یبار جستی ملخک دوبار جستی ملخک ایندفعه بار سومه دیگه تو مشتمی!

تیکه تیکه ات میکنم و وارد اون خونه میشن. با کشیدن ماسک رو سرشون قفل را باز میکنن و به طبقه بالا میرن. تو راهرو با نشونه هایی که محمدعلی گذاشته بود صداهایی درمیاد و او متوجه میشه که کسی وارد خونه شده. محمدعلی با اونا درگیر میشه و تو درگیری هم زخمی میشه گلوله میخوره هم زخمیشون میکنه. سپس موفق به فرار میشه او یاد شماره ای میوفته که صبح از اون دختر لال گرفته بود و به شماره زنگ میزنه. عقرب به دنبال کوروش رفته و او بهش میگه اون عوضی بهرام خائن از آب درومد بهم شلیک کرد باعث شد اون فرار کنه! منم کشتمش! کوروش باهاش دعوا میکنه و میگه تو چرا همه جا هستی؟ عقرب میگه خری دیگه نمیفهمی واسه عشق! کوروش میگه حالم ازت بهم میخوره انگار نمیدونم اومدی اینجا تا راپورتمو به سلطان بدی تو سگشی! عقرب میگه خفه شو نمیدونه اصلا اینجام بفهمه تیکه بزرگم گوشمه! سلطان از آدمش میپرسه چیشد؟ کارش تموم شد؟ او میگه نه قربان رضایی فرار کرد کوروش زخمیه و به ام کشته شد سلطان بهم ریخته و به خبرش زنگ میزنه و میگه آدم های من گند زدن تو یه خبر بده حال محمدعلی چطوره!….

خلاصه داستان قسمت​ ۱۳ سریال هفت سر اژدها

 

سارا از محمدعلی میپرسه که ماجرا چیه؟ چرا دنبالتن؟ محمدعلی میگه هرچی کمتر بدونی بهتره واست سپس از سارا میپرسه که تو بیمارستان چه خبر بود؟ سارا میگه بهت میگم ولی در صورتیکه بهم بگی ماجرا چیه؟! سارا به یاد میاره که وقتی رو تخت بیمارستان بود قاضی گلباشی به اونجا رفته بود و بهش میگه این نامزد شما چرا انقدر بچه بازی دراورد؟ چرا همچین کاری کرد اصلا؟ سارا میگه شاید به خاطر این که بیگناه میخواستین بندازینش تو زندان کنار بند اعدامیا گلباشی میگه واسه چی باید بره تو زندان؟ مگه مجرمه؟ اون فقط متهم به قتله هنوز چیزی ثابت نشده که من بهش کمک میکنم به خاطر حرمتی که واسه پدرش قائلم هرکاری میکنم که تبرئه بشه و بی گناهیش ثابت بشه فقط بهش بگین بیاد پیش من همه ی تلاشمو واسش میکنم و میره. بعد از رفتنش یه پیرمرد میره پیش سارا و میگه پدر محمدعلی حق داره بر گردن ما میخوایم بهش کمک کنیم تا خودشو از این مخمصه ای که افتاده توش نجات بده فقط این پاکتو بگیر توش یه کارت عابربانکه که شارژش میکنیم رمزشم تو پاکت هست فقط به دستش برسون بهش هم بگو نیوفته دنبال این که من کیم و میره. سارا بعد از معاینه پرستار به مادرش میگه کمکم کن یه روپوش پرستاری واسم جور کن باید برم از بیمارستان مادرش سعی میکنه جلوشو بگیره اما موفق نمیشه.

سارا با یادآوری اینا  به محمدعلی میگه که اونم بهش میگه قبلا وقتی بوکس زیرزمینی کار میکردم تو یکی از مسابقات یه نفر به اسم مشتاقی اومد رختکن پیشم و بهم گفت میدونم دنبال ریشه کن کردن فقری با پولی که تو مسابقات گیرت میاد میدی به نیازمندان این راهش نیست و بهم گفت بیا باهم یه همکاری کنیم سپس یه سیم کارت بهش میده و بهش میگه سارا یه گوشی ساده برمیداری و اینو میندازی توش هر روز رأس ساعت ۱۲ شب و ۱۲ ظهر بهم زنگ میزنی حواست باشه جایی نقشی که وای فای مودم یا تلفنی چیزی باشه که نتونن شنود کنن بیرون جایی خواستی بری آژانسی چیزی نمیگیری میری از وسایل نقلیه عمومی   تاکسی های تو خیابان استفاده میکنی شماره ای بهت میدم به هیچکی نمیدی به هیچکی! سارا قبول میکنه ومیره. شب محمدعلی ظاهر خودشو مندرس و کارتون خواب جلوه میده که معتاده، او به پناهگاه معتادان میره تا اونجا بخوابه. صاحب اونجا ازش کارت ملی میخواد که محمدعلی میگه ندارم دادم به نانوایی تا برم بعدا پولشو بدم. یه نفر اونو میبره به استراحتگاه و تختشو بهش نشون میده.

وقتی همه خوابن همان مورد میره سراغش و بهش میگه پاشو به جای اینکه برو اونور پارک تو یه اتاقک اونجا بخواب محمدعلی میگه اگه خوبه چرا خودت نمیری؟ او میگه چون مثل تو دنبال من نیستن محمدعلی جا میخوره و میگه برای معتاد بودنم؟ او میگه نه واسه پدرت که به قتل رسیده او جا میخوره و اول زیر بار حرفش نمیره و میگه اشتباه گرفتی بزار بخوابم اما او میگه من خودم قبلا ابلاغیه میبردم اینور اونور با پدرت کار کردم عکست همه جا پخش شده همونایی که باعث شدن تو این وضع بیوفتی همینجام آدم دارن! محمدعلی تو یه فرصت از اونجا میره. بعد از رفتنش کوروش به اونجا اومده و محمدعلی پیدا نمیکنه که با صاحب اونجا دعوا میکنه سر اینکه نتونسته نگهش داره. همونی که به محمدعلی کمک کرد میخواد بهش کمک کنه و به یه نفر میگه پول میدم بهت بری از یه خانم یه کلیدی را بگیری بیاری او قبول میکنه که بره کلید جاییو را از سارا برای محمدعلی بگیره. فردای آن روز سارا در حال غذا درست کردن واسه محمدعلی و به گندم میگه که کمکش کنه….

 

خلاصه داستان قسمت​ ۱۲ سریال هفت سر اژدها

مراسم عزاداری قاضی رضایی و زنش برگزار شده و قاضی گلباشی به اونجا رفته و به دکتر سماوات تسلیت میگه که او درباره پرونده هایی که قاضی رضایی کار میکرده روشون بهش میگه که میخواسته بازنشست بشه دکتر واحدی بهش میگه قرار بود درباره این چیزا اصلا حرفی نزنین آقای دکتر! سپس بحثو عوض میکنه. محمدطاها تو قسمت صاحب مجلس ها ایستاده که نیکو بهش زنگ میزنه و میگه که میخواد ببینتش محمدطاها میره پیشش و اول از همه موادو ازش میگیره و مصرف میکنه مینو به محمدطاها زنگ میزنه و میگه دایی ما میخوایم بریم بیمارستان میای؟ محمدطاها میگه شما برین من میبینمتون سپس از نیکو میخواد که ببرتش بهشت زهرا سر خاک مادر و پدرش. وکیلپایه یک دادگستری به بیمارستان میره و وارد اتاق محمدعلی میشه. سرهنگ بهش میگه داره منتقل میشه به زندان اونجا میتونی بیاین و باهاش مفصل حرف بزنی وکیل میگه من حقمه که با موکلم صحبت کنم سپس با م-نداری صحبت میکنه و میگه که به من اعتماد کن میخوام بهت کمک کنم تا آزاد بشی محمدعلی ازش میپرسه چرا هیچ پولی نمیخوای دریافت کنی؟ واسه چی بدون پول وکالت منو میخوای قبول کنی؟ او بهش میگه از پرونده های جنایی خوشم میاد واسم اعتبار داره و باعث دیده شدنم میشه سپس ازش میخواد وکالتشو امضاء کنه.

پرستار محمدعلی تو مسیر رفتن به بیمارستانه که یکدفعه کوروش جلوشو میگیره و میره سراغش و میپرسه به پلیسها چی گفتی؟ خانم مقدم که حسابی ترسیده میگه به خدا من به هیچکی چیزی نگفتم اصلا گفتم چیزی ندیدم کوروش بهش مقداری پول میده و میگه اینم پولی که تا بازنشستگیت میخواستی از اون بیمارستان کوفتی گیرت بیاد پولیه که بابت کور و کر بودنت دارم میدم حواست باشه! مقدم با ترس میگه من دیگه از اون بیمارستان میام بیرون اصلا از هرچی بیمارستانه دیگه بیزارم کوروش میگه خوبه و میره. مقدم حسابی ترسیده و سرشو رو فرمون میزاره و گریه میکنه از وضعیتی که توش گیرکرده. محمدعلی به ماموریت میگه پشتشونو بکنن تا لباسشو عوض کنه که تو یه فرصت مناسب بهشون حمله میکنه و با اسلحه پلیس از پنجره اتاق فرار میکنه. تمام مامورین دنبالش میروند. سهراب و همکارش با شنیدن این قضیه سرزنششون میکنن و میگن که چجوری با بودن مامورها اونم مسلح فرار کرده؟ و به دنبال محمدعلی میرن. محمدعلی با پول نقدی که تو جیبش داشت گوشی یه دختر و پسر را میخره و به عزیزش زنگ میزنه و بهش میگه به سارا بگو بیاد همونجایی ک باهمدیگه عهد بستیم. عزیز میره پیش مادر سارا و بهش میگه که این پیغامو به سارا برسونه. سارا به بیمارستان رفته اما وقتی از وکیل میفهمه ماجرا از چه قراره جا میخوره و با ترس میگه یعنی چی؟ و وقتی وکیل میگه با اسلحه پلیس فرار کرده سارا از شدت ترس و استرس از حال میره که اونو به اورژانس میبرن.

زن سلطان کتک خورده و حالش بده که دکتر میاد و معاینه اش میکنه و میگه بچه حالش خوبه جای نگرانی نیست نیکو به اونجا میاد و میگه چخبره اینجا؟ زن دایی بهم زنگ زد گفت مامانم اینا دارن میان اینجا به دادم برس سپس به صورت زن داییش نگاه میکنه و میگه شماها حالتون خوبه؟ این چه وضعیه؟ مینا بهش میگه به این چیزها کار نداشته باش. همان موقع یکی از آدم های سلطان بهش زنگ میزنه و میگه محمدعلی امروز با اسلحه پلیس از بیمارستان فرار کرده و رفته سلطان جا میخوره و میگه مطمئنی؟ او میگه خودم با چشم های خودم دیدم! سلطان خواه خوشحال میشه و میگه خیلی خوبه. شب سارا سر قرار با محمدعلی میره و باهمدیگه حرف میزنن. سلطان با شهردارچی ها قرار گذاشته و درباره کار باهم حرف میزنن…

خلاصه داستان قسمت​ ۱۱ سریال هفت سر اژدها

 

محمد طاها با دیدن اخبار مربوط به پدر و مادرش حالش بد شده و تو اتاقش گریه میکنه و سیگار میکشه دکتر سماوات میره بهش سر بزنه که عزیز با دیدنش توهم میزنه که قاضی رضاییه سپس دکتر وقتی میره پیش محمد طاها باهاش حرف میزنه و سعی میکنه آرومش کنه محمدطاها بهش میگه که مشخص شد کی این بلارو سر پدر و مادرم و برادرم آورده؟ دکتر میگه نه هنوز مشخص نشده همه ما منتظر اون لحظه ایم که بفهمیم این ماجراها زیر سر کی بوده الان برادرت به تو احتیاج داره طاها میگه منم به کمک احتیاج دارم دکتر میگه آره شما دوتا بهم احتیاج دارین و ماهم به هر دوی شماها پس مراقب خودت باش. بعد از رفتنش نیکو به طاها زنگ میزنه و میگه من نزدیک خونه تونم بیا ببینمت دلم واست تنگ شده طاها میره پیشش و میگه تو چرا دست از سر من برنمیداری؟ نیکو میگه باز چیشده؟ الان جرمم چیه دیگه؟ طاها میگه مزاحمت خر که نیستم! میدونم تمام این اتفاق هایی کهواسه خودم و خانواده ام افتاده یه سرش به سلطان خواه وصل میشه! سپس ازش میپرسه که مواد چیزی داره همراهش یا نه که او میگه تو که داشتی ترک میکردی؟ طاها میگه این واسه اونموقع بود که پدر و مادرم زنده بودن و ناراحتی نداشتم نه الان تو این وضعیت!

سپس بعد از کشیدن مواد بهش میگه من و تو اصلا باهم بودنمون نه درسته نه شدنیه دوتا قطبی هستیم که بهم نمیرسیم و از اونجا میره. تو بیمارستان کوروش با ظاهری مثل پرستارها تو یه فرصت مناسب رفته به اتاق محمدعلی و میخواد چیزی تو سرمش تزریق کنه که پلیس از راه میرسه و ازش میخواد دستاشو بزاره رو سرش و از محمدعلی فاصله بگیره کوروش باهاش درگیر میشه و شاهرگ گردنشو با چاقو اتاق عمل میزنه سپس چاقو را تو دست محمدعلی میزاره و میخواد بره که پرستار ۲۴ ساعته محمدعلی به اتاق میاد و شوکه میشه کوروش تهدیدش میکنه که اگه چیزی به کسی بگه هرجا باشه پیداش میکنه و از اونجا میره که پرستار جیغ میزنه. سلطان خان به خاطر میاره که با دوتا خبرنگار ملاقات داشته و ازشون خواسته بود تا یکسری اخبار اصلا پخش نشه و یا اگه پخش میشه با تیتری که خودش بهشون میگه و از یکسری اخبار باید اول خودش باخبر بشه و یجورایی اختصاصی واسه سلطان خواه کار کنن و بهسون یه جعبه دلار میده و میگه این قندش خیلی بالاست مراقب باشین قندتون نره بالا که مجبور میشم پاتونو قطع کنم مراقب باشین! عقرب به سلطان خواه زنگ میزنه و میگه کوروش نتونسته کار محمدعلی را تموم کنه به جاش نگهبانیو کشته سلطان خواه عصبانی و بهم ریخته میشه.

تو بیمارستان جلسه ای با مامورین و پزشک ها تشکیل شده تا درباره اتفاق افتاده تصمیم بگیرن قاضی گلباشی از پزشک ها و پرستار سوال میکنه و میگه احتمال داره اون چاقو اتاق عمل به صورت اتفاقی و حواس پرتیتون از اتاق عمل اومده باسه تو اتاق محمدعلی؟ پزشک میگه نه امکان نداره این چاقو را از هر مغازه لوازم پزشکی میشه خرید اما پرستار که حسابی ترسیده میگه من نمیدونم که من آوردمش یا نه فکر نکنم تو سینی لوازم بوده باشه! قاضی گلباشی تصمیم گرفته تا محمدعلی به زندان منتقل کنه تا اونجا در بندازی بهش رسیدگی بشه و راحت تر بازجوییش کنن سهراب میگه این خطریه چون امکان داره قصد جونشو داشته باشن! اما در آخر حکمو گلباشی امضاء میکنه سپس به اتاق محمدعلی میره و میگه فقط تو بهم مدرک یا یه شاهد بده تا بتونم حکمو لغو کنم که با روی باز برم سر خاک پدرت! محمدعلی میگه من واسه دیشب شاهد دارم سپس به یاد میاره که به پرستار گفته بود گوشی را تو اتاق کار بزاره تا ازش فیلم بگیره برای امنیت وقتی پرستار اونجا میاد و ازش میخواد تا فیلمو بده او از ترس زیرش میزنه و میگه همچین چیزی نیست توهم زده محمدعلی کلافه میشه….

 

خلاصه داستان قسمت​ ۱۰ سریال هفت سر اژدها

سلطان خواه میره پیش شخصی به اسم وحید دردانه و بهش میگه تو داری چیکار میکنی؟ داری زیرآبی میری؟ دردانه میگه نه سلطان من سگ کی باشم که همچین کاری کنم! سلطان ازش میخواد تا کارهایی که میکنه را بگه او هم شروع میکنه به گفتن که سلطان میگه اینارو میدونم بقیه شو بگو! دردانه میگه چیزی نیست که ندونین سلطان! سلطان به خاطر میاره که قبلا با وکیلش عبدالوهابی در حال حرف زدن بودن که او بهش ماجرای دردانه و زیرآبی رفتنشو میگه سپس باهم سر اینکه میتونن منصور دوار را با پول بخرن یا نه شرط میبندن که سلطان میگه اگه بتونی با پول بخریش عمارت قاجاری مال تو اگه نتونستی من خرکشت میکنم تو همون باغ عمارت عبدالوهابی قبول میکنه. سلطان خواه میگه یکبار دیگه میپرسم اگه نگی بدون دلیل از طبقه بیست و دو پرت میشی پایین. او شروع میکنه به تعریف کردن قراردادی که به نتیجه هم نرسیده سلطان میگه خوب این کجاش به کارشناس قضایی منصور دوار ربط داره؟

او توضیح میده که برای خرید و وارد کردن قیر باید کارخانه را به عنوان ضمانت بزارم که ارزششو باید منصور دوار باید تایید کنه که به سرانجام نرسید سلطان خواه میگه خوب چرا از من مخفی کردی؟ بهم نگفته بودی! دردانه میگه چون اینو میل معامله های دیگه میدونستم تصمیم داشتم بعد از امضاء قرارداد و تموم شدن کار بهتون خبرشو بدم که در آخر اصلا نشد. تو مسیر سلطان به عبدالوهابی زنگ میزنه و میگه با دوار حرف بزن بیاد خونه ام اونجا باهم حرف بزنیم فقط بدون که انقلابی دو آتیشه ست! عبدالوهابی میگه من تمام تلاشمو میکنم که بتونم راضیش کنم تا اون عمارت زیبارو ازتون بگیرم. شب محبوبه و شوهرش با مینو دخترشون رفتن به رستوران اونجا مینو خبر مصاحبه سلطان خواه را تو گوشیش میبینه که محبوبه میگه قطعش کن کم تو خونه و جاهای دیگه بحث و حرفش هست اینجام باید بشنویم! سپس به شوهرش میگه چیشد؟ خبری نیست؟ نفهمیدن که این اتفاق به متین سلطان خواه ربط داره یا نه؟ او بهش میگه نمیدونم هنوز چیزی مشخص نیست اصلا فکر نکنم به هم ربط داشته باشه قرار بود ما یه کاری کنیم که دادگاه عقب بیوفت حالا یکدفعه ای با این اتفاق خودش خود به خود عقب افتاده!

محبوبه میگه خود به خود نیست پدر و مادر من به قتل رسیدن که این دادگاه عقب افتاده! مینو میگه خودتون خوب میدونین که این دوتا قضیه به همدیگه ربط دارن! محبوبه بهش میگه ول کن مینو کلمه ها حکم دار دارن حرف نزنیم بهتره. شب عبدالوهابی منصور دوار را با خودش به خانه سلطان خواه برده و اونجا باهاش صحبت میکنن که اول سلطان خواه از در همسرش وارد میشه و میگه زن ها هرچی بیشتر داشته باشن بازم بیشتر میخوان بحثه چشم تو هم چشمیشونه همسر شما دوست نداره پول و ماشین آخرین مدل؟ منصور میگه هم من هم خانمم چشم و دل سیریم درسته ما هم مثل بقیه پول بیشترو دوست داریم ولی برامون پاک بودنش مهمه سپس شروع میکنه به نصیحت کردن که پول درآوردن خوبه یکسریا دوست دارن نونشونو بزنن تو لجن بخورن ما دوست داریم بزنیم تو خاک شهدا و به حرفاش ادامه میده که سلطان کلافه میشه و میگه بگذریم این بحث به جایی نمیرسه سپس با نگاهی معنادار به عبدالوهابی میگه همونطور که گفتم رگ انقلابی سرسختین او میخنده و میگه تعبیر باحالی بود و میره. عبدالوهابی به سلطان میگه حق با شما بود قربان یکسریا آنتیکن قیمت ندارن و نمیشه خریدشون فکر کردم تونستم باغو ازتون بگیرم اما نشد…

 

قسمت ۹ سریال هفت سر اژدها

خلاصه داستان قسمت​ ۹ سریال هفت سر اژدها

یکی از مامورین اطلاعات به اسم دکتر واحدی میره پیش محمدعلی و بهش میگه تو توی ترکیه چیکار میکردی؟ محمدعلی میگه ترکیه؟ من اونجا بودم؟ او ازش میپرسه تو توی ترکیه با این خانم چیکار داشتی؟ و فیلم تو فرودگاه بهش نشون میده که محمدعلی میگه این منم؟ کی داره فیلمو میگیره؟ دکتر واحدی میگه دیگه نمیتونی فیلمو انکار کنی که! و سوالاتی میپرسه تا ببینه چیزی بهش میگه یا نه محمدعلی میگه اصلا از کجا معلوم تو نفوذی نباشی؟ دکتر واحدی جا میخوره و میگه نفوذی؟ تو الان متهمی دارم ازت بازجویی میکنم بعد میگی من نفوذیم؟ سپس ازش میپرسه جزئیات ظاهری مشتاقی بگو بتونم کمکت کنم محمدعلی میگه چیزی از جزئیات یادم نمیاد او میپرسه درباره مشتاقی با پدرت حرف زده بودی؟  محمدعلی میگه نه نمیدونم به من فرصت بدین چیزی تو ذهنم نیست. دکتر واحدی با سردار مافوقش تماس میگیره و گزارش صحبت هاشو بهش میده و ازش. قراره شخصی به اسم مشتاقی میپرسه سردار میگه نمیشناسم سپس بعد از قطع تماس تو فکر میره. شخصی به اسم دکتر محمود خرسندی با دخترش به بانک سلامت پیش دکتر نافذی میرن.

اونجا خرسندی بعد از خوش و بش و احوالپرسی با نافذی بهش میگه چند ماهه کارخانه ام را پلمپ کردن ادعا کردن سه نفر با استفاده از فیلترهای دیالیز شرکت من مردن اما من همه جیز قانونی بوده و فیلترهای طبق استانداردهای جهانی درست شده بوده حتی مجوز از خانه سلامت داره اومدن واسم پاپوش درست کردن! نافذی میگه دشمن داری؟ خرسندی میگه نه بابا دشمن کجا بود نافذی میگه احتمالا کار خود بالاییاست نمیخواستن تو با این مکمل دارویی وارد بازار بشی که کمتر سود کنن ترجیح دادن کلا از زمین بازی بیرونت کنن خرسندی میگه اصلا دادگاه تشکیل نمیشه که برم از خودم دفاع کنم و مدارکو بهشون نشون بدم که فک پلمپ بکنن! سپس از نافذی کمک میخواد که او میگه با کسی دیگه ای هم حرف زدین درباره این موضوع؟ او میگه بگه آره که دخترش زود میگه نه اومدیم سراغ خودتون فقط محمود به یاد میاره که با دخترش یه روز تو پارک با بهرامیان قرار داشته و ماجرارو به اونم گفته بودن بهرامیان گفته بود که درستش میکن ولی یکم خرج داره! نافذی میگه به همون ویلچری که روش نشستی قسم میخورم پیگیر کارت باشم خیالت راحت.

دوست سارا سراغش رفته و بهش از بد بودن مردها که همشون مثل هم هستن میگه سپس درباره فیلم محمدعلی و اون زن تو ترکیه میپرسه که سارا کلافه میشه و ازش میخواد بره. بعد از رفتنش مدتی بعد پدرش دکتر سماوات پیشش میره و میگه وضعیتمون جوری شده همه مون به آرامبخش احتیاج داریم حتی خود من! ازت میخوام با حرفه ای که بلدی آرام بشی و آشپزی درمانی بکنی چون الان همه مون به همدیگه احتیاج داریم. بعد از رفتنش مینو رفته پیش سارا که او میپرسه واسه چی اومدی؟ او میگه هیچی دلم گرفته بود حالم خوب نبود گفتم بیام اینجا باهمدیگه حرف بزنیم و آروم بشیم سپس مینو درباره اتفاق هایی که افتاده واسه خانواده شون میگه که در آخر به سارا میگه الان این فیلمی که از دایی درومده چیه؟ چرا همه چیز درهم برهم شده! سارا ازش میخواد آروم باشه و برگرده پیش مادرش و تنهاش نزاره. نافذی با یه نفر قرار گذاشته تو دفتر کارش که اون مرد بهش میگه کارخانه پلمپ شده و جلوی تولید فیلتر دیالیز گرفت شده الان به راحتی میتونین فیلترهای خودتونو وارد کنین و کار واردات خودتونو ادامه بدین نافذی میگه خوبه کارت خوب بود سپس بعد از کمی حرف زدن باهاش بهش میگه بره دیگه…..

خلاصه داستان قسمت​ ۸ سریال هفت سر اژدها

 

خطیبی پیش محمدعلی میره و میپرسه درباره متین سلطان خواه میپرسه که چیزی شنیده از پدرش یا نه او میگه گفته بود بهم که حکم احظارشو به دادگاه واسه شنبه گرفته بود و همون شنبه هم میخواست بازداشتش کنه و بعد بازنشسته بشه خطیبی میگه از خودش شنیدی؟ او تایید میکنه ک خطیبی میگه با کسی حرف نزن درباره اینا. سلطان خواه برای خوب نشون دادن خودش در یک مکان عمومی یکسری هارو اجیر میکنه تا بیان جلوی مردم ازش درخواست کمک داشته باشن و او قبول کنه تا ظاهرش پیش مردم و خبرنگارها حفظ بشه. بعدا پیش عقرب میرن تا پولی که باهم توافق کرده بودن را بگیرن. سهراب پیش دختر محبوبه مینو میره تا ازش درباره دایی اش سوال بپرسه او بهش میگه دایی من قاتل مادر و پدرش نیست!

سهراب از گذشته محمدعلی میگه که خیلی خوب نبوده اما مینو حرف خودشو میزنه و وقتی سهراب میبینه به چیزی نمیرسه از اونجا میره. سهراب و همکارش به اتاق محمدعلی میرن و او را بازجویی میکنن محمدعلی میگه من با یه نفر به اسم مشتاقی حرف میزدم و منو فرستاد ترکیه سهراب میگه کسی به اسم مشتاقی تو قسمت اطلاعات وجود نداره همچین کسی نداریم!

آنها باهاش حرف میزنن و سعی میکنن از زیر زبون محمدعلی حرف بکشن. همکار سهراب بهش میگه چرا لپ تاپ، تبلت، گوشی و همه سیستم هارو از بین بردن؟ سهراب میگه البته شاید خودت از بین بردی! سپس ازش میپرسن که چرا روی اسلحه‌ای که پدر و مادرت مردن اثر انگشت تو روشه؟ محمدعلی میگه قاتل بیشرف! اون مادر و پدرمو کشت من سعی کردم اسلحه رو ازش بگیرم خودش دستکش دستش بود که به طرفش شلیک کردم پاش زخمی شد سهراب میگه پس چرا هیچ رد خونی رو زمین نبود؟

آنها رو سر محمدعلی میریزن و ازش میخوان تا درست و حسابی ماجرارو بگه بهشون که محمدعلی بهرامیان را به خاطر میاره که ازش خواسته بود به کسی چیزی نگه و بین خودشون باشه سپس بهشون میگه من دیگه حرفی ندارم سهراب میگه یه نشونه ای اشمی چیزی بده برای نجات دادن خودت! محمدعلی میگه اصلا نمیفهمم به جای اینکه دنبال قاتل باشین اومدین منو بازجویی میکنین! سهراب بعد از بازجویی او پیش دکتر سماوات میره و بهش میگه باهم یه هوایی بخوریم و حرف بزنیم؟ سپس ازش میپرسه که محمدعلی معتاده؟ دکتر میگه نه اون مال محمدعلی نیست میدونین که جواب آزمایش اعتیادش هم منفی بود اون مواد مال داداش محمدطاهاست که الان تو کمپ ترک اعتیاده سپس بهش میگه که از ظاهر آدما قضاوت نکنین یکی میتونه ظاهر و باطنش خیلی باهم فرق داشته باشه!

سهراب و همکارش با سارا هم حرف میزنن تا ببینه اسم مشتاقی را شنیده ازش یا حرفی درباره ترکیه رفتنش  و کارهایی که میکنه گفته بهش یا نه سارا میگه اون خیلی توداره و چیزی نمیگفت از کارهاش. بعد از سارا با پرستارهای بخش صحبت میکنن اونا هم میگن ما خشونتی ازش ندیدیم و حرفیم ازش نشنیدیم. آنها از دکترش میپرسن به نظر شما امکان داره خودش خودشو زخمی کرده باشه؟

او میگه بعید میدونم احتمالا کسی بهش شلیک کرده آنها ازش میخوان با قطعیت بگه که او میگه تشخیصش پای من نیست! قاضی گلباشی پیش محمدعلی رفته تا اونم باهاش صحبت کنه. او بهش میگه فیلمی که ازت در اومده عجیبه با اون خانمی که نماینده شرکت نفت تو ترکیه ست! چرا با اون در ارتباط بودی؟ بعدش چرا زودتر از موعد برگشتی و درست موقع برگشتت این اتفاق واسه پدر و مادرت افتاد؟ سپس بهش میگه کارت های جعلی تو خونه تون پیدا شده معاملات نفتی غیرقانونی میکنی؟ سپس بعد از کمی حرف زدن محمدعلی میگه نمیتونم چیزی بگم او میپرسه کی ازت خواسته چیزی نگی؟ همان موقع دکتر میاد و میخواد معاینه اش کنه…..

 

سریال هفت سر اژدها

خلاصه داستان قسمت​ ۷ سریال هفت سر اژدها

محمدعلی به هوش اومده و به سختی به پرستارش میگه بابام! پرستار به دروغ میگه پدر و مادرتون حالشون خوبه و تو یه بیمارستان دیگه پذیرش شدن بهمون خبر دادن که حالشون خوبه محمدعلی میخواد بلند بشه بره پیششون که پرستار نمیزاره و میگه تمام بخیه هاتون باز میشه اونا هم خوابن فعلا استراحت کنین تا بهتر شدین میرین پیششون. پرستار بهش آرامبخش میزنه و دلش به حالش میسوزه.

وکیل سلطان خواه پیش قاضی پرونده میره و بهش پوشه ای میده و میگه این یه چیز ناقابله هرچی حکم کمتر و سبکتر باشه رقم این پول بالاتر میره قاضی با عصبانیت بلند میشه و اونو از اتاق بیرون میکنه نمیره قبل از رفتنش شروع میکنه به تحقیر کردنش و میگه تو با این همه درس خوندن و مدرک هنوز اینجایی ولی اونی که ۵ کلاس بیشتر درس نخونده و به دیوار میگه تیفال فقط با پول ماشین پسرش میتونه کل خونه و زندگی خودتو بخره به خودت نگاه کن! تا الان چجوری زندگی کردی!

مگه قراره چقدر عمر کنی؟ قاضی رضواییو ببین مرد! حداقل تا قبل از مرگت یخورده لذت ببری از زندگی سپس پیشنهادشو رو میزش میزاره و میگه این حالا فعلا اینجا باشه شاید لازمه شد و میره. بعد از رفتنش او به زنش زنگ میزنه و ماجرارو واسش تعریف میکنه که زنش مجابش میکنه که قبول نکنه و یادآوری میکنه که شعارشون چی بوده و الکی با مفسدهای اقتصادی تا الان مبارزه نکردن. شب پرواز سلطان خواه میشینه رو زمین و وارد کشور میشه.

سارا وارد اتاق محمد علی میشه و میخواد واسش کتاب بخونه که پرستار بیرونش میکنه و میگه قرار بود یه سر ببینیش و سریع بیای بیرون نه اینکه بشینی بالاسرش کتاب بخونی که! فردای آن روز وقتی به هوش میاد دکتر سماوات تو اتاقش رفته و محمدعلی سراغ پدر و مادرشو میگیره که دکتر واسش خاطره ای جبهه اش را تعریف میکنه و میگه تو یه عملیات به حدی مجروح شدم که لوله گذاشته بودن تو گلوم که بتونم نفس بکشم وقتی پدر و مادرم اومدن خجالت میکشیدم نگاهشون کنم چون به التماس و زور به جبهه رفته بودم و اون موقع داغون روبروشون رو تخت درازکش بودم!

در آخر محمدعلی با شنیدن اون خاطره ازش میپرسه میخوای چی بگی دکتر؟ دکتر سماوات میگه پدر و مادرت پر کشیدن محمدعلی! او گریه میکنه و از درد بالشت را گاز میگیره. سلطان خواه تو اتاق کارش تو هولدینگ هست که واسش یه بسته میاد و با باز کردنش میفهمه از طرف پزشکی قانونی بوده و آدمش سرنگی که کوروش تو خونه قاضی رضایی جا گذاشته بود را واسش فرستاده. سلطان خواه حسابی عصبی میشه و بهم میریزه سپس به عقرب زنگ میزنه و میگه با کوروش بیا کارتون دارم. وقتی میرسن سلطان خواه بهشون میگه که ازتون خواستم یه کار بکنین که گند زدین!

نتونستین بفهمین که پسرش هم تو خونه هست؟ عقرب میگه رفته بود ترکیه و برگشت واسه دو روز دیگه بود سلطان خواه سرزنشش میکنه و میگه باید زیر نظر میداشتین که اگه برگشت بفهمین! سپس کوروشو سرزنش میکنه که سرنگون هم اونجا جا گذاشته بوده سپس میگه باید بری بیمارستان محمدعلی و میکشی میای بیرون فقط همون نری ۱۰تا جنازه بزاری رو دستم! سپس عقرب را دعوا میکنه که چرا رفتی تو خونه بهرامیان؟ قرار بود فقط زیر نظر داشته باشیش! عقرب بهش میگه که داشت روی یه پرونده ی خانم ترکیه ای کار میکرد شبانه روز که به دادگاه شما مربوط میشد سلطان خواه با شنیدن اسمش میگه میشناسمش سپس با کمی فکر کردن میگه فهمیدم این نشون میده که محمدعلی با بهرامیان یه لاین نفتی باز کرده بوده!….

 

 

خلاصه داستان قسمت​ ۶ سریال هفت سر اژدها

عقرب سراغ آدمکششون کوروش میره تا ببینه اوضاعش چجوریه کوروش عصبی میشه و میگه من گفتم این کار تو نیست ببین چه بلایی سرت آورد! باید اون موتوری که بهت زد میکشتت ولی اگه حالا دستم بهش برسه میکشمش! عقرب میگه کار زنونه بود عشقم سپس باهم بحث میکنن که در آخر کوروش تو صورتش میزنه سپس عقرب بهش میگه برو تو اتاق این دختر که همدستم بود داره میاد اینجا نباید ببینتت. وقتی او بالا میاد ازش مواد میخواد تا بکشه و میگه حالم بده عقرب تهدیدش میکنه که امروز هرچی اینجا دیدی فراموش میکنی! سلطان خواه از اونور آب با عقرب تماس میگیره و بهش میگه تو این هفته پرونده را ببنده باید کلکش کنده بشه! سپس بعد از قطع تماس به آدمش میگه که باید دنبال یه وکیل زن بگردیم این وکیله اصلا بلد نیست کارو! دکترها بالاسر بهرامیان هستن و دکتر میگه هنوز هوشیاریش برنگشته ولی خونریزیش قطع شده. همسر بهرامیان از مافوقش میپرسه که میخوام ببینم کی این بلارو سرش آورده کی بوده! او میگه هنوز معلوم نیست ولی هروقت هرکاری داشتین بهم بگین و یه شماره بهش میده تا به اون شماره زنگ بزنه.

سهراب میره تو زندان با یه نفر ملاقات میکنه و میگه میدونم چندبار قاضی رضاییو دیدی و بهش گفتی از گذشته ات راضی نیستی و از کشته شدن تو زندان هم نمیترسی و میخوای حرف بزنی درسته؟ سپس بعد از کمی حرف زدن بهش میگه که قاضی رضاییو زدن قراره دیگه با یه قاضی دیگه به این پرونده رسیدگی بشه و میره. تو دادگستری آقای خطیبی رئیس قوه قضاییه با قاضی گلباشی با مسئول دفتر قاضی رضایی و منشیش قرار ملاقات ترتیب دادن تا درباره جلسه دادگاه سلطان خواه حرف بزنن و میگن مگه شما خبر نداشتین که امروز دادگاه باید تشکیل بشه؟ مسئول دفتر قاضی رضایی میگه من از چیزی خبر ندارم به من چیزی نه نشون دادن و نه گفتن این پرونده را خیلی سکرت جلو میبردن و به ما هم چیزی نگفتن شاید خودشون کارهاشو کردن قاضی گلباشی که باور نمیکنه و میگه یعنی شما از چیزی خبر نداشتین؟ امکان نداره سپس ازشون میخوان برن از اتاق بیرون. دکتر سماوات به آقای خطیبی زنگ میزنه و او میزاره رو اسپیکر تا قاضی گلباشی هم بشنوه او بهشون میگه که قاضی رضایی حکم احضار سلطان خواه را خودش جلوی چشم دستیارش صادر کرد آنها بهش میگن که به کسی چیزی نگو تا بهت نگفتیم.

قاضی گلباشی میگه معلوم بود داره یه چیزیو مخفی میکنه چون اصلا درست حرف نمیزد و از حرف زدن تفره میرفت! سهراب به خانه عزیز رفته و آنها برای اینکه واسه عزیز اتفاقی نیوفته چیزی بهش نگفتن و حتی مشکی هم نپوشیدن تا چیزی نفهمه. اونجا سهراب تو قالب دکتر میره پیش محبوبه که زیر سرمه و حالش اصلا خوب نیست و سوالاتی میپرسه درباره پدرو و مادرش او میگه من اصلا الان حالم خوب نیست و ازش میخواد بره. تو بیمارستان همه جمع شدن تا منتظر به هوش اومدن محمدعلی بمونن. اینبار محبوبه و دخترش با خاله اش زن دکتر سماوات هم به اونجا رفته. هرکی به اونجا میاد میخواد محمدعلی را ببینه که دکتر میگه تا وقتیکه به هوش نیان اجازه ملاقات ندارین! محبوبه حالشو میپرسه که دکتر میگه همه ی علائم حیاتیش خوبه تنها چیزی که نگران کننده ست اینه که خون زیادی از دست داده ایشالله که از پسش برمیاد نگران نباشین و به داخل میره….

خلاصه داستان قسمت ۵ سریال هفت سر اژدها

همسایه قاضی رضایی متوجه صداهایی میشه و وقتی به دم پنجره میاد میبینه که محمدعلی تو حیاط افتاده و میفهمه که اوضلع عادی نیست و زنگ میزنه به آمبولانس. آمبولانس میرسه و اونارو میبره با خودشون. حال محمدعلی اصلا خوب نیست و وقتی میرسه به بیمارستان میره تو بخش آی سی یو و دکتر به پرستارش میگه ۶ دونگ حواست بهش باشه چشم ازش برنمیداری تا به هوش اومد بهم خبر بده و میگه کسی حق نداره وارد این اتاق بشه و میره. قاتل ادم سلطان خواه بود و وقتی به مکان امن رفته عقرب با دکتر باباسرش رفته و دکتر سعی میکنه گلوله را ار پاش دربیاره. سلطان خواه زنگ میزنه و اوضاعو میپرسه که او بهش میگه کار تموم شد سلطان خواه میپرسه حالش چطوره؟ او میگه نمیدونم به احتمال زیاد به درک واصل شده سلطان خواه میگه امیدوارم و قطع میکنه. تمام چاپخانه ها کارشونو متوقف میکنن و میگن تیتر خبر عوض شده.

مادر و پدر محمدعلی مردن و به سردخانه منتقل شدن این اخبار همه جا پیچیده و تیتر روزنامه ها شده که قاضی رضایی و همسرش مردن و محمدعلی قاتلشونه و خودش بیهوش تو بیمارستانه. بهرامیان با زنش از خانه بیرون میزنن که از افراد سلطان خواه از خونه روبرویی آنها را زیر نظر دارن وقتی میرن عقرب با یه همراه به ظاهری سرتاپا مشکی به داخل خانه مبرن و سیستمش را هک میکنن و اطلاعاتشو روی یه فلش میریزن سپس از خونه ببرون میزنن. افراد خونه روبرویی به گفته عقرب از خانه بیرون میزنن و شیر گاز اونجارو باز میزارن سپس فندکی میندازن اونجا و میرن. بهرامیان تو ماشین به زنش میگه من نمیرسم بیام جلسه اولیاء دخترمون تو برو من باید برم ببینم برای قاضی رضایی چه اتفاقی افتاده. دوتا از نیروهای امنیت به اسم های رئوفی و سهراب با دیدن تیترهای روزنامه ها به طرف بیمارستان میرن و محمدعلی را از نزدیک میبینن. بعد از چند ساعت سارا که خبر را گرفته سریعا به اونجا میره که نگهبان نمیزاره وارد بیمارستان بشه ولی وقتی میگه دختر دکتر سماواتم نامزدم بستریه میزاره سریع بره و برگرده.

رئوفی به خانه قاضی میره تا ببینه چیزی دستگیرش میشه یا نه. او به اتاق محمدطاها میره و کوک و قرص روانگردان پیدا میکنه. سپس پیش پلیس میره و میپرسه که چیزی پیدا کردن یا نه اما به چیزی نمیرسن و سرهنگ میگه تمام آثارو پاک کردن. رئوفی میره با همان همسایه حرف میزنه و او بهش میگه من اصلا درگیری ندیدم فقط سر و صدا شنیدم اومدم ببینم چیشده که یهو محمدعلیو دیدم تو حیاط افتاد رو زمین به مادرش زنگ زدم وقتی دیدم جواب نمیده زنگ زدم به اورژانس رئوفی تشکر میکنه و میره. بهرامیان تو خیابان یکدفعه ماشین سنگینی از طرف سلطان خواه باهاش تصادف میکنه. خبرش به نیروهای امنیت میرسه و تصمیم میگیرن ببینن که تصادف بوده یا ترور بوده! رئوفی و سهراب پیش همکارهای قاضی رضایی میرن تا ببینن به چیزی میرسن یا نه سهراب میگه طبق گفته های اخبار امکان داره درگیری پدر و پسرس بوده باشه! اون مرد میگه امکان نداره قاضی رضایی خیلی تو دار و آروم بود به این راحتی به خاطر چیزهای پیش پا افتاده با پسرش دعواش نمیشد که به قتل برسه! اینا همش شایعه ست نباید بزاریم ذهنمونو به بازی بگیرن. بعد از چند دقیقه خبر تصادف بهرامیان به آنها میرسه که سهراب بهم میریزه و میگه یا خدا! من با ایشون پرونده ها باهم همکاری داشتیم اونم مرده؟ اون مرد میگه نه خداروشکر ولی تو کماست همگی به هم میریزن….

 

خلاصه داستان قسمت ۴ سریال هفت سر اژدها

سارا در حال آشپزی کردن و فیلم گرفتن است تا در فصای مجازی تولید محتوا کنه. مینا به متین میگه خیالت راحت باشه اینجا همه چیز روبه راه برو به سلامت. فردای ان روز گندم به مطب دکتر سماوات میره و بهش میگه اومدم به خاطر نزدیکی که با پدرم دارین باهاشون صحبت کنین تا از فرستادن من به مالزی صرف نظر کنن دکتر سماوات میگه چطور؟ دوست نداری بری؟ گندم میگه چون دوست ندارم من به شعر و ادیبات اونم تو مملکت خودم علاقه دارم شعر و ادبیات مثل اسمان میمونه واسم آرامش محصه ولی نفت زیر زمینه اونم تو یه مملوت دیگه! مملکتی که اونور دنیاست اصلا یه دختر تنها تو به مملکت غریب چه بلایی سرش میاد؟ شما به من بگین! دکتر سماوات میگه به این چیزها نیست شما میتونین با همین حجابی که دارین مالزی هم با همین حجاب درستو بخونی اصلا اونجا ایرانی زیاده حالا که اینجوری شد اصلا باید بری که از این جو دور بشی ببینی تو خودت اینی که هستیو انتخاب کردی یا تحت تاثیر سارا، عزیز و مادرت بودی! گندم کلافه میشه و میگه من اومدم اینجا چون فکر میکردم حرف منو میفهمین منو درک میکنین اومدم اینجا باهاتون حرف بزنم!

دکتر سماوات میگه هرکاری میخوای بکنی من پشتتم ولی میخوام اینو بدونی که به حرف مادر و پدرت گوش بدی چون اونا صلاح تورو میخوان هرچی میگن برای خودته. محمدعلی طبق ماموریتی که بهش دادن رفته به یک سفر یه روزه استانبول. او تو هواپیما میره پیش زنی که طعمشه و بهش نزدیک میشه سپس یه نفر از دور از آنهه عکس و فیلم میگیره. محمدعلی میره به خانه اون زنه و تو یه فرصت مناسب وقتی او میره سرویس بهداشتی درو روش قفل میکنه و میره به گشتن خونه سپس گاو صندوق را پیدا میکنه و شروع میکنه به تلاش کردن واسه باز کردنش که در اخر موفق میشه سپس فیلم هایی که اونجاست با مدارک و اسناد برمیداره و از خونه سریعا بیرون میاد و به طرف فرودگاه میره و به تهران برمیگرده. رمالی که سلطان خواه با هزار جور بدبختی از هندوستان اورده به خانه مینا اومده سپس نیکو بهش میگه تو اینو آوردی اینجا که چی؟ که بهت بگه من معتاد هستم یا نه؟ واقعا که باور نمیکنی حرف خودمو؟ اونا باهم کمی بحث و کل کل میکنن که همان موقع محمد طاها بهش زنگ میزنه که او خوشحال میشه مینا میگه مگه نگفتم دیگه باهاش در ارتباط نباش؟

نیکو میگه خودت گفتی در حد حرف زدن اوکیه مینا میگه اره ولی عشق و عاشقی نه! نیکو باهاش حرف میزنه و طاها بهش میگه من اومدم مطب روانشناس تا ترک کنم میخوام شروع کنم به ترک نیکو میگه این که خیلی خوبه تو ترک کنی منم ترک میکنم سپس درباره مرد هندی که اومده خونه شون تا سیگار و موادشو ترک بده بهش میگه‌. گندم به باشگاه اسکیت رفته اونجا دوستاش بهش میگن که چی تو سرت میگذره؟ همه دنبال اینن که برن تو موندی اینجا که چی؟ شاید چون چادر سرت میکنی انقدر عقب موندی از مملکت برو شاید یخورده اپدیت بشی! نیکو میگه دکتر سماوات دختر خودش چادریه که میگه من برم یه نفر دیگه میگه بیا چادریا هم میگن برو تو موندم مشکلت چیه؟ اخر شب یه نفر با نقاب وارد خانه قاضی رضایی میشه و ماری تو خونه میندازه سپس به اتاق زنش میره و تیری تو سرش میزنه قاصی که سرویس بهداشتی بود میره سمت اتاق که اون مرد تیری تو سینه قاضی رضایی میزنه وقتی میخواد بره محمد علی باهاش درگیر میشه و هم خودش زخمی میشه هم او به پای اون مرد تیر میزنه و زخمی میشه….

 

خلاصه داستان قسمت ۳ سریال هفت سر اژدها

سلطان خواه شخصی با اسم مستعار عقرب را سراغ داماد قاضی رضایی میفرسته و میگه ۱ ماه پرونده رو عقب بندازی سفیر ایران تو مالزی میشی و دخترت بورسیه میشه تو پترونایس تو مالزی و درسشو میخونه تو هم بالاسرشی اگه کلا پرونده رو مخدومه کنی که سه هفته بعد وزیر میشی حالا الانم برو بعدا با خبر خوب بیا. سلطان خواه سراغ خبرچینش جیگرکی میره و بهش میگه که احضار شدم به دادگاه پرونده ام دست قاضی رضایی افتاده یه آدم عقده ای! خبرچین میگه هرکی باشه به پای شما که نمیرین سلطان! تو خانه قاضی رضایی دخترش محبوبه سعی میکنه با پدرش صحبت کنه و راضیش کنه تا ۱ ماه بندازه عقب اما موفق نمیشه وقتی شوهرش میره اونجا ازش میپرسه چیشد؟ او میگه نشد این راهش نیست! باید یه راه دیگه جور کنیم. قاضی با محمدعلی در حال فوتبال دستی بازی کردنه که باهم درباره سرطان خواه حرف میزنن و قاضی میگه بالاخره تونستم احضارش کنم دادگاه ایشالله همون شنبه حکم بازداشتشم میگیرم. محمدعلی رفته به اتاق داداشش محمدطاها و اتاقشو میگرده تا ببینه چیزی پیدا میکنه یا نه‌.

بهزاد با قاضی تو حیاط خلوت درباره گندم حرف میزنه که پرونده را عقب بندازه ۱ ماه تا زندگیشون کمی تکان بخوره اما قاضی میگه این ادمی که داری وساطتشو میکنی به وضوح دزده! باید پرونده هاشو ببینی که چقدر قطوره طی ۱۵ سال جمع شده! از طرفی سارا با محمدعلی صحبت میکنن تا تکلیفشون مشخص بشه که محمدعلی اول مسخره بازی میگه که دیگه دوست ندارم اما کمی بعد اعتراف میکنه که عاشقشه و شوخی میکرده‌ قاصی از حرف های بهزاد میفهمه که خوش مستقیم با سلطان خواه در ارتباطه و باهاش تبانی کرده سپس با عصبانیت به داخل میره. محبوبه عصبانی میشه و کمی بعد به داخل میره و به گندم میگه بپوش بریم دیگه اینجا جای ما نیست مادرش میپرسه چرا؟ چیشده؟ محبوبه میگه از بابا بپرس بهش بگو اگه اون کارو برای این بچه انجام داد که میام خودم کف پاشم میبوسم و میرن که همزمان عزیز و محمدطاها را دکتر سماوات اونجا میرسونه و باهم روبرو میشن. دکتر سماوات با قاضی درباره پرونده متین سلطان خواه حرف میزنه که دکتر بهش میگه این که خیلی خوبه.

بعد از رفتن همه نیکو به محمدطاها زنگ میزنه و میگه نزدیک خونه تونم بیا ببینمت محمد طاها پیشش میره و میگه چیه؟ چرا اومدی؟ نیکو میگه نگران حالت بودم بهتری؟ سپس باهاش حرف میزنه و میخواد مطمئن بشه که مال همدیگه ان اما محمدطاها باهاش دعوا میکنه و میگه تو چجور آدمی هستی؟ من دیگه نمیتونم به شماها اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که تو عاشق خودم شدی و همه ی اینا یه نقشه نیست به خاطر اینکه بابام قاضی رضاییه؟ نیکو با حرفاش میخواد بفهمونه که عاشق شدن ما هیچ نقشه و چیزی پشتش نبوده و نیست کاملا اتفاقی و یهویی شد! اما محمد طاها باور نداره و میگه همه چیز تمومه و میره به طرف خانه.

پدرش پیشش میره و باهاش حرف میزنه سپس معدرت خواهی میکنه که به خاطر کارش کم میزاره واسشون محمدطاها میگه این چه حرفیه بابا؟ سپس باهم میرن سر میز شام. متین سلطان خواه در حال رفتن به فرودگاه هستش تا به دبی بره زنش میپرسه دادگاه شنبه چی میشه؟ او میگه هیچی سوء تفاهم بود رفع شد یه سفر کاریه زود میام و با مینا راهی میشه. محمدعلی پیش محمد طاها میره و ازش میپرسه که اون زن هایی که برده بودنت به بیمارستان کی بودن؟ او اول انکار میکنه اما بعد همه چیزو تعریف میکنه که محمدعلی میگه چند درصد امکان میدی با نقشه اومده بودن که بازیت بدن؟ محمدطاها میگه نه بابا فکر نکنم! محمد علی میگه بازم بهش فکر کن...

 

خلاصه داستان قسمت ۲ سریال هفت سر اژدها

سلطان خواه به خانه خواهرش مینا رفته و سر نیکو به خاطر رفت و آمدش با مرجان دوست معتادش و ماجرای عشق و عاشقیش با محمدطاها پسر قاضی رضایی عصبیه و باهاشون دعوا میکنه. مینا میگه که من با مرجان حرف زدم و محمدطاهارو معتاد کرده سلطان خوشحال میشه و میگه خوبه بلاهای بیشتری باید سرش بیاد ولی فکرشو از تو سر نیکو بنداز بیرون! تو ماشین به یکی از خبرچین هاش زنگ میزنه و مشخصات یه نفرو بهش میده و میگه میخوام ازش چشم برنداری و از همه چیز اطلاعات میخوام. مراسم بازنشستگی مادر طاها شروع شده و با خانم محبی که قرار است جانشینش بشه آشنا می شود. محمدعلی دنبالشون میاد تا ببرتشون که دخترش محبی را نشون میده و میگه این همون زنیه که قراره جای مامان بیاد اینجا کار کنه شوهرش پلیسه و دوقلو هم داره او با دیدن شوهر محبی میپرسه و میگه اسم شوهرشو نمیدونین؟ آنها میگن نه به اسم شوهرش چیکار داشتیم ما! دکتر سماوات محمدطاها را که مرخص شده میبره سمت خانه مادربزرگش. تو مسیر باهاش حرف میزنه و میگه بدون که رازت پیش من محفوظ و به کسی چیزی نمیگم ولی بدون که چه خطری از بیخ گوشت رد شده. وقتی به خونه عزیز میرسن و باهم تنها میشن دکتر بهش میگه میدونم یه مدت نزدیک به شش ماهه که درگیرش شدی محمدطاها بهش میگه نه من معتاد نیستم هروقت بخوام میزارم کنار دکتر طهماسب میگه میدونم همه اینو میگن ولی برمیگردن میگن این آخریشه این دفعه هم بکشم حالا یکبار دیگه حالا یکبار دیگه میبینن که درگیر شدن محمدطاها میگه یجوری با من حرف میزنی انگار معتادین که تو جوب افتادم!

و با کلافگی و عصبانیت میخواد بره تو اتاقش که میگه میخوام برم بخوابم خسته ام! دکتر میگه تو اووردز کرده بودی حواست هست؟ این اصلا شوخی بردار نیست! من ازت میخوام تا درمانتو زیر نظر خودم شروع کنی تا کلا این مواد از خونت پاک بشه! قاضی رضایی تو اتاق کارش تو دادستانی هست که عبدالوهابی وکیل آقازاده این مملکت ( سلطان) رفته پیشش و تمام تلاششو میکنه تا موکلش را از رفتن به دادگاه نجات بده و به قاضی رضایی میگه اینجور آدما پشتشون گرمه طرفدار واسه خودشون دارن! کارتون پیش نمیره! قاضی میگه شما هرجور راحتین فکر کنین من واسم مهمه که کارمو درست پیش ببرم سپس میخواد از اونجا بره که عبدالوهابی جلوشو میگیره و میگه اگه در نظر بگیریم که موفق هم شدین طرفداراش و دنبال کننده هاشون علیه شما تظاهرات میکنن و همه تلاشاتون برباد میره! قاضی میگه عیب نداره من نه به طرفداری و نه به حمایت کننده احتیاج ندارم فقط میخوام به عنوان قاضی سرم بالا باشه و میره که عبدالوهابی کلافه میشه. قاضی رضایی به طرف خانه مادرش میره که محمدطاها پشت آیفون میره پدرش ازش میپرسه که دکتر طهماسب هست؟ او میگه نه رفت سپس به بالا میره. قاضی با دیدن پسرش خوشحال  میشه که حالشو میپرسه سپس معذرت خواهی میکنه که نتونست بره پیشش تو بیمارستان و ازش میخواد تا بیشتر از این اونو کوچیک نکند طاها میگه نه بابا این چه حرفیه و همدیگرو در آغوش میگیرن. عبدالوهابی پیش سلطان میره و بهش میگه که تو دادستانی چی گذشته به احتمال زیاد باید شنبه بره دادگاه ولی بهش اعتماد کنه چون درست میکنه همه چیزو. پدر سلطان خواه بعش زنگ میزنه و او با فیلم بازی کردن نشون میده که الکی دارن میبرنش به دادگاه و در آخر با بغض میگه اشکالی نداره اونا هدفشون شمایی من میرم تا سپر شما بشم یکدفعه مادرش از پشت خط میگه این حرفارو به پدرت نزنی که حالش بد میشه ها! سلطان خانه وقتی میبینه از اون موقع مادرش پشت خط بوده کلافه میشه…

 

خلاصه داستان قسمت ۱ سریال هفت سر اژدها

سلطان پیش یه نفر میره که همیشه ازش اخبار روز را میگیره میره و بهش میگه وقتی بهم میگی هوس جیگر خوردن باهام کردی خوشحال میشم چون میدونم که خبر خوبی واسم داری او بهش میگه اصغری کناره گیری کرده و رفته! سلطان جا میخوره و میگه چی؟ کجا رفته؟ سپس حسابی خوشحال میشه که اون خبرچین ازش میخواد واسش مژدگانی یه پورش سال بهش بده او قبول میکنه و وقتی میخواد بره او مرد بهش میگه دارم به این فکر میکنم که اون پورش سال به این خونه ای که توش میشینم میاد یا نه! سلطان بهش میگه خونه ای میگیرم که بهش بیاد. سلطان به برادرزاده اش اجازه داده تا توی ویلاش مهمونی بگیره. اونجا اون دختر مهمونی میگیره و با پسری به اسم محمدطاها رابطه صمیمی داره و باهمدیگه درباره آرزوشون که ازدواجه حرف میزدن. دوست صمیمی اون دختر میاد پیشنهاد میده به طاها که برن و مواد بزنن. طاها اووردز میکنه و آنها میبرنش به بیمارستان. پدر محمدطاها رضایی قاضی ست، مادرش مدیر مدرسه. آنها از اینکه دیر وقت شده و هنوز طاها به خونه نیومده و جواب تلفنشونو نمیده نگران شدن. پسر بزرگ‌ترشون میاد و میگه الکی نگران شدین جوونن نشستن دارن خوش میگذرونن یادش رفته اصلا ساعت چنده. دکتر بالاسر طاها رفته و میگه چی زده؟ به غیر از کوک چی زده؟ آنها میگن هیچی کسی که بهش کوک داده بود میگه فقط وقتی اومد بهم ریخته بود بهش آرامبخش دادم سپس قرصو بهش نشون میده که دکتر میگه این آدم سالمم میندازه چه برسه به این پسر که کوک هم بعدش زده!

دکتر به دخترها میگه شما برین و با مینا مادر دوست دختر اون پسر حرف میزنه و میگه حالش اصلا خوب نیست. مینا پیش اونا میره و باهاشون دعوا میکنه به خاطر وضعیت پیش اومده. دختری که مواد داده بهش یاد روزی میوفته که برای اولین بار باهاش روبرو شده بود و بهش گفته بود پول از من کار با تو من فقط میخوام یه نمره خوب جلوی اسمم واسه پایان نامه بیاد چیز دیگه ای نمیخوام سپس اولین چکو بهش میده که طاها میگه من میرم بانک اگه پاس شد فردا با نمایشنامه جدید میام اینجا. وقتی نمایش کامل میشه با بازیگرها روی سن میرن و برای استادشون اجرا میکنن که در آخر طاها از استادش نظرشو میپرسه که او میگه تو فکر کردی کی هستی که سیاسی تو نمایشنامه ات نوشتی؟ طاها میگه من میخوام یکسری حرفارو تو قالب نمایش به مردم بگم تا به گوش مسئولین برسه! فردای آن روز برادر طاها از طریق عمویش که دکتره میفهمه که تو بیمارستان بستری شده اما او بهش به دروغ میگه که مسمومیت غذاییه چیزی نیست. وقتی به اونجا میرن مادر طاها با سارا به خونه میرن و برادر طاها تو بیمارستان پیشش میمونه که دکتر سماوات پیشش میره و میگه که اووردز کرده کوک زده او بهم میریزه و میگه چی؟ چجوری من نفهمیدم؟ چجوری به مامان و بابام بگم؟ و سعی میکنه خودشو آروم کنه. سلطان به دفتر کارش تو هولدینگ سلامت میره…

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

  • ناشناس

    سریال بسیار بی محتوا و غیر حرفه ای بود و اصلا مناسب خانواده نبود

اخبار مرتبط سایر رسانه‌ها
    اخبار از پلیکان
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان